وبکم ناخواسته !
سیدسروش طباطباییپور
نام گروه ما «مافیا» است که از حرفهای اول اسمهایمان یعنی متینروپایی، احمدپسته، فرزادکرگدن، یاورنردبون و اردلانخان،یعنی خودم ساخته شده است.
اول اینکه بچههای کلاس هشتم بیجا کردهاند که میگویند این گروه، امسال تشکیل شده که مدرسه و معلمهایش رافیتیلهپیچ کند؛ اصلاً باید اعتراف کنم که ما عاشق درس و مشق هستیم و حالا گاهی برای تلطیف فضای کلاس، آن هم از نوع مجازی، با حفظ دستورهای بهداشتی، چیزهایی روی هوا میپراکنیم؛ همین!
این یادداشتها، روزنگاریهای من از ماجراهای مدرسهی مجازی وگروه مافیادر روزهای کروناست که در دفتر خاطراتم مینویسم.
دوشنبه، 23 تیر
بالأخره کلاسهای آنلاین تابستانی مدرسهی ما هم شروع شد و همهی بچهها را غافلگیر کرد. البته به نظر من برای ما نوجوانها که این روزها اسیر زندان کرونا هستیم، بهتر از علافی توی خانه و ظرفشستن و سابیدن در و دیوار است.
لااقل بهانهی موجهی است برای اینکه سرمان توی گوشی باشد و وبگردی کنیم و کسی کاری با کارمان نداشته باشد!
دفترکم! البته که حواشی روزهای حضور در مدرسه، منحصربهفرد و کمیاب است، اما با اتفاق امروز، فهمیدم که دنیای مجازی مدرسه هم چندان بینمک نیست! نمونهاش همین اولین جلسهی کلاس آقای بهرامی، معلم درس اجتماعی!
آقای مرادی، که البته موهایش را با گچهای مدرسه، سپید نکرده، یکی از خوش تیپترین معلمهای خندان کلاسهای حقیقی ما بود؛ سربسته بگویم که با خط اتوی شلوارش، میتوانستیم سرسختترین هندوانهها را به دو قسمت مساوی تقسیم کنیم یا بچهها از میزان بوی عطرش، میفهمیدند که دو هفتهی پیش از کنار دیوار فلان راهرو عبور کرده یا دو ساعت پیش!
تیپ آقای بهرامی، البته در فضای مجازی هم همینطور بود؛ پیراهنی خوشرنگ، کتی خوشرنگتر و حتماً دوشگرفتن با عطرهای خنک تابستانی! اما دو اتفاق همهی ما را غافلگیر کرد. اواسط کلاس آنلاین، وقتی که آقای بهرامی، دربارهی احترام به کوچکترها حرف میزد، یکهو دختر بچهای با موهای دماسبی، پرید جلوی وبکم آقای بهرامی و گفت: «باباجونی! تنشنونه! یک کوچول آد میاری؟» آقای بهرامی هم خیلی بیاراده، چنان دادی سر نوهاش کشید که همهی بچهها تنشنون شدند و آد لازم! البته آقای بهرامی تا پایان کلاس چند بار از بچهها عذرخواهی کرد و یک بار هم در حرکتی عجیب، نوهی خوشگلش را روی پاهایش نشاند و دستی به موهای دماسبیاش کشید، اما به قول خودش، آبی که از جوی میرود، میرود که میرود...
اما اتفاق دوم، خندهدارتر بود. آقای بهرامی، موقع خداحافظی یادش رفت که آن وبکم گند را خاموش کند و وقتی از جایش بلند شد،
شلوارک آبیاش نمایان شد و آبی که رفت و رفت و...!
دو بر هفت!
سلام دفتری!خوبی؟
اسم گروه کتابخوانی که یادت هست؛ شامبوس قامبولی!
اولین جلسهی آن را تشکیل دادیم. آقای اردستانی، معلم ادبیات هم به گروه پیوست تا آن را اداره کند. قرار بود بچهها تا یک هفته، صد صفحه از کتاب «شما که غریبه نیستید!»
هوشنگجان مرادی را بخوانند و عصر جمعه، سر ساعت شش،بهشکل مجازی دور هم جمع شویم و دربارهی کتاب، با هم بحث کنیم. صبح جمعه، یکی از بچههای گروه 9 نفره، اعلام کرد مشغول امر خطیر اثاثکشی شده و به همین دلیل موجه، نتوانسته کتاب را بخواند؛ شدیم هشت بر یک!
حوالی ظهر، یکی از بچهها گفت که شست پایش، رفته در چشم چپش، و با چشم چپ،نمیتواند گروه را دنبال کند و شدیم هفت بر دو!
نیمساعت بعد یکی از بچهها پیام صوتی گذاشت که آبهویج تاریخگذشته خورده و دلش،
شیش و هشت زده و شدیم شش بر سه!
دو تای دیگر گفتند کتاب را در این روزهای کرونایی گیر نیاوردهاند و شدیم چهار بر پنج!
حدود ساعت پنج هم یکی از بچهها اعلام کرد که با هوشنگجان، خیلی حال نکرده و شدیم سه بر شش.من هم که کتاب را یکخطدر میان خواندهبودم، به این امید که جلسه، به هفتهی بعد موکول شود و تا هفتهی بعد هم خدا بزرگ است، خودم را زدم به خواب و شدیم دو بر هفت!کفهی ترازوی تنبل ها سنگینِ سنگین شد و همه امیدوار بودیم که اولین جلسهی کتابخوانی، برود روی هوا! اما آقای اردستانیِ بیمعرفت، در گروه اعلام کرد جلسه، حتی شده با دو نفر علاقهمند هم تشکیل میشود!
و اینگونه بود که برای اولینبار، با وجودی که بازی، دو بر هفت، به نفع تنبلها بود، اما داور، گروه زرنگها را برنده اعلام کرد و اولین جلسهی کتابخوانی، بدون حضور اکثریت تنبلها،و با حضور اقلیت زرنگ هابرگزار شد.
ماسکیجات!
دفترم! یکی از تفاوتهای نسل تو با ما انسانها در این است که تو میدانی شیشهی عمرت،
چند صفحه است و کی تمام میشود؛ اما ما آدمها از تعداد روزهای زندگیمان بیخبریم. اما در این روزها، من به تفاوت دیگری هم پی بردم؛ اینکه شما دفترها هیچوقت خودتان، با همهی بیعقلیتان، با دست مبارک خودتان، باقیماندهی صفحههای سفید عمرتان را همینطور الکی، پارهپوره نمی کنید؛ اما ما انسانها خودمان، با همهی ادعایمان، با دست مبارک خودمان، زندگیمان را پَرپَر میکنیم!
نمونهاش ماجرای این روزهای کرونایی کشور ماست. هر چه از آسمان و زمین فریاد میزنند که ای انسان! این ویروس عجیب، خیلی جلب است و تو را از جایی که فکرش را هم نمیکنی، میگزد و صفحههای سفید باقیمانده از دفتر عمرت را در سهسوت، پاره میکند، باز هم گوش خیلی از آدمها بدهکار نیست! نه دستکشی، نه ماسکی، نه الکلی، نه شستوشویی! طرف، ماسکش را به گردنش زده و دلش خوش است که ویروس کووید 19، از مسیر گردن درازش وارد بدنش نمیشود! یا ماسکش را مثل گوشواره، به گوش مبارکش آویزان کرده، انگار چون خوشگل شده، کروناجان ماچش نمیکند!ای انسان! چرا با بیاحتیاطی، باقیمانده صفحههای عمرت را فرتوفرت، پاره می کنی؟
همین دیروز، بعد از کلی خواهش و تمنا از مامان، سهجلد کتاب به شکل اینترنتی سفارش دادیم. آقایی که کتابها را آورد، ماسک زده بود؛ آن هم از این ماسکهای فیلترشدهی مایهداری! بابا هم با خوشحالی و البته با رعایت فاصلهی ایمنی، درِ آپارتمان را با خیال راحت باز کرد تا کتابها را تحویل بگیرد. آخر یکی نبود به جناب کتابرسان بگوید که مرد حسابی! چرا وقتی میخواهی با پدر گرامی من حرف بزنی، ماسکت را بر میداری!
پس این ماسک برای چیست؟ برای تزئین است؟ پُز است؟ فیس؟ اِفاده؟ ادا؟