• دو شنبه 19 آبان 1404
  • الإثْنَيْن 19 جمادی الاول 1447
  • 2025 Nov 10
دو شنبه 19 آبان 1404
کد مطلب : 266780
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/326L9
+
-

تهران‌غریب نداشت

خاطره‌گویی‌رسول نجفیان‌از تهران قدیم‌در گفت‌وگو با مسعود فروتن‌در تلویزیون همشهری

گزارش
تهران‌غریب نداشت

زکیه سعیدی - فاطمه لباف‌ | روزنامه‌نگار

در کوچه‌های باریک تهران قدیم، جایی میان بوی کاهگل و نغمه لالایی‌های «بی‌بی گلزار»، ریشه‌های هنر رسول نجفیان جوانه زد؛ هنرمندی که از دل خاطرات محله‌های صمیمی، قهوه‌خانه‌های نقالی و همزیستی اقوام و ادیان، صدای اصیل یک نسل را با خود تا امروز آورده است. این هنرمند پیشکسوت، در گفت‌وگو با مسعود فروتن در تلویزیون همشهری، از ریشه‌های هنری خود، خاطرات تهران قدیم در محله‌های دوران کودکی‌اش گفت. از روزهایی که در آن، همسایه غریبه نبود و موسیقی، زبان دل مردم کوچه‌های خاکی بود. خاطراتی که الهام‌بخش ترانه‌های ماندگاری چون «رسم زمونه»  شد. بخشی از این گفت‌وگوی مفصل را در ادامه بخوانید.

لالایی های بی بی گلزار
رسول نجفیان با سازش مهمان تلویزیون همشهری شده و سعی می‌کند چاشنی خیلی از پاسخ‌هایش ترانه‌های قدیمی و اشعار  مولانا  همراه با  موسیقی دلنواز سه تارش باشد. او  حرف‌هایش را از تهران و دلبستگی‌اش به موسیقی را از خانه پدری آغاز می‌کند: «‌پدرم از ایل شریف بختیاری بود. اجداد و قبیله‌مان در دوره‌ای، احتمالاً همزمان با کریم‌خان زند، در اطراف همدان ساکن شدند. پدر و مادرم دخترعمو و پسرعمو بودند. مادربزرگم، بی‌بی گلزار‌ که از همان ایل بود، پس از جنگ جهانی دوم به تهران آمدند و من در تهران به دنیا آمدم. پدرم از همان جوانی با شعرها و آهنگ‌های استادانی مثل عارف قزوینی و میرزاده عشقی  مانوس بودند.  من وقتی برای آموزش موسیقی نزد استاد مهرتاش می‌رفتم، تعجب می‌کرد و می‌پرسید: با این سن و سال، اینها را از کجا می‌دانی؟ و من می‌گفتم: از پدرم یاد گرفته‌ام. خانواده‌مان اهل هنر و موسیقی بودند. بی‌بی گلزار، چه در سوگواری‌ها و چه در شادی‌ها و مناسبت‌ها، صدای خوبی داشت و زمزمه می‌کرد. لالایی‌های بسیار زیبایی که در دستگاه‌های موسیقی اصیل و با شعرهای درست می‌خواند، گوش و هوش من را از کودکی با موسیقی آشنا کرد.»

هنر، جانمایه تربیت یک نسل
نجفیان نقش ادبیات و هنر را در شکل‌دهی به هویت نسل گذشته ‌ مهم می‌داند و می‌گوید: «مفاهیم پررنگی در ادبیات کهن و معاصر ایران وجود دارد. ما بزرگی در محله داشتیم به نام «هادی درویش» که شاهنامه را با تفسیر برایمان می‌خواند. اینکه رستم چگونه در داستان دچار غفلت می‌شود و  جان پسرش را می‌گیرد، یا داستان‌های مثنوی، همه برای ما درس زندگی بود. بعدها که من یا بسیاری از دوستان راهی عرصه هنر شدیم، این خمیرمایه فکری در ذهن ما بود. اگر از این ادبیات و هنر اصیل جدا شویم، حتی اگر «خدای کامپیوتر» یا «خدای هوش مصنوعی» هم بشویم، فایده‌ای ندارد. لطافت روح توسط هنر منتقل می‌شود و جامعه‌ای که از هنر اصیل دور بیفتد، ارتباطاتش به‌هم می‌ریزد و به آن جمله فاجعه‌بار «مشکل توئه، به من ربطی نداره» دچار می‌شود.» نجفیان معتقد است بخشی از نسل امروز، به دلیل شرایط جدید و تسلط فضای مجازی، گاهی از ارزش‌های خود فاصله می‌گیرند. او می گوید: « نسل ما گاهی هویت ارزشمند خود را فراموش می‌کند. تمام تلاش من این است که ادبیات، فرهنگ، باورها و دین ما فراموش نشود. خیلی‌ها خواسته‌اند با هجوم فرهنگی ارزش‌های ما را کم‌رنگ کنند. اما به امید خدا و با کارهای فرهنگی، با همین استودیوها و رسانه‌ها، باید هویت ایرانی‌مان را به نسل جوان بشناسانیم.»

قهوه‌خانه آینه؛ دانشگاهی برای زندگی 
 قهوه‌خانه «آینه»در خیابان ناصر خسرو  یکی دیگر از مکان‌های پرخاطره رسول نجفیان است که درباره آن صحبت می کند: «در قهوه‌خانه آینه، «مرشد برزو» شاهنامه‌خوانی و مثنوی‌خوانی می‌کرد. قدیم‌ها اینطور نبود که افراد به قهوه‌خانه بیایند که چای‌ بخورند. آنجا محل تجمع اصناف مختلف بود؛ اگر به نقاش یا معمار نیاز داشتی، باید به آنجا می‌رفتی. کارگران برای یافتن کار به آنجا می‌رفتند. اصلا  قهوه‌خانه‌ها یک کارکرد آموزشی داشتند. روایت‌ها  آنجا همه اخلاقی و انسانی بود. مرشد می‌خواند: هر که گردد پاک‌طينت محرم دل‌ها شود/ هر که در خون صاف گردد قابل مينا شود. من شاید هشت سال بیشتر نداشتم که مرشد دست بر سرم می‌کشید و می‌گفت: رستم اشتباه کرد، غفلت کرد. آی غافل نشوید‌. همۀ اینها درس زندگی بود.»

 دادن هدیه از راه لوله بخاری
رسول نجفیان از همزیستی مسالمت‌آمیز ادیان و اقوام مختلف در محله های تهران قدیم برایمان تعریف می‌کند؛ آدابی که هنوز در برخی از محله‌های قدیمی شهر تهران می‌توان پیدایش کرد: «مراسم عاشورا برای من همیشه عجیب و آموزنده بود. در آن زمان، من اصلاً تفاوت‌های بین ادیان را درک نمی‌کردم. یادم می‌آید «آرداشکری»، از همسایه‌های ارمنی ما، در مراسم محرم  شرکت می‌کرد، نذر می‌داد و پابه‌پای ما اشک می‌ریخت. این نگاه دور از تعصب و سرشار از عشق، برای من نشانه‌ای از محبت دین مبین اسلام بود.» این هنرمند خاطره جالبی از پدرش در ایام مختلف به ویژه عید مسیحیان دارد: «پدرم به صورت پنهانی برای «خاچیک»، دوست ارمنی‌ام که پدرش را از دست داده بود، هدیه می‌گرفت و آن را از طریق دودکش به داخل خانه می‌انداخت. این خاطرات برای من مانند کوه‌های البرز است؛ هرچه از آن دورتر می‌شوم، جلوه‌گری و عظمتش بیشتر می‌شود.»

ماجرای شب‌های گلوبندک 
 ترانه خاطره‌انگیز شب‌های گلوبندگ  در خاطره خیلی  از ما به یادگار مانده است؛ ترانه‌ای که روایتگر دل‌تنگی و عشق کارگرانی است که از شهرستان‌های دیگر برای کار به تهران آمدند. نجفیان که خانه‌شان در نزدیکی  محل زندگی کارگران بوده می‌گوید: «ساختمان  فعلی مخابرات میدان امام خمینی، آن زمان نیمه‌کاره بود و گروهی حدود ۲۰ تا ۳۰ نفر از کارگران شریف آذری، کرد و لر ‌ از اقصی نقاط ایران آمده بودند و آنجا زندگی می‌کردند. من از نزدیک محل خوابشان را دیده بودم ؛ جایی کم‌ارتفاع بالای قهوه‌خانه «مش صادق»  که تعدادی تخت گذاشته بودند. صبح‌ها نیز برای گودبرداری می‌رفتند؛ کاری سخت و طاقت‌فرسا که با کلنگ انجام می‌شد و متأسفانه جان ۱۱ تن از آنان در ریزش‌های همین ساختمان از دست رفت. یادم هست شب‌ها که این کارگران دور هم جمع می‌شدند، هر کدام از قومیت خود، شعر و آوازی می‌خواند‌. بعضی‌ها شاعر بودند  و برخی‌ها صدای خیلی خوبی داشتند.  من ترانه «شب‌های گلوبندک» را به یاد آنان سرودم.‌

همسایه ها هوای یکدیگر را داشتند
 خاطرات کودکی‌های رسول نجفیان با خانه خیابان سعدی گره خورده که همسایه‌های بسیاری در آن زندگی می‌کردند؛ خانه‌ای که حالا دیگر اثری از آن نیست. او تعریف می کند: حیاط خانه‌مان بسیار بزرگ بود و ده خانوار در آن زندگی می‌کردیم. عزیزان شریف مسیحی، یهودی، آشوری و زرتشتی در کنار ما مسلمانان زندگی می‌کردند. حیاط ما حوض بزرگی داشت. چون آن زمان  آب لوله‌کشی نبود، وقتی نوبت آب  به محله ما می‌رسید، از شب تا صبح آب جاری می‌شد تا حوض پر شود.  با همسایه‌ها خیلی صمیمی بودیم و هوای یکدیگر را داشتیم. اگر غریبه‌ای به محله می‌آمد و نیاز یا مشکلی داشت، همان همسایه‌ها مشکلش را حل می‌کردند. ارتباط همسایگی، رو در رو و واقعی بود، درحالی که امروز من حتی همسایه بغل‌دستی‌ام را نمی‌شناسم. یادم می‌آید اگر کسی   بیمار می شد، همه کمک می‌کردند یا هر خانواده‌ای که غذایی با بوی تند یا دل‌انگیز می‌پخت، به بقیه همسایه‌ها هم می‌داد. این برای من بسیار جالب بود. آنها آدم‌های ثروتمندی نبودند، اما این رسم را رعایت می‌کردند؛ به‌ویژه بی‌بی گلزار، مادربزرگم. بسیاری از شعرها و آهنگ‌های من، مانند «رسم زمونه» از خاطرات آن روزها و این بزرگواران الهام گرفته‌اند.»  نجفیان از  مردمداری کاسب محله هم برایمان می‌گوید: یادم می‌آید به بقالی «مش اصغر»‌ می‌رفتیم و سی شاهی (مقدار کمی) نخود و کشمش می‌خریدیم. ترازوهای آن زمان شاهین‌دار بود و سنگ‌های کوچکی داشت. مش اصغر بعد از وزن کردن، همیشه دو سه دانه نخود اضافه می‌انداخت. من می‌گفتم: مش اصغر، اینو زیادی دادی! او هم  می‌گفت برای این که مدیون نشم. چند تا نخود بیشتر می‌ریزم. من به سنگ اطمینان ندارم. روابط آنقدر صمیمی بود که اگر کسی در منزل نبود، همسایه می‌دانست که مثلاً «زنبیل دستش بود رفته خرید» یا «دفترچه بیمه داشت رفته دکتر». همه چیز را به هم می‌سپردند. 

اخراج از محله و ‌ شهر
او  از سنت‌ها و آیین‌هایی تعریف می‌کند که در قهوه‌خانه‌ها انجام می‌شد، اما این روزها خیلی کمرنگ شده است: «آن زمان اگر کسی ورشکست می‌شد، اهل محل خودجوش دست به کار می‌شدند و بدون اینکه خود شخص بداند، با جمع‌آوری کمک‌های مردمی در قالب «گلریزان» مشکلش را حل می‌کردند. درون خانواده‌های بزرگ نیز ریش‌سفیدهایی بودند که حرف آخر را در اختلافات می‌زدند و احترامشان آنقدر بود که کسی نمی‌توانست حرفشان را رد کند و اگر کسی حرف بزرگان را نمی‌شنید، نه تنها از یک محله، که از همه محله‌ها طرد می‌شد. این بدترین مجازات بود. گاهی فرد مجبور می‌شد شهرش را ترک کند، چون می‌دانست مقصر است.»

نوای فراموش شده کوچه‌ها 
 رسول نجفیان در گفت‌وگو با مسعود فروتن از صداهایی تعریف می کند که امروز تنها در خاطره‌ها مانده است؛ صداهایی که روزگاری با موسیقی دستگاهی و آوای کوچه و بازار شهر پیوند خورده بودند. او می‌گوید: «وقتی صدای فروشندگان دوره‌گرد در کوچه می‌پیچید حس زندگی و سرزندگی به آدم می‌داد. مثل گردوفروش‌ها که می‌خواندند» مغز گردوی تازه، دو قرون گردو!‌ حتی آن نون‌خشکی که می‌گفت «نمکیه، نمکی!» ما بچه‌ها  پشت سرش شیطنت می‌کردیم و  ‌ بعدش می‌دویدیم چون دنبالمان می‌کرد.» او از روزگار مشاغل فراموش‌شده می‌گوید: « کلیدساز، قفل‌ساز، چینی‌بندزن که قوری شکسته را با فلز بند می‌زد، چاقوتیزکن و خیلی مشاغل دیگر تهران قدیم که بخشی از کارشان برای صرفه‌جویی  بود و اسراف اصلاً جایی نداشت.» 

تهرانی‌های میهمان‌نواز 
پاسخ سراینده و خواننده ترانه معروف «رسم زمونه» به این پرسش که «چرا در تهران کسی احساس غریبی نمی‌کند؟» خواندنی است: «مهمان‌نوازی در خون ماست. در خیلی از شهرهای ایران همین‌طور است، اما تهران یک ویژگی برجسته دارد؛ اینجا دل مردم زود با غریبه‌ها گرم می‌شود. حتی دوستان شهرستانی من هم این را تأیید می‌کنند. سنت ما این بود که نگذاریم کسی در شهر غریب بماند، گرسنه بماند یا دست خالی باشد.» او خاطره‌ای از دوستی نقل می‌کند: «یکی از دوستان از خارج تعریف می‌کرد که برای همسایه غذا برده بود، اما پلیس آمده بود که این کار را نکنید! در تهران اما سال‌ها رسم بود سفره‌ها و دل‌ها برای هم باز باشد. این فرهنگ هنوز هم در رگ ایرانی‌ها جریان دارد.»

با اسکن این کیوآرکد فیلم کامل این گفت وگو  را بشنوید
 

این خبر را به اشتراک بگذارید