قناعت در روزگار غریب
فرزام شیرزادی ـ داستاننویس و روزنامهنگار
1- باید قانع بود. حالا خیلی جاها جز الکل، ماسک هم میفروشند. انواع ماسکهای الوان به دردخور و به درد نخور. از پارچههای بنجل و ته انباری گرفته تا دستسازهای خانگی کنار خیابانی و کارخانهایها و کارگاهیهای به ظاهر به دردخور که کش اغلبشان به طرفه..العینی در میرود و زرتش قمصور میشود. حالا دنیای ماسک برای هر درآمد و سلیقه و جیبی عرضهای متفاوت دارد؛ ماسکهایی با انواع پسوند (n) از 90به بالایش بهتر است. دستفروشی با صورت استخوانی و چهرهای سنگ شده که نه قد کوتاه است نه قد بلند، چند متری جلوتر از درِ خروجی ایستگاه متروی میدان هفتمتیر چنان داد میزند «ماسک بدم... ماسک» که اگر همینطور ادامه دهد به دبه مبتلا و غُر میشود و رد خور هم ندارد.
2- قید ماسک خریدن را از دستفروشها میزنی. میروی سراغ داروخانهای دولتی. جلوی در داروخانه نه اثری از ضدعفونیکردن است، نه حضور مرد یا زنی که به ماسکنزدهها بگوید نباید و نمیتوانند بیایند تو. خلق، یخلا و رها، تند و بیدرنگ هجوم میآورند به انتهای دالانی که داروخانه آنجاست. در توالی بیپایان نورهای سفید و بیروح سقف، دالانی دراز و یخزده، به سرسرایی میرسد که انتهایش داروخانه است؛ داروخانه دولتی- مرکزی فلان. یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت، نه، ده، یازده، دوازده نفر تو صفِ صندوقاند. ایستادهاند که پول بدهند و نسخهای را که برایشان پیچیدهاند بگیرند و بروند پی کارشان. بروند به جایی که نمیدانیم کجاست. از هر سه نفر یکی ماسک، پارچه یا لتهای دور دهان و دماغش بسته. صندوقدار با دستکش آبی و چرکی که به مایعی همرنگ بتادین هم آغشته و خشک شده، کارتهای بانکی آنهایی را که نوبتشان میرسد میگیرد. رمز را میپرسد و رسید و قبض را میگذارد روی پیشخوان.
از زنی که در باجه پلاستیکی کنار صندوق سر در موبایلش دارد دو مرتبه میپرسی: ماسک دارید؟ جواب نمیدهد. نمیشنود. اصلاً آنجا نیست. با پشت دست، تَق، تَتَق میزنی به در اتاقک پلاستیکی. سر بلند میکند. چشمانِ درشت و سرد و بیحالتش دودو میزند: چیه؟
ـ ماسک. دارید؟
ـ فقط اِن نود و پنج به بالا.
ـ چند؟
ـ سیزده و پونصد.
ـ معمولی چی؟
ـ یکبار گفتم. نه.
3- یکی از همان اِن نود و چندهایی را که پیشتر خریدهای و حاشیهاش را زیگزاگ دوختهاند به دهان میزنی. باید قانع بود از یک ماسک میشود چندبار هم استفاده کرد. ماسک را میزنی و میروی شورای حل اختلاف. سه هفته پیش ماشینات را تو کوچهای فرعی پارک کردهای و رفتهای سر کار. موقع برگشتن و سوار شدن، دیدهای که در عقب و در جلو از وسط جِریده است. آینه سمت راننده هم از بیخ نفله شده و مثل تکه جگری کارد خورده از قناره آویزان است. یک نفر که میگوید همسایهای است در همان نزدیکیها، شرح ماوقع میدهد؛ رانندهای نخالهکش، با سپر خاورش در ماشین را جرانده و همسایه زبلی کرده و شماره پلاک خاور را یادداشت کرده. این است که از سه هفته پیش پی شکایت را میگیری. میروی شورای حل اختلاف. پیگیری جواب میدهد. برای تشکیل پرونده و کارشناسی و چند مرحله دیگر یک میلیون و دویست هزار تومان میدهی. کارشناس برآورد خسارت میکند. حدود شش میلیون و سیصد هزار تومان. بعد از سه هفته نشانی صاحب خاور را میدهند. باید حدود ششصد و سی هزار تومان دیگر هم پیاده شوی؛ واریز دهدرصد خسارت. صاحب خاور زنی است به اسم نازنین فلانی. در روستایی نزدیک بیرجند، بجنورد یا شاید بروجرد. خودت باید بروی سراغش. بروی سراغش یا وکیل بگیری. کجا میخواهی بروی. ولش میکنی. پیگیری جواب نمیدهد.
4- دم غروب ماسک اِن نود و چندت را روی دماغت بالا میکشی. میروی تو صف نانوایی سنگکی. شاطر ماسک ندارد. چند نان درمیآورد. تکههایریزی از پهلوی نانهای لاغر و باریک میکند و به نیش میکشد. از نفر جلوی صف پول میگیرد. یک نفر که چهرهاش را نمیبینیم اعتراض میکند. صدایش را میبرد بالا: «عرعر نکن. وسواسداری برو یه جای دیگه.» بقیه وسواس ندارند. عرعر نمیکنند. منتظر میمانند تا نانشان را بگیرند و بروند پی کارشان. باید قانع بود.