روشنفکری در خیابان/ چشمهای آدمها قصه دارد
توی احوالات خودم داشتم بلوار کشاورز را گز میکردم. داشتم شعر حسین پناهی را مرور میکردم که میگفت گز میکنم خیابانهای چشمبسته از بر را، میان مردمی که حدودا میخرند و حدودا میفروشند، در بازار و بورس چشمها و پیشانیها، و بخار پیشانیام حیرت هیچکس را بر نمیانگیزد.