روشنفکری در خیابان/ چشمهای آدمها قصه دارد
سیدمحمدحسین هاشمی
توی احوالات خودم داشتم بلوار کشاورز را گز میکردم. داشتم شعر حسین پناهی را مرور میکردم که میگفت گز میکنم خیابانهای چشمبسته از بر را، میان مردمی که حدودا میخرند و حدودا میفروشند، در بازار و بورس چشمها و پیشانیها، و بخار پیشانیام حیرت هیچکس را بر نمیانگیزد. باد شدید شد. نزدیک میدان ولیعصر که شدم راهم را به سمت ایستگاه مترو کج کردم و رفتم داخل. به سرم زده بود که خودم را هر طور شده برسانم تجریش. دلم بازار تجریش میخواست؛ هر چند شلوغ، هرچند خطرناک. گفتم دو تا ماسک میزنم، حواسم را جمع میکنم، اگر فاصله اجتماعی را رعایت نکردند، من رعایت میکنم و حال این روزهایم را که خیلی هم حال خوبی نیست و خوشی ندیده و ندارد در این گرداب روزگار نامروت، بهتر میکنم. توی فکر و تماشا بودم که صدای بلندگوها بلند شد: «ایستگاه تجریش». پیاده شدم تا آن همه پله برقی را یک به یک بگذرانم و به تجریش برسم. دست در جیبم کردم. کلاهم را سر کردم و آماده شدم که توی این هوای گاه ابری، گاه توفانی و گاه آرام به سمت بازار بروم. حالا دیگر بعدازظهر شده بود. فکرش را هم نمیکردم که بازار آنقدر شلوغ باشد. بازار، همچنان زیبا بود. چاقاله بادامهای سبز، وسط سینیها خودنمایی میکردند. فریاد نوبر بهار، همان فریادی که همیشه دلم را خوش میکرد، میشنیدم. رنگهای هیجانانگیز میوهفروشیها را میدیدم و کیف میکردم. اما این حجم آدم، توی یک کوچه تنگ، درست کنار آن عطاری و لواشکفروشی، اینکه همهاش خطر است. اگر حتی یک نفرشان هم کرونا داشته باشد، اگر آن خانمی که ماسکش زیر بینیاش است، اگر آن آقای فروشنده که ماسک ندارد، کرونا داشته باشند که یک عمر از این خواستهام پشیمان خواهم شد. دودل شدم؛ ماندم بین ماندن و رفتن. این همه راه آمده بودم تا حواسم را پرت بازار کنم اما نرفتم. دلم نیامد من هم یکی از آن اجتماع باشم؛ یک نفر از صدها نفر. دستم را توی جیبم کردم. هندزفری را توی گوشم گذاشتم. پیاده قدم زدم تا ببینم به کجا میرسم. شهر پر از آدمهایی بود که چشمانشان حرف داشت. ولی من از کنارشان میگذشتم؛ بیآنکه بدانند قصه زندگیشان برایم جذاب است.