پنج شنبهى هزار و یکم!
نفیسه مجیدیزاده:
همین امروز که شمارهی هزارم دوچرخه منتشر شده، ما در حال جستوجو و تولید خبرهایی هستیم که تا پنجشنبهی آینده تازه باشند. مطالب صفحههای دیگر هم در حالی که از موضوعهای روز دور نیستند، 10 روز زودتر از انتشار آماده میشوند!
ما برای رسیدن به همین شمارهی هزارویکم راه زیادی را طی کردیم؛ قصهها گفتیم، شعرها خواندیم، داستانها نقل کردیم، شهرزاد شدیم... و هزار شب در اضطراب قصهای بودیم که سپیدهدم فردا باید روایت کنیم.
نوزادانی که با دوچرخه متولد شدند؛ حالا 20سالهاند و نوجوانانی که در روزهای اول انتشار با دوچرخه همراه شدند حالا 30سالگی را رد کردهاند و ما هنوز نوجوانیم و مخاطب نوجوان داریم.
داستان قصهها
تصمیم شهرزاد بود که همسر پادشاه شود و با همکاری خواهرش دنیازاد، هرسحرگاه قصه بگوید. قصههایش را نیمهتمام بگذارد و در هم بتند و پایان هرقصهای را به قصهی بعدی پیوند بدهد و بعد از هزارویک شب، خودش و دختران سرزمینش را از مرگ نجات دهد.«خورخه لوئیسبورخس» نویسندهی آرژانتینی در یکی از سخنرانیهای ادبی خود به قصههای هزارویکشب میپردازد و میگوید: «زیبایی عنوان هزارویک شب، از نوعی دیگر است. این زیبایی در این واقعیت نهفته است که واژهی هزار برای ما تقریباً مترادف با بینهایت است. هنگامی که میگوییم «هزار شب» مانند آن است که بگوییم شبهای بینهایت، شبهای بیشمار یا شبهای بیپایان و زمانی که میگوییم «هزارویکشب»، عدد یک را به بینهایت اضافه کردهایم.
در جایی دیگر، عنوان هزار و یکشب را نام ایرانی کتاب هزار افسانه میداند و میگوید: «چرا در ابتدا قصهها هزار بود و بعداً هزار و یک شد؟به گمان من دو دلیل وجود دارد؛ دلیل اول وجود این خرافه بود که اعداد زوج را بدشگون میدانستند، بنابراین دنبال عدد فردی گشتند و خوشبختانه یک را به هزار اضافه کردند. اگر هزار را به نهصد و نود و نه تغییر داده بودند، ما کمبود یک شب را احساس میکردیم اما با اضافهشدن یک به هزار، احساس میکنیم که چیز بیپایانی به ما داده شده است، احساس میکنیم پاداشی دریافت کردهایم؛ یک شب اضافه.
قصهى روز اول
سال ١٣٧٩ در یک روزنامهی بزرگسال، راحت و بیخیال نشسته بودیم و گزارش مینوشتیم که «فریدون عموزادهخلیلی» آمد.آنروز پس از جلسهی طولانی که بین فریدون عموزادهخلیلی و «لیلا رستگار» (دبیر سرویس گزارش ما) برگزار شد، از برق چشمهای خانم رستگار متوجه شدیم که دیگر در آن روزنامه تنها هستیم.
خانم رستگار شوق تولد نشریهی نوجوانی را داشت که قرار بود ضمیمهی روزنامهی همشهری باشد؛ هفتهنامهی دوچرخه.
قصهى ماه دوم
از همان ابتدا، همکاری ما با دوچرخه آغاز شد. هرجا که بودیم دوچرخه همراهمان بود. همزمان در هرنشریهای که کار میکردیم برای دوچرخه هم گزارش مینوشتیم و گفتوگو میگرفتیم.ما مثل بومرنگ بودیم، رها میشدیم و به دوچرخه برمیگشتیم و کمکم دوچرخه بخشی از زندگیمان شد.
همزمان یاد گرفتیم در این نشریه نصیحت نکنیم، هرحرف و خبری را نباید کار کنیم. یاد گرفتیم مخاطبمان فقط نوجوانان باشند و نه پدر و مادرشان. باید صحبتمان حرفهای نوجوانان باشد. اصلاً باید روحیهی یک نوجوان را داشته باشیم تا درکشان کنیم و بتوانیم برایشان بنویسیم.
قصهى سالهاى بعد
هزار هزار قصه در لابهلای صفحههای این 20سال نهفته است.«عطالله بهمنش» برایمان از گزارشگری و عشقههای روی دیوار گفت و «امیرحسین فردی» از قصههای مصور که روزی از جذابترین سرگرمیهای نوجوانان بود.بازی ایتالیا و کرهی جنوبی را میان جیغ و همهمهی نوجوانان در سینمای داخلی فرهنگسرای بهمن تماشا کردیم و جمعهها به پیست رالی استادیوم آزادی و گاه کوههای شمال تهران سر زدیم.
با دهها روانشناس و مشاور و معلم و نوجوان صحبت کردیم، همسفر نوجوانان کانون اصلاح و تربیت شدیم، به مسابقات اسبدوانی رفتیم، دور دنیا با دوچرخه گشتیم و به شهرهای ایران سفر کردیم و در تهران و محلههای قدیمی و جدیدش و موزهها، سینماها و نمایشگاههایش چرخ زدیم و...
قصهى شب هزار و یکم
گاه به نشریهی الکترونیک تبدیل شدیم و انتشار نشریهی کاغذی متوقف شد، بعد تعداد صفحههای ما کم شد.وارد فضای مجازی شدیم و فضای مجازی هم کمکمان کرد و هم خواستههایی برای خودش داشت. پادکست، موشنگرافیک، کانال تلگرام، صفحهی اینستاگرام و انتشار در همشهریآنلاین، شدند بخشهای دیگر دوچرخه و این قصه ادامه یافت.
به گفتهی بورخس عمر هزارویک شب به سر نرسیده است. زمان پایانناپذیر هزارویک شب مسیر خود را ادامه میدهد...
کتابی است چنان بیکران که لازم نیست آن را خوانده باشیم زیرا بخشی از حافظهی ماست و اکنون نیز بخشی از حالا.
در همینه زمینه :