• پنج شنبه 20 اردیبهشت 1403
  • الْخَمِيس 1 ذی القعده 1445
  • 2024 May 09
پنج شنبه 8 اسفند 1398
کد مطلب : 96083
+
-

موزه برادران امیدوار رفته‌اید؟ عیسی امیدوار، نخستین جهانگرد ایرانی از ناگفته‌های سفر همراه با برادرش به سرزمین‌های دور می‌گوید

نمک دادیم سر انسان گرفتیم!

نمک دادیم سر انسان گرفتیم!

پرنیان سلطانی

همه‌چیز از قصه‌های شبانه پدر و مادر شروع شد؛ قصه‌هایی که همه آنها با این جمله آغاز می‌شد: «در سرزمین‌های دور، مردمانی زندگی می‌کردند که...». و همین جرقه‌ای در ذهن عیسی و عبدالله امیدوار روشن کرد تا وقتی بزرگ شدند به سرزمین‌های دور سفر کنند و زندگی اقوام مختلف دنیا را از نزدیک ببینند. این دو برادر در سال 1333بار و بندیل‌شان را بستند و سفرشان را به دور دنیا آغاز کردند؛ سفری که 10سال طول کشید و در این مدت عیسی و عبدالله به 99کشور از 5قاره دنیا به‌علاوه قطب شمال و جنوب سفر کردند. حالا بیش از نیم قرن از بازگشت نخستین گردشگران ایرانی به کشورمان می‌گذرد و دسترنج این سفر ده‌ساله پژوهشی در موزه‌ای به نام «برادران امیدوار»  در کاخ موزه سعدآباد به نمایش درآمده است. عبدالله که سال‌هاست در شیلی زندگی می‌کند اما عیسی یکشنبه اول هر‌ماه سری به موزه‌اش می‌زند تا در آنجا پاسخگوی سؤالات علاقه‌مندان باشد. در یکی از همین یکشنبه‌ها سری به موزه برادران امیدوار زدیم تا با عیسی امیدوار درباره تجربه بی‌نظیرش در سفر به دور دنیا و برخورد با اقوام مختلف جهان گپی بزنیم. عیسی که سفر با برادرش را با پیام صلح جهانی «همه متفاوت، همه خویشاوند» آغاز کرد، می‌گوید در آرزوی جهانی بدون مرزهای جغرافیایی است.

  چطور شد که عازم این سفر سخت و طولانی شدید؟ آن هم در دهه 30که قطعا امکانات امروز نبود و سفر کردن کار به‌مراتب سخت‌تری بود.
ما از کودکی و با قصه‌های پدر و مادرمان نسبت به زندگی اقوام مختلف دنیا کنجکاو شده بودیم و خیلی دلمان می‌خواست افسانه‌هایی که در قصه‌ها بود را در واقعیت پیدا کنیم. از نوجوانی هم با برادرم و تعدادی از علاقه‌مندان به کوهنوردی و صخره‌نوردی، سازمان کوهنوردی نیروراستی ـ دماوند امروز ـ را تاسیس کردیم و به فتح قله‌های مختلف ایران پرداختیم. در همین صعودهایمان بود که با روستاها، قراها و قصبات زیادی آشنا شدیم و با زندگی چندروزه در هر یک از این روستاها، زندگی اقوام مختلف خودمان را از نزدیک دیدیم. بعد که با بیشتر اقوام ایرانی آشنا شدیم و روزگاری هم با عشایر زندگی کوچ‌نشینی را تجربه کردیم، تصمیم گرفتیم تجربه زندگی‌کردن میان قبایل بدوی دنیا را هم کسب کنیم. برای همین 4، 3سال درباره اقوام بدوی جهان مطالعه کردیم و کار پژوهشی انجام دادیم، زبان‌مان را تقویت و تجهیزات مورد نیازمان را آماده کردیم و درنهایت در سال 1333با موتورهای مچلس 500سی‌سی به جاده زدیم.
  چرا موتورسیکلت؟ ماشین برای سفر به این دور و درازی بهتر و ایمن‌تر نبود؟
نه اتفاقا. ما در مطالعات‌مان به این نتیجه رسیدیم که بهترین وسیله برای سفرمان موتورسیکلت است چون فقط با آن می‌توانستیم به کوره‌راه‌ها دسترسی پیدا کنیم. همه جا که راه ماشین‌رو وجود نداشت. مخصوصا بین قبایل مختلف آمازون! علاوه بر این ما در قاره‌های مختلف رفت‌وآمد داشتیم. گاهی مجبور بودیم با کشتی‌های بزرگ باری خودمان را به مقصد برسانیم، گاهی با قایق‌های ماهیگیری و.... خب اگر ماشین داشتیم که نمی‌توانستیم آن را حمل کنیم. اما موتورسیکلت کوچک و کم‌حجم بود. می‌توانستیم آن را هر گوشه‌ای بگذاریم یا مثلا برای عبور از رودخانه‌های آسیا خیلی وقت‌ها موتورمان را سوار قایق می‌کردیم و از دل رودخانه می‌گذشتیم. درحالی‌که پل ماشین‌رو روی رودخانه100کیلومتر دورتر بود. تصمیم استفاده از موتورسیکلت دقیقا از همان تصمیم‌هایی بود که با برنامه مطالعاتی قبل از سفر به آن رسیدیم.
  در آن زمان که دسترسی به اطلاعات قطعا به اندازه دنیای تکنولوژی و اطلاعات امروز نبود، چطور راجع به کشورها، راه‌ها و قبایل بدوی دنیا اطلاعات کسب می‌کردید؟
 قبل از اینکه سفرمان را شروع کنیم، در به در دنبال بروشورهای مختلف از کشورهای مختلف دنیا می‌گشتیم. با این بروشورها اطلاعات نسبتا خوبی راجع به دنیا به‌دست می‌آوردیم. اما خب واقعیت این است که این اطلاعات خیلی به دردمان نمی‌خورد! چون هدف ما از این سفر دیدن زندگی اقوام بدوی جهان و انسان‌هایی با سبک زندگی انسان‌های نخستین بود؛ اقوامی که کمتر کسی به داخل قبیله‌شان راه یافته بود. درنتیجه اطلاعاتی هم از آنها وجود نداشت که کمک‌مان کند. مثلا ما به میان ابوریجینیزها، بومیان استرالیا رفتیم که یکی از عقب‌مانده‌ترین انسان‌های کره خاکی بودند. یا در جنگل‌های آمازون با قبیله جیوارو و در آفریقا با قبیله پیگمه زندگی کردیم که به‌معنای واقعی کلمه هیچ بویی از تمدن نبرده بودند. در نتیجه اطلاعات گردشگری و راه‌هایی که در بروشور کشورها بود عملا از این جهت هیچ کمکی به ما نمی‌کرد. تنها کمکی که این اطلاعات به ما می‌کرد این بود که نوع وسیله نقلیه‌مان را انتخاب کنیم و برای مسیری که قرار بود برویم برنامه‌ریزی داشته باشیم.
  این قبایل بدوی که می‌گویید کمتر کسی به جمع‌شان پا گذاشته بود، چطور شما را در جمع‌شان می‌پذیرفتند؟ آن هم با دوربین عکاسی و فیلمبرداری و ضبط صوت و...؟
خب اینطور نبود که ما یکدفعه و بدون هیچ برنامه‌ریزی‌ای برویم وسط قبیله‌شان! مثلا برای اینکه به آمازون برویم، قبلش با رئیس‌جمهور کلمبیا ملاقات کردیم. یک کتاب از عمر خیام که به 4زبان هم ترجمه شده بود، به او هدیه کردیم. بعد مدت‌ها در بوگوتا -پایتخت کلمبیا- درباره اقوام و قبایل آمازون مطالعه کردیم. به کتابخانه‌ها می‌رفتیم، با افرادی که درباره آمازون تجربه داشتند مصاحبه می‌کردیم و از این طریق اطلاعاتی درباره این اقوام و سرزمین‌شان به‌دست می‌آوردیم. مثلا فهمیدیم نمک در منطقه آمازون نیست. برای همین کلی نمک خریداری کردیم که برایشان ببریم. برای خانم‌هایشان پارچه‌های رنگارنگ، آینه و شانه و... گرفتیم، برای بچه‌ها هم بادکنک و عروسک خریدیم تا از این طریق بتوانیم به آنها نزدیک شویم. درنهایت هم از طریق آدم‌های مورد اعتماد قبیله‌ها، به رئیس قبایل اطلاع می‌دادیم که برایشان هدایایی داریم. آن وقت کمی از این هدایا را به آنها می‌دادیم و وقتی اعتمادشان جلب می‌شد، به قبیله‌شان می‌رفتیم.
  چقدر این هدایا برایشان تازگی داشت و خوشحال‌شان می‌کرد؟
خیلی، خیلی زیاد. مثلا همین نمک که گفتم، آن‌قدر در منطقه آمازون کمیاب است که ما یک کاسه نمک دادیم، یک سر انسان گرفتیم! سر انسان در قبیله جیوارو نماد قدرت قبیله بود و خیلی‌خیلی برایشان ارزش داشت. اما با این حال حاضر شدند آن را با یک کاسه نمک معاوضه کنند! یا مثلا از آنجا که رنگ کل منطقه محل زندگی‌شان سبز بود و اینها رنگ دیگری نمی‌دیدند، پارچه‌های رنگی که برایشان برده بودیم، آن‌قدر برایشان جذاب بود که آن را در کلونی‌هایشان به‌عنوان تابلو آویزان می‌کردند!
  چطور با این قبایل ارتباط می‌گرفتید؟ زبان‌شان را که متوجه نمی‌شدید.
اصلا آنها زبان خاصی نداشتند. واژه‌هایشان خیلی خیلی مختصر بود. ما با اینکه قبل از  سفر زبان انگلیسی و تا حدودی فرانسه و اسپانیولی یاد گرفته بودیم، اما بین این قبیله‌ها اصلا این زبان‌ها به دردمان نمی‌خورد. مثلا ابوریجینیزهای استرالیا اگر می‌خواستند جایی بروند و به دوستان‌شان اطلاع بدهند، برایشان یک علامتی می‌گذاشتند؛ یعنی در این حد هم واژه نداشتند و بیشتر از علائم استفاده می‌کردند. اما خب تقریبا یک‌ماه که بین‌شان می‌ماندیم، کم کم می‌توانستیم با آنها ارتباط برقرار کنیم.
  راستی هزینه این سفر طولانی چطور تامین می‌شد؟ به هر حال 10سال در سفر بودید و اتفاقا به جاهایی می‌رفتید که کمتر امکان کار کردن و پول‌درآوردن وجود داشت.
اتفاقا در این‌باره من یک خاطره جالب دارم که همیشه آن را تعریف می‌کنم. شبی که می‌خواستیم فردای آن روز حرکت کنیم، پدرم یک‌صد تومانی به ما داد. هنوز از ایران خارج نشده بودیم که در جاده خراسان، دوشاخه موتورسیکلت من شکست. تا این موتور را به مشهد ببریم و آنجا درستش کنیم، 70 تومانش خرج شد. در مسیرمان از تربت‌جام که رد شدیم، سری به یکی از دوستان پدرم زدیم. 30تومانی که مانده بود را به دوست پدرم دادیم و خواهش کردیم آن را به پدرم برگرداند چون به هر حال آن زمان 30تومان هم ارزش داشت و گفتیم شاید به درد خانواده‌مان بخورد. درنتیجه به محض اینکه پایمان را از کشور بیرون گذاشتیم، باید کل خرج سفرمان را خودمان در می‌آوردیم که بیشتر آن از همین پروژه‌های مطالعاتی و تحقیقات درباره اقوام بدوی دنیا تامین می‌شد. به هر حال زندگی این مردم خارج از آن منطقه برای خیلی‌ها جذاب بود و ما این شانس را پیدا کرده بودیم که مدتی با آنها زندگی کنیم. مقالات ما و عکس‌ها و فیلم‌هایی که درباره جزئیات زندگی این قبایل گرفته بودیم، در بزرگ‌ترین مجلات کشورها منتشر و بیشتر هزینه‌های سفرمان از طریق همین مجلات، مصاحبه‌های تلویزیونی و سخنرانی در انجمن‌های فرهنگی مثل دانشگاه‌ها و... تامین می‌شد. برای جای خواب هم مردم خیلی کمک‌مان می‌کردند. در شهرها که میهمان دانشگاه‌ها بودیم، در روستاهای کوچک‌تر هم اصلا با خود مردم زندگی می‌کردیم. اما علاوه بر کارهای مطالعاتی و پژوهشی که منبع درآمد اصلی‌مان بود، کارهای متفرقه جالبی هم انجام می‌دادیم. مثلا زهر مار را می‌گرفتیم و به انستیتوهای سرم‌سازی می‌فروختیم! درواقع گاهی نان‌مان در زهر مار بود!
  فرصت ارتباط با خانواده را هم پیدا می‌کردید؟ اصلا طی این 10سال چطور با خانواده در ارتباط بودید؟
خب وقتی در شهرها بودیم این امکان وجود داشت؛ هر چند خیلی سخت بود، ولی باز ممکن بود. ما به محض اینکه به شهر جدیدی می‌رسیدیم، برای خانواده نامه می‌نوشتیم. یک ماهی طول می‌کشید که نامه‌مان به تهران برسد و از آن‌طرف هم یکی‌دوماهی طول می‌کشید تا جواب نامه‌مان را بگیریم. اما وقتی بین قبایل بودیم مدت‌ها نمی‌توانستیم هیچ خبری از خانواده‌مان بگیریم و از خودمان خبری به آنها بدهیم. مثلا 7، 6ماهی در منطقه آمازون بودیم و در آن زمان هیچ ارتباطی با خانواده‌مان نداشتیم.
  سؤال دیگری که احتمالا هر کسی با دیدن موزه‌تان به آن می‌رسد، این است که این وسایل را چطور با خودتان و با 2تا موتورسیکلت آورده‌اید؟! این همه وسایل مختلف، عاج فیل و... چطور سر از تهران درآوردند؟
همه این وسایل را که یک‌دفعه به‌دست نیاوردیم. هر جا می‌رفتیم این اشیا را یک جا نگه می‌داشتیم، بعد با خودمان به شهر می‌آوردیم و از آنجا آنها را برای خانواده‌مان می‌فرستادیم تا دوباره به میان یک قبیله دیگر برویم. مثلا بعد از 7، 6ماهی که در آمازون بودیم، مقداری تیر و کمان، سر انسان، سنگ و... جمع‌آوری کردیم که تقریبا 50کیلو وزن داشتند. آنها را با خودمان به بوگوتا بردیم و از آنجا با کشتی برای خانواده‌مان فرستادیم. آن زمان دولت هم خیلی توجه ویژه‌ای به این کار داشت و هیچ هزینه‌ای بابت گمرک و... از ما نمی‌گرفت. وقتی این وسایل به تهران می‌رسید، پدر و برادر بزرگ‌ترم آنها را تحویل می‌گرفتند و در خانه نگهداری می‌کردند تا وقتی سفرمان تمام شد برایشان فکری کنیم. اما یک نکته جالب به شما بگویم و آن اینکه این اشیائی که امروز شما در موزه می‌بینید، تقریبا نصف آن چیزی است که ما با خودمان سوغات آورده‌ایم. اما از آنجا که فضای موزه اجازه نمی‌دهد، به ناچار مابقی وسایل را در انبار خانه‌مان نگهداری می‌کنیم. به‌نظرم اگر واقعا می‌خواهیم درباره این سفر حق مطلب را ادا کنیم، باید موزه‌ای در اختیار داشته باشیم که 4برابر موزه فعلی فضا داشته باشد. باید بتوانیم غرفه‌هایی از زندگی این اقوام بسازیم و تمام اشیا را به نمایش بگذاریم تا هرکسی که برای بازدید از موزه آمد، بتواند تمام آنچه را که ما در سفر ده‌ساله تحقیقاتی‌مان تجربه کرده‌ایم، ببیند و درک کند.
  چطور شد برگشتید؟ همه آنچه را که می‌خواستید ببینید، دیدید یا دیگر از سفرکردن خسته شدید؟
ببینید! ما 10سال سفر کردیم. آن هم سفر پاریس که نبود! هر روز این 10سال را با مشکلات و خطراتی مواجه بودیم که حتی تصورش را هم نمی‌توانید بکنید. مار نیش‌مان زد، برای ارتباط‌گرفتن با قبیله‌های مختلف با آنها شکار می‌رفتیم و این کار این‌قدر خطرناک بود که چند باری خودشان در این راه از بین رفتند و اساسا بین قبیله‌هایی زندگی می‌کردیم که هرقدر تعداد سر انسان‌هایشان بیشتر بود، یعنی قدرتمندتر بودند! یا مثلا 5‌ماه و نیم، 6‌ماه در قطب شمال و در دمای 65، 60درجه زیرصفر با اسکیموها زندگی می‌کردیم و با سورتمه این‌طرف و آن‌طرف می‌رفتیم. برای همین 10 سال سفر کردن به این شکل واقعا کار سحتی بود. البته هر آنچه می‌خواستیم ببینیم در این مدت دیده بودیم.
  یعنی هیچ‌وقت دلتان برای سفرهایتان تنگ نشد؟ پیش خودتان نمی‌گویید کاش می‌شد دوباره به مناطق دوردست سفر کنیم؟
راستش را بخواهید نه! چون ما بعد از 10 سال که برگشتیم، کلی کار روی سرمان ریخته بود. باید داده‌هایمان را منتشر می‌کردیم. سفرنامه‌مان را می‌نوشتیم و آن را علاوه بر فارسی، به چند زبان زنده دنیا ترجمه می‌کردیم و نتیجه تحقیقات‌مان را به دانشگاه‌ها و مراکز تحقیقاتی دنیا می‌فرستادیم. همچنین باید دنبال راه‌اندازی موزه‌مان می‌رفتیم و با دسته‌بندی‌کردن اشیائی که با خود آورده بودیم، زمینه ایجاد یک موزه را فراهم می‌کردیم. خلاصه کلی کار داشتیم که نمی‌گذاشت فکر سفر دوباره به ذهن‌مان برسد!
  به‌عنوان آخرین سؤال از تأثیر این سفر ماجراجویانه در زندگی‌تان هم می‌گویید؟ این سختی‌هایی که تحمل کردید، این خطراتی که پشت سر گذاشتید و این زندگی پر فراز و نشینی که در این 10سال داشتید، چقدر باعث تغییر در زندگی‌تان شد؟
طبیعتا خیلی زیاد. نه من و نه برادرم قطعا همان برادران امیدوار قبل از سفرمان نیستیم. ما خیلی قوی‌تر از قبل شده‌ایم و دیگر مشکلات زندگی نمی‌توانند به راحتی ما را آشفته و مضطرب کنند. سفر همیشه درس‌هایی برای زندگی دارد، مخصوصا سفری که ما رفتیم پر از این درس‌هاست.


نگاهی به مسیر جهانگردی برادران امیدوار در دهه‌های 30و 40
99کشور جهان در 5 قاره

برادران امیدوار در سفر ده‌ساله‌شان به دور دنیا، 99کشور از 5قاره جهان به‌علاوه قطب شمال و جنوب را دیده‌اند. آنها که سفرشان را از سال 1333و با 2 موتورسیکلت یک سیلندر مچلس انگلستان به قدرت 500سی‌سی آغاز کردند، با گذر از افغانستان، پاکستان و هند، به سمت تبت و آسیای جنوب شرقی و استرالیا رفتند. بعد از اقیانوس آرام گذر کرده و به آلاسکا، آمریکای شمالی و جنوبی سفر کردند و در نهایت با گذر از اقیانوس اطلس وارد اروپا شدند. این دو برادر در سال 1340برای یک اقامت سه‌ماهه پس از 7سال به ایران برگشتند و این بار با خودروی ون دو سیلندری که از شرکت خودروسازی «سیتروئن» دریافت کرده بودند، از کویت به عربستان سعودی رفته و پس از آن به آفریقا رفتند. برادران امیدوار 3سال هم در قاره آفریقا با قبایل بدوی آنجا زندگی کردند و درنهایت در سال 1343به ایران بازگشتند. در این سفر ماجراجویانه که یک دهه طول کشید و برادران امیدوار در قالب آن به قطب شمال و قطب جنوب هم سفر کردند، آنها  با تجهیزاتی ازجمله دوربین‌های عکاسی، دوربین فیلمبرداری و ضبط صوت، به ثبت و ضبط خاطرات‌شان از این سفرها پرداخته و زندگی قبایل بدوی دنیا را به تصویر کشیدند.



سر انسان، نماد قدرت قبیله!

بین اشیای ارزشمندی که در موزه برادران امیدوار وجود دارد، یک سر واقعی انسان دیده می‌شود! سری که برادران امیدوار آن را از قبیله جیوارو در آمازون به یادگار آورده‌اند. داستان از این قرار است که قبیله جیوارو پس از پیروزی در جنگ، سر مردان قبیله مغلوب را از تن جدا می‌کردند. سپس داخل سر را تخلیه کرده و لب‌ها را به هم می‌دوختند تا اسرار قبیله نزد ارواح خبیثه فاش نشود! بعد این پوست سر را 3روز در محلولی گیاهی قرار می‌دادند، درون آن شن داغ می‌ریختند و آن را دود می‌دادند تا ماندگاری‌اش بیشتر شود. این سرهای کوچک شده حکم نماد قدرت قبیله را داشت و معمولا روسای قبیله آنها را به گردن یا چادرهایشان آویزان می‌کردند!

لباسی از پر سوسک و دانه‌های لوبیا!

بخش زیادی از موزه برادران امیدوار به قبیله‌های بدوی آمازون اختصاص دارد؛ بخشی که در آن می‌توانید لباس، گردنبند و تاج رئیس قبیله، آلات موسیقی، لوازم زندگی ساکنان آمازون، وسایل شکار و ظروف قدیمی را ببینید. اما نکته جالب توجه درباره این وسایل، چگونگی ساخت آنها با هر آن چیزی است که در آمازون به‌طور خام یافت می‌شده! به‌عنوان مثال شاید برایتان جالب باشد بدانید لباس رئیس قبیله از پوست درخت بافته شده و گردنبند و تاج او عمدتا از استخوان حیوانات به‌وجود آمده است. استخوان مار، دندان پلنگ، پر پرنده، جوجه پرنده‌های شکار شده، پر سوسک و دانه‌های لوبیا، عناصر تشکیل‌دهنده لباس، گردنبند و تاج رئیس قبیله است! 

همدستی در شکار فیل!

دو عاج سفید رنگ فیل که یادگار برادران امیدوار از جنوب سودان است، در گوشه دیگری از موزه نخستین گردشگران ایرانی جا خوش کرده. نکته جالب توجه درباره این عاج‌های فیل این است که خود برادران امیدوار در شکار این فیل توسط اقوام جنوب سودان نقش داشته‌اند! عیسی امیدوار در این‌باره می‌گوید: «با اینکه شکار لذتی که برای ما نداشت هیچ، کلی ناراحت‌مان هم می‌کرد، اما برای اینکه بتوانیم با این قبایل ارتباط برقرار کنیم، در پیداکردن غذا کمک‌شان می‌کردیم. این قبایل عمدتا با نیزه و چاقو به شکار می‌پرداختند و این فرایند بسیار خطرناک بود».

این خبر را به اشتراک بگذارید