گفتوگوی همشهری با کارآفرینی که برای دهها فرشته اوتیسم و سندروم داون شغل ایجاد کرده
آنقدر جنگیدم تا کافه، کافه بماند
مائده امینی_روزنامه نگار
تمامی رسانهها حالا آنها را تنها گذاشتهاند. زمانی هیاهوی کافهای که بچههای اوتیسم و سندروم داون آن را اداره میکنند، به پا شده بود، اما انگار تب تندی بود که زود سرد شد؛ کافهای که بارها و بارها تا مرز تعطیلی رفته اما هنوز دوام آورده و حالا دیگر تبدیل به خانه امید آنها شده است. آیلین آگاهی، صاحب برند داونتیسم، بیش از 19سال است که با بچههای اوتیسم و سندروم داون، موسیقی کار میکند. به قول خودش آنقدر در این راه مانده و جنگیده تا روزی به این باور رسیده که این بچهها وقتی میتوانند ساز بزنند و کنسرت بگذارند، حتما میتوانند کارهای بزرگ دیگری هم بکنند؛ فرشتههایی که میتوانند مانند همه آدمهای این جامعه، شغل و جایگاهی برای خود داشته باشند به جای آنکه خموده، در گوشه خانه بمانند. ایده تاسیس این کافه از همینجا به ذهن آیلین رسیده بود. کارآفرینی که حالا، وقتی بعد از مدتها دوباره به سراغش رفتیم، دل پر دردی داشت؛ «زمانی که کار به جاهای سخت رسید، رسانهها کافه داونتیسم و بچههایش را فراموش کردند؛ انگار که دیگر ما با همه مشکلاتمان، خوراک خوبی برای رسانهها نبودیم.» آیلین با این بچهها که خودش اصرار دارد بچه نیستند و فرشتهاند، بیش از 300کنسرت داخلی و چندین کنسرت خارجی برگزار کرده است بدون آنکه ریالی هزینه برای کسی بتراشد و حالا امروز زندگی شخصیاش طوری درگیر این مسائل شده که عموما خودش تلگرامش را چک نمیکند، تا بتواند لااقل شبها آرامتر بخوابد.او در خلال حرفهایمان میگوید که بارها و بارها بعضی از سلبریتیها آمدند با بچهها عکس گرفتند، در اینستاگرامشان گذاشتند و رفتند، بیآنکه از ما حمایتی کنند یا اسمی از کافه بیاورند و برای آن تبلیغ کنند. آنها حتی پول چیزی که در کافه سفارش داده بودند را حساب نکردهاند.
چرا کافه؟ کار کردن در کافه آسان نیست و نیاز به مهارت بالایی دارد. بین اینهمه کار و شغل، چرا تاسیس کافه را انتخاب کردید؟
من سالها درگیر موسیقی و آموزش آن به فرشتههای اوتیسم و سندروم داون بودم. میدیدم که بچهها دوست دارند مفید باشند. به همه کاری فکر کردم. در نهایت دیدم در کافه کار کردن، چیزی است که هم برای آنها درآمدزایی میکند، هم این بچهها از پس آن برمیآیند و هم احساس مفید بودن و بین جامعه بودن را دارند. با اینکه فرشتههای من روزی نبود که ظرفی را نشکنند اما بالاخره کار را یاد گرفتند.
شما یکبار به من گفتید که از هیچ نهاد و ارگان دولتیای پول نگرفتید، این در حالی است که در روزهای افتتاح کافه داونتیسم در شعبه ونک، به رسانهها گفته بودید این کار بزرگ با حمایت صفر تا 100 بهزیستی انجام شده است... .
سازمان بهزیستی هرگز پولی به من شخصا نداد. هرگز از ما حمایت نکرد و صرفا بعد از آنکه درگیریهای من با خانوادههای بچهها شروع شد، برای 9تا از خانوادههایی که معترض بودند نفری 3میلیون تومان واریز کرد.
و داستان درگیری شما با خانوادهها چه بود و از کجا شروع شد؟
کافهای که در ونک تاسیس کرده بودیم، به 70میلیون تومان پولپیش نیاز داشت. از آنجا که سازمان بهزیستی قول داده بود که این پول را در اختیار ما بگذارد، تصمیم گرفتیم کافه را به کمک خانوادهها راه بیندازیم. اما چون سازمان قصد حمایت نداشت و ندارد، خانوادهها از دست من عصبانی شدند که وقتی از بهزیستی مطمئن نبودی، چرا بیخودی به ما قول دادی و از ما پول گرفتی؟ خانوادهها بعد از مدتی، هم پولشان را میخواستند و هم سودشان را!
خب، واقعا چرا وقتی مطمئن نبودید به خانوادههای این بچهها قول دادید که پولشان برمیگردد؟
من اشتباه کردم. روی قول سازمان بهزیستی حساب کردم. گفتند تو برندت را راه بینداز و به رسانهها بگو این کار با حمایت صفر تا 100 بهزیستی جلو میرود، ما هم در ادامه از تو حمایت میکنیم. این بدقولی سازمان بهزیستی، هم استارت درگیری ما با خانوادهها را زد و هم باعث شد که ما حمایت مردم را از دست بدهیم، چراکه همه فکر میکردند احتمالا ما مبالغ کلانی هم از بهزیستی دریافت کردهایم.
پول خانوادهها در نهایت پرداخت شد؟
پول خانوادههای معترض را با سود تسویه کردیم. بعد از آن من ماندم و یک بدهی تازه 90میلیون تومانی! در کنار این، من باید هم اجاره کافه را میدادم و هم شارژ پاساژ آیینه ونک را. همه اینها دستبهدست هم داد تا در آذرماه اعلام کنم که کافه داونتیسم بهزودی بسته میشود. راستش را بخواهید کم آورده بودم.
یعنی آن مبلغی که آقای قبادیدانا روی آنتن زنده به شما قولش را داد، هرگز بهحساب کافه داونتیسم واریز نشد؟
من را بردند روی آنتن زنده برنامه تهران 20. آقای قبادیدانا، ریاست محترم بهزیستی، قول داد که صبح فردا 40میلیون تومان بهحساب من واریز کند و در کنار آن یک اسپرسوساز هم به داونتیسم هدیه دهد، اما وقتی صبح به سازمان بهزیستی کشوری مراجعه کردم، حتی اجازه ندادند از در ورودی رد شوم.
اما در نهایت موفق شدید کافه را از ونک به دریاچه چیتگر انتقال دهید. ماجرا چه بود؟
بعد از مدتی خبردار شدم که حوالی دریاچه چیتگر، تعدادی غرفه بدون پول پیش، اجاره داده میشود. دوباره زنده شدم. میتوانستم 70میلیون پول پیش کافه قبلی را به بدهکاران بدهم و تنها 20میلیون تومان بماند. قرارداد را فورا نوشتم. با خانوادههای 30نفری که آنجا کار میکنند جلسه گذاشتم و به آنها خبر دادم. اما دوباره 3خانواده شاکی شدند و گفتند ما دلمان نمیخواهد بچههای ما تا چیتگر بیایند. همین خانوادهها رفتند وزارت کار و برای عیدی، پاداش، سنوات و... از ما شکایت کردند.
از روزهای اولی که به چیتگر آمدید و این غرفه را گرفتید برای ما بگویید؛ گویا راهاندازی اینجا برای شما دردسرهای بسیاری به همراه داشته است...
از همان روز اول شروع شد. اینجا یک اتاق ساده مخروبه بود. نه در داشت و نه پنجره. همان لحظه ورود تنها به این فکر میکردم که اگر 70میلیون تومان را به خانوادهها بدهم، پس چطور از این مخروبه یک کافه بسازم؟ ترسیده بودم، اما نمیدانم چه حکمتی است هر بار که میخواهم پا پس بکشم، اتفاقی میافتد که مرا ماندنی میکند.
این بار چه چیزی دل شما را گرم کرد؟
در همان حال و هوای ناامیدی که بودم، بانک ملت آمد و اعلام کرد که حاضر است مبلغی به کافه داونتیسم کمک میکند. کافه قبلی در ونک، با وسایل و تجهیزات اجاره بود، اما اینجا خبری از این چیزها نبود. تنها ظرف داشتیم که آن هم به لطف بچهها چند روز یکبار میشکست. اول برای خرید بار کافه اقدام کردیم؛ 16میلیون تومان برایمان آب خورد. ارزانترین میز و صندلی را به قیمت 8میلیون تومان خریدیم. هزینه طراحی سقف بدون لامپ، 12میلیون تومان شد و برای لامپها هم 4میلیون و 800هزار تومان هزینه کردیم و 2میلیون تومان هم هزینه برقکشی شد. این همه ماجرا نبود. دیوار اینجا هم مثل دیوار جگرکیها، به شکل بسیار زشتی درآمده بود و باید کاغذ دیواری میزدیم. «شهر کاغذ» گفت که حاضر است به ما کاغذ هدیه دهد، اما از ابتدا هم با ما اتمام حجت کرد که دیوار کافه باید گرمگرم باشد تا پرسنل آنها بتوانند به سرعت کاغذ را بچسبانند و معطل نشوند. من چند روزی در این کافه ماندم تا بتوانم اینجا را گرم کنم، اما برف شروع به باریدن کرده بود و بند نمیآمد. ساعت 8صبح یک نفر از طرف شهرکاغذ آمد، به دیوار دست زد و گفت: اینکه یخ یخ است، نمیتوانیم نصب کنیم و خداحافظی کرد و رفت و این در شرایطی بود که ما 3روز دیگر افتتاحیه داشتیم. به بازار رفتم و 3میلیون تومان هم کاغذ دیواری خریدم. میخواهم بگویم پولی که بانک ملت داده بود در عرض 24ساعت تمام شد.
و بعد کافه راهاندازی شد؟
نه. دردسرهای ما تمامی نداشت. از وزارت بهداشت و اماکن و... آمدند گفتند اینجا را تأیید نمیکنند. 30میلیون تومان دیگر قرض کردم و نکات مورد نظر را لحاظ کردم تا کافه بسته نشود.
خانم آگاهی! چرا صندلیهای کافه آنقدر غیراستاندارد است؟
روزی که کافه را افتتاح کردیم، وضع میز و صندلیها خوب بود، اما یک هفته بعد دیدم که میز و صندلیها از داخل شروع کردند به کپک زدن. به فروشنده زنگ زدم و گزارش دادم. نپذیرفت. مجبور شدم از آنها به تعزیرات حکومتی شکایت کنم. درنهایت هم بنا شد 5میلیون تومان به من بدهند!
جز آن 30میلیون تومان، 40میلیون تومان دیگر هم در این کافه خرج دکور و آبمیوهگیری و ظروف کردم. این یک بخش ماجراست؛ مثلا بعضی از همسایهها از بیرون میآمدند که چاقو دارید؟ کارت ملی میگذاریم. چاقو را میبردند و کارت ملی هم نمیگذاشتند و میرفتند. از سادگی این بچهها زیاد سوء استفاده شد.
و همه اینها باعث شد که شما دیگر نخواهید برای اداره کافه داونتیسم زمان بگذارید؟ گویا قرار است مدیریت اینجا را واگذار کنید.
راستش خیلی فکر کردم و با خودم کلنجار رفتم. به این نتیجه رسیدم که اینجا را بدهم خانوادهها اداره کنند. از این به بعد من تابلو را در اختیار هر خانوادهای که تمایل داشته باشد میگذارم (البته با حفظ مقررات). شاید آنها بتوانند بهتر اینجا را اداره کنند.
حقوق بچهها در این کافه چقدر است؟ آیا مرتب به آنها پرداخت میشود یا براساس فروش کافه تنظیم میشود؟
در این ماه آخر که من اینجا هستم قرار شد که هر چه کافه سود کرد، بین افراد تقسیم شود. اما با توجه به محل کافه، فعلا این موضوع به ضرر بچهها تمام شده. مهدی که تا به حال زیر یک میلیون و 500هزار تومان از من حقوق نگرفته بود، در این ماه فقط 200هزار تومان دریافت کرد.
چه شد که در آذرماه به رسانهها اعلام کردید میخواهید کافه را ببندید؟
تحت فشارهای زیادی بودم. شما تصور کنید در کنار همه اینها اداره مالیات برای من 7میلیون تومان مالیات بریده بود! اما راستش در آن دوهفتهای که به رسانهها اعلام کرده بودم که میخواهم کافه را ببندم، روحیه بچهها خراب شده بود و دیگر امید به زندگی را از دست داده بودند.
از جزئیات مسئله بگویید، منظورتان از روحیه خراب بچهها چیست؟ چگونه این موضوع خودش را نشان میداد؟
مثلا مهدی میآمد چای درست میکرد و اشک میریخت که من دوباره باید برگردم خانه؟ یا مثلا آقا ایمان، روی یک کتاب30-20صفحهای نوشته بود: قیمت 3میلیون تومان و تلاش میکرد آن را بدون اطلاع من به خانمی بفروشد. آن خانم هم که من را میشناخت و شمارهام را داشت زنگ زد و اعتراض کرد. وقتی هاج و واج از ایمان پرسیدم چرا این کار را کردی؟ با گریه جواب داد که اینها باید فروخته شود، ما نباید تعطیل شویم. شاید باورتان نشود که ما با چه فاجعهای در همان 2هفته در کافه روبهرو بودیم. درنهایت به بچهها اعلام کردم که بچهها، کافه بسته نمیشود، صرفا میخواهیم به جای بزرگتری برویم.
خانم آگاهی! هماکنون بهواسطه این کافه برای چند نفر از بچههای اوتیسم و سندروم داون اشتغالزایی شده است؟
30نفر بهصورت شیفتی اینجا کار میکنند. جز این بچهها، برای 20 تا 30نفر دیگر هم به شکل دورکاری شغل ایجاد کردهایم. گلدانها، گلیمها، نقاشیها و جاسوئیچیای که آنها آماده میکنند در کافه به فروش میرسد.
فرآیند یادگیری این بچهها در شرایط سختی که شما تشریح کردید، چگونه است؟ یعنی فکر میکنید که به صبر یا دانش خاصی نیاز دارد؟ میخواهم بدانم چه شد که از پس این کار برآمدید و 19سال هم آن را ادامه دادید؟...
زمانی که کافه را افتتاح کردیم، فقط چای به همراه کیکی که از بیرون خریده بودیم سرو میشد. چای درستکردن را به یکی دو تا از بچههای خودم که مطمئن بودم خودشان را نمیسوزانند یاد داده بودم. باید بالای سرشان میایستادم و تأکید میکردم که چای آوردن هم آداب خاص خودش را دارد. بعد از یک ماه به بچهها دمنوش یاد دادم. کمی بعد از آن یکی دو تا از بچهها را فرستادیم کلاس شیرینیپزی و کیک درست کردن را یاد گرفتند و کم کم با استخدام یک باریستای حرفهای، کافه، کافه شد و کوکتل، شیک و اسموتی هم به منو اضافه شدند. ما صبوری کردیم و بچهها هم خودشان فوقالعاده بودند. آنها عاشق یادگیریاند.
در حوزه موسیقی چطور شما بیش از 300کنسرت برگزار کردهاید؟ این دستاوردها نتیجه چیست؟ اصلا چطور وارد این کار شدید؟
من اصلا با خواست خودم وارد این کار نشدم. محصل بودم و مثل هر فرد دیگری درسم را میخواندم که یکی از بستگان ساعت 11شب زنگ زد که عمو موسیقی گفته است صبح نمیآید مدرسه و تو باید بیایی ساز بزنی. من را میشناخت و میدانست که من از سهسالگی ساز زدهام.
آنجا، یک مدرسه دخترانه مخصوص بچههای اوتیسم و سندروم داون بود که بیش از 200دانشآموز داشت. وقتی وارد آنجا شدم، عدهای روی سازم ضربه میزدند، عدهای آنطور که باید دست بزنند، دست نمیزدند، عدهای مقنعه من را میکشیدند و آب دهانشان میآمد و... برای من شوکهکننده بود. بعد از آن، ماهی یکبار میرفتم آنجا که فقط نیم ساعت ساز بزنم و تابستان شود و از آنجا فرار کنم. اما ناگهان ورق برگشت... بعد از 3-2ماه دیدم که وقتی به بچهها حرف میزنم، حرف من را متوجه میشوند. بعد از مدتی 10تا ساز برای این بچهها درست کردم که در هیچ جای دنیا وجود نداشت. کم کم ارتباط نزدیکتری با بچهها پیدا کرده بودم و توانسته بودم چیزهایی هم به آنها یاد بدهم... و در نهایت نخستین کنسرت را در فضایی کوچک و خصوصی برگزار کردیم. آنجا بود که حس واقعی یک معلم به من داده شد. در آن سالها من زیردست دکتر ایرج رستگار، استادم، ساخته شدم.
و نخستین کنسرت رسمی شما با این بچهها کجا و کی برگزار شد؟
اولین کنسرت در سال 85 و در فرهنگسرای خانواده برگزار شد. 60بچه را تربیت کرده بودم که هرکدام حداقل میتوانست یک آهنگ را بزند. وقتی فیلم را مرور میکنم، میبینم که آن زمان دستم میلرزید. وقتی بچهها را صدا می کردم، صدایم میلرزید. الان سالهاست که من هرماه یک کنسرت حرفهای برگزار میکنم؛ یعنی فرشتههای من حداقل ماهی یک کنسرت دارند؛ آن هم کنسرت حرفهای.
بچهها را از کجا پیدا می کنید؟
بچههای خودم هستند. من الان 850بچه دارم که از طریق مرکز آقای توکل و آقای کوهی، به من معرفی شدند. کمکم بعضیها هم از طریق خانوادهها اضافه شدند. خانوادهها اجرا را دیدند و درخواست دادند.
برای هر کنسرت چقدر به بچهها دستمزد داده میشود؟
هر ارگان با ارگان دیگر متفاوت است. مثلا برای روز زن رفتیم سایپا و اجرا کردیم و به هر کدام از بچهها، یک کارت هدیه به مبلغ 300هزار تومان به همراه لوح تقدیر دادند. من 28بچه به آنجا برده بودم.
نمیتوانید در جایی مثل تالاروحدت اجرا داشته باشید؟
این سالنها را به ما نمیدهند. من لیسانس موسیقی دارم و از سوی کنسرواتوار، آهنگساز پیشرفته به شمار میروم. اینها 2مدرک مختلف است که من برای هر کدام 4سال درس خواندهام اما سالنهای دولتی را به من نمیدهند. زندگی من طوری شده که هر 6ماه صاحبخانه ما را جواب میکند، چون من در خانه کار میکنم، سروصدا دارد و همسایههای کناری اعتراض میکنند.
برای تاسیس آموزشگاه موسیقی اقدام نکردید؟
رفتم وزارت فرهنگ و ارشاد و اعلام کردم که میخواهم آموزشگاه موسیقی بزنم. علت را هم برایشان نوشتم. گفتم من تعهد میدهم که فقط با این بچهها کار کنم. جنبه تجاری هم برایم ندارد که بخواهم اساتید دیگری بیاورم. متأسفانه بدون اینکه من را دعوت کنند و سؤال بپرسند، گفتند که تو صلاحیت نداری! گفتند تهران اشباع شده است. اما واقعیت این است که تهران از آموزشگاه عادی اشباع شده است، اما نه از آموزشگاه برای این بچهها که هیچ جایی ندارند.