احمدرضا احمدی:
زنگ آپارتمان را زدند. زن در را باز کرد. همسایه گفت: «رادیو اعلام کرد که سال تحویل شد.» زن به شوهرش گفت: «نمیخواهی لباس نو بپوشی؟»
مرد گفت: «سیودو سال است که من و تو با هم زندگی میکنیم. بعضی سالها شب سال تحویل میشد. من و تو هر سال تصمیم داشتیم هنگام تحویل سال در سفر باشیم. در مسافرخانهای باشیم که پنجرههایش را که باز میکنیم دریا تا ملحفههای ما بیاید اما این اتفاق هیچوقت نیفتاد.
من و تو همیشه حوصله دریا را داشتیم؛ در هر چهار فصل. زمستان هر سال میگوییم امسال وقت تحویل سال حتما کنار دریا خواهیم بود و صدای سوت کشتیها را از دور در مه میشنویم اما هر بار یک اتفاق برای ما افتاده است. یک سال که به دیدار دریا رفتیم در لحظه ورود به شهر دریایی، تو را به بیمارستان بردند. من و تو از پشت پنجره بیمارستان فقط شاخههای درختان گیلاس را دیدیم که باران آنها را به شیشه پنجره میزد. تو میگفتی که آنقدر در این شهر میمانیم تا شکوفهها گیلاس شوند اما باید زود به پایتخت میرفتیم که سر کار برویم. هنوز بچه هم نداشتیم که بگوییم بچه مدرسه دارد. یک سال هم که عاشق هم بودیم در کوچههای بندر بارانزده بهدنبال قاصدک در باران میدویدیم.
باران آنقدر بارید که قاصدکها پرپر شدند. یک سال هم سالمان کنار گلدانهای بنفشه تحویل شد. بنفشهها را به خانه آوردیم و در گلدانهای توی بالکن گذاشتیم. یک سال دیگر هم که عاشق هم بودیم در کوچههای بارانزده بهدنبال یک کبوتر زخمی رفتیم که در دریا سقوط کرد. تو همیشه میگفتی که صدای سقوطش هنوز در گوشهایت است. خوب به یاد دارم هیچوقت با هم در بهار دعوا نکردیم و حرف از سیاست و جنگ نزدیم. یک روز تمام، زیر درختان انگور با هم حرف زدیم تا شب شد و سال همان شب تحویل شد. هر سال پس از تحویل سال به یک کافه نزدیک خانهمان میرفتیم که پنجرههایش رو به دریا باز میشد.
من و تو قصه گربه زیر باران ارنست همینگوی را برای صدمین بار برای هم تعریف میکردیم که کهنه نمیشد. وقتی همینگوی بهخودش شلیک کرد، تو گفتی که کاش به من شلیک کرده بود. گارسونها در سکوت برای ما شام آوردند؛ شامی که هر سال در لحظه سال تحویل میخوردیم. یک شب هم در شب سال تحویل در یک سینمای تابستانی فیلم «از اینجا تا ابدیت» را دیدیم. باران از شروع فیلم بارید تا آخر فیلم، ما خیسخیس به خانه آمدیم اما چهره ما جوان شده بود. تو گفتی که باران عمر را میشوید و جوانی میآورد. به یاد پدر و مادر پیرمان افتادیم که همیشه در باران خودشان را توی آینه نگاه میکردند. به محوطه آپارتمان رسیدیم.
همسایهها دور آتش جمع شده بودند و زمزمه میکردند: «بارون بارونه زمینا تر میشه، کارا بهتر میشه.» بچهها گلهای کاغذی را به گردن پیرمردان و پیرزنان همسایه میانداختند. ما سالی یکبار با همسایهها در سال تحویل دور هم جمع میشدیم و زمستان طولانی را فراموش میکردیم و به هم آینه عیدی میدادیم. ماندههای آتش بر زمین مانده بود. دور ماندههای آتش نشستیم، من و تو به یاد نخستین باران زندگیمان افتادیم که از پنجره، قطرههای باران را بر ساقههای جوان گندم میدیدیم و در صورت هم نگاه میکردیم. لبخندهایمان شیشههای قطار را صیقل داده بود، از شیشههای قطار، نرگس و گل سرخ میرویید. اسبها در میان ساقههای جوان گندم میدویدند. قطار که به تونل رسید، سال تحویل شد. از تونل که بیرون آمدیم سالی دیگر آغاز شده بود.»
ترقهها زیر باران
در همینه زمینه :