• شنبه 8 اردیبهشت 1403
  • السَّبْت 18 شوال 1445
  • 2024 Apr 27
پنج شنبه 15 اسفند 1398
کد مطلب : 96532
+
-

جرقه‌ی‌‌ امید

جرقه‌ی‌‌ امید

از نوشتن می‌ترسیدم. یادم هست اولین‌بار که یک داستان جدی نوشتم، انشای مدرسه‌ام بود. همه‌ی ذوقم را به کار گرفته بودم و همه‌ی چیزهایی را که دوست داشتم‌ ریخته‌ بودم‌ توی ‌داستان، اما مرتب‌کردنشان را بلد نبودم. نمی‌دانستم چه‌طور باید بیان کنم که مخاطب ‌هم لذت مرا درک کند. ذوق ‌تویش ‌بود‌، اما سلیقه نه. خیلی اضطراب داشتم. قد‌ یک ‌ارزن‌ هم اعتمادبه‌نفس نداشتم.‌ قلبم مثل یک توپ کاموا توی ‌سینه‌ام بالا و پایین می‌رفت‌ و دست‌هایم می‌لرزید. انشا را که خواندم معلم ‌و بچه‌ها چند تا ایراد از تویش ‌پیدا کردند. نفهمیدم چه‌طور آمدم ‌سر جایم ‌نشستم. ‌دلم ‌می‌خواست ‌در کلاس را باز کنم‌ و بدوم. احساس می‌کردم کار بدی کرده‌ام. خجالت می‌کشیدم. بعد از آن ‌دیگر داستان ننوشتم.
تا ‌این‌که‌ در ‌یکی ‌از ‌روز‌های‌ اسفند، ‌‌موقع خواندن هفته‌نامه‌ی دوچرخه، فراخوان مسابقه‌ای را دیدم که یکی از بخش‌هایش داستان‌نویسی بود. همان لحظه ایده‌ای به ذهنم رسید؛ اما مصمم نبودم. تا به‌حال چند ‌مسابقه‌ی ‌این‌شکلی دیده، اما شرکت نکرده بودم. این‌بار گفتم باید شرکت کنم، برای ‌خودم ‌و برای ‌تمرین ‌نوشتن هم که شده، باید ‌تلاش‌ کنم. اما ‌شور و حال روزهای آخر اسفند همه‌چیز از یادم برده بود. بعدش‌ هم ‌که عید بود. روزهای آخر فروردین‌ یادم آمد. ‌شروع ‌کردم ‌به ‌نوشتن. چند بار نوشتم. به پدر و مادرم نشان دادم، کوتاهش‌ کردم،‌ تا دیروقت بیدار بودم  تا ‌بتوانم‌ تمامش‌ کنم و فرستادم. بعدهم به‌کلی از یادم رفت.
تا ‌‌یکی‌ از روزهای ماه رمضان در خانه دراز‌ کشیده ‌بودم‌ و منتظر‌ افطار‌ بودم ‌که‌‌ صدای ‌چرخش ‌کلید‌ در ‌را ‌شنیدم‌. بلند که شدم، روزنامه‌ها را روی پیشخان آشپزخانه‌ دیدم.‌ رفتم سراغ دوچرخه‌. بازش ‌که کردم و با دیدن نتایج مسابقه ناخودآگاه دنبال داستانم ‌گشتم ‌‌و ‌بعد ‌جیغی ‌کشیدم. ‌‌وای‌! داستان من بهترین داستان شده ‌بود و چاپش کرده بودند! باورم نمی‌شد. کلی ذوق کرده بودم. ‌هنوز ‌هم‌ باورم ‌نمی‌شد. ‌واقعاً‌ داستان ‌من‌ بود؟ از آن به بعد این ترس را‌ کنار‌ گذاشتم‌ و با اعتماد‌به‌نفس می‌نوشتم ‌و  بیش‌تر ‌می‌آموختم ‌و هنوز‌ هم ‌می‌‌‌آموزم و ‌همه‌ی ‌‌این‌ها ‌را مدیون ‌کسی ‌هستم ‌که ‌در یک‌روز ‌سرد‌ اسفند‌ ماهی،‌ جرقه‌ی‌‌ امید‌ را‌ در‌ دلم‌ روشن‌ کرد ‌و او ‌دوچرخه ‌بود.

زهرا حسن‌زاده از قم

هزاران سؤال بی‌جواب

گاهی اتفاقی می‌افتد که دوست داری همه‌اش خواب باشد و یک‌دفعه بیدار شوی. یا آرزو می‌کنی کاش زمان یک دقیقه عقب یا جلو می‌رفت. اما نمی‌شود جلوی خیلی از اتفاق‌ها را گرفت؛ درست مثل اتفاقی که برای «رها» افتاد.
رها توی پلاستیکی کهنه، شناسنامه‌ای پیدا کرد که نام‌خانوادگی‌ و محل تولدش در آن فرق داشت. با ترسی که وجود رها را پر کرد، دوره‌ی جدیدی در زندگی‌اش آغاز شد و حالا هزاران سؤال داشت که باید جوابشان را پیدا می‌کرد.
نویسنده اتفاقات مهم زندگی امروز را به تصویر می‌کشد و مجموعه‌ای از حس‌های مختلف را در کتاب جای داده است. این‌که رها دختری است که سعی می‌کند مشکلاتش را حل کند، اما گاهی موفق نیست و نیاز دارد با کسی مشورت کند، نشان می‌دهد که نباید تنها به خود تکیه کرد و این‌که رها در پیچ‌وخم‌های زندگی‌اش و دوگانگی هویتی می‌خواهد در اردوی کشوری شطرنج شرکت کند، نشان می‌دهد که نباید اجازه بدهیم مشکلات زندگی ما را متوقف کند و این نکته یکی از نقاط قوت کتاب است.
بعد از پیدا‌شدن شناسنامه در اوایل کتاب، داستان قابل حدس است، اما متن آن‌قدر روان است که باعث می‌شود کتاب را تا آخر بخوانی. داستان زندگی رها چیز عجیبی نیست، داستانی است مشابه داستان‌های کوچه‌ پس‌کوچه‌های شهر خودمان.

حتی یک دقیقه کافی است
نویسنده: آتوسا صالحی
ناشر: کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان (88715545)
محدثه بوربوررنجبر
از پیشوا

 

 

این خبر را به اشتراک بگذارید