قنادی گلستان
برای آقابابا، عمه آمنه، مادرم، پدرم و عمه که شیرینیهای نوروز طعم آنها را میدهد
هنوز مدرسه نمیروم. مهتابی بزرگ طبقه دوم با نردههای تازه رنگشده برای شب عید، جایی است که عصرها از آن به خیابان نگاه میکنم. قنادی بابا، قنادی گلستان یک چهارراه بالاتر از چراغ قرمز است و قنادی عموها یکی در قوامالسلطنه و آن یکی در منوچهری. عمهها، مادربزرگ، عروسها و مادرم، وقتی که سرم را از مهتابی به سمت اتاق بزرگ برمیگردانم، نشستهاند پشت میز مادربزرگ که حالا وسط آن را باز کردهاند تا دوازده نفره شود.
مادربزرگ بالای میز است و تودههای خمیر در سینی جلوی او. دست میبَرد، تکهتکه، بزرگتر از لیمو و نارنگی برمیدارد. با وردنه، کوچک پهنشان میکند؛ اندازه یک نعلبکی. عمه خمیر پهنشده را برمیدارد و به عروسها میدهد. آنها از قابلمههای کوچک که در بغل دارند و پُر است از شکر، هل و بادامِ خوب خرد و له شده، قاشققاشق روی خمیرها میگذارند و گوشه خمیرها را بههم میرسانند و انگشتپیچ میکنند و میدهند به عمه کوچکتر که با منقاش روی خمیرها را نقش دهد و در دیس بگذارد. کف دیس را تمیز میکنند و «بادامچُرَک»ها را میچینند.
هفتادتا در یک دیس و دیس بعدی، خمیر چرک. ما این روزها همهاش در مهتابی هستیم؛ من، پسرعموها، دخترعموها و پسرعمهها که هیچکدام مدرسه نمیرویم. صفیهخانم با قابلمه میآید و در دهان ما سوتیپلو با اندکی ماهی دودی میگذارد و ما قابلمههای توی اتاق را نشان میدهیم و میگوییم:
«اولاردان ایستیروک.»
«های اُلماز اُلماز اُلماز، های اُلماز اُلماز اُلماز.»
نزدیک عید که میشود، صفیهخانم منزل ما میآید کمک مادربزرگ. هر سال وقتی میرسد، میگوید:
«تاکسیا دِدیم عزیزخانا گدیرم.»
قنادیها همه کار میکنند! باید شیرینیهای مخصوص عید را آماده کنند و همین است که صفیهخانم میآید و میشود مادر ما.
آفتاب رفته است. آقابابا میآید و ما را بیرون میبرد. کوچکترها سوار کالسکه میشوند و من دنبالش راه میافتم. هرکدام از ما را میبرد مغازه پدرمان.
مغازه بابا، قنادی گلستان است؛ یک چراغ قرمز بالاتر از خانه. چراغ قرمز شبها اتاق ما را روشن میکند. گاهی آقابابا که بالا میآید، ما را میبرد طبقه پایین. پایین یک حیاط خالی و اتاقهای شیرینیپزی پر از فِر و یخچال است. بایگوش روی دیوار نشسته و ما را نگاه میکند. آقابابا دستانش را بالا میبرد و بایگوش میآید کنارش. از او میپرسد: «نه خبر؟» و بایگوش چشمانش را تندتند باز و بسته میکند. مادر میگوید: «این بایگوش برکت داشته برای آقابابا وگرنه کسی جغد دوست نداره.» فرها روشن هستند. اینجا گرم است. آقابابا در یخچال را باز میکند؛ ناپلئونی که صبح درست شده، خودش را گرفته است.
کارگرها دیسها را بیرون میآورند. سهتا برای مغازه بابا، دو دیس عمو و دو دیس عموی دیگر. یک دیس کوچک را بالا میفرستند برای عروسها و دخترهایشان که همیشه یکی از آنها حامله است و ویار دارد. آنها دستشان را به پیشبندشان میکشند و ناپلئونیها یا اِکلرها یا رولتها را برمیدارند.
مغازه بابا، بزرگ است و ویترینش چرخ دارد. شبها بابا مرا توی ویترین میگذارد؛ بین شیرینیها که در سینیهای پایهدار چیده شدهاند. بعد ویترین را حرکت میدهد؛ مثل جعبه چرخان آلاسکا. یک روز پدرم مرا میبرد ته مغازه. هنوز فصل بستنی نیست. شاگردش بشکهها را میآورد. بین بشکهها نمک میریزند و بعد، من میگویم: «مَن... مَن.» و او مرا در بشکه میانی میگذارد. میچرخاند مثل ویترین که جلو و عقب میرود و من از سینیها شیرینیها را برمیدارم، میخورم، له میکنم، پرت میکنم، سینیها را بههم میریزم. نمیدانم چه بلایی سر شیرینیها میآید ولی درست کردن میکادوهای شنبه، خوب به خاطرم میماند.
آقابابا کنار در، روی صندلی مینشیند و با مشتریها خوشوبش کرده و به آنها شیرینی تعارف میکند و گاهی شاگرد بابا برایشان شیرقهوه میآورد. مغازه بابا که برای بادامچُرَکها، گوگال و نازکها پر از مشتری میشود، آقابابا میرود مغازه آن عموی دیگر در منوچهری.
بابا یک صندلی بلند دارد. برای اینکه شلوغ نکنم و توی دستوپا نباشم، مرا روی صندلی مینشاند؛ جوری که دیگر نمیتوانم پایین بیایم و بروم توی ویترین یا توی بشکهها. یکساعتی به آدمها نگاه میکنم، به بگووبخندهای پدرم با آنها و جعبههایی که روی ترازو میروند. نخهای دور جعبهها که آبی، قرمز و سفیدند و چراغهای مغازه که پایین و پایین و پایینتر میآیند تا روی سر من. چند بار وقتی از صندلی میافتم، بابا مرا بغل میکند. مشتریها میخندند و میگویند: «مواظب باش، چرا خوابیدی کوچولو؟» بابا میگوید: «خوابش میاد، میریم حالا.» بابا پشت ویترین میزند که «شیرینیهای عید رسید.» و چراغهای رنگی میگذارد. مشتریها میگویند: «اینجا معلومه عیده؛ اینجا بوی بادامچرک و گوگال میاد.» مادرم گاهی زنگ میزند که بابا میگوید: «مشتری دارم هنوز.» و گوشی را به من میدهد: «مشتری داریم ماما!» مادرم میگوید: «اُهو، خوب کاسب شدی.» کاسب میشوم! روبهروی صندلی من روی دیوار پر از آینه است و میبینم که بابا و شاگردش چطور شیرینیها را در جعبه میچینند؛ دستهایشان با انبرک جلو میآید و عقب میرود و در جعبه میچینندشان و دوباره جلو میآید، دست بابا، دست شاگرد. شیرینیهای رنگی، توتهای شکری. بستههای شکری و آن گوشه، گوی بلورین شکلاتهای ماهی آبی و قرمز زرورقی. درِ جعبه بسته میشود. بابا بالا میآید و جعبه را روی ترازو میگذارد و بعد جعبه شیرینی بعدی و بعدی و بعدی.
همه شیرینیها را میبرند، آخر شب در ویترین گلستان فقط خردهشیرینی میماند. ظرفهای پایهدار خالیاند. دیسها را شاگرد بابا بیرون میآورد و روی هم میچیند و میبرد آخر مغازه که تمیز کند. با بابا میآییم دکه کناری که کباب و جوجه دارد. بابا شبها که خوشحال است، مرا اینجا میآورد. پشت میز کنار پنجره مینشینم. امینخان بشقاب میآورد؛ لایهای از جعفری و روی آن لیموی قاچشده و گوجهفرنگی کبابشده و کبابهای لقمهای که برای بابا حتما ترش است. همینطور زیتون و دو، سه تکه جوجه، نوشابه، نان تافتون و پیاز. بابا نمک و فلفل میپاشد و برایم لقمه میگیرد؛ بعضی وقتها لقمه شیرین است. انگشتهایم هنوز شیریناند چون نزدیک عید است. گاهی هم کنار اینها امینخان نان سفید و تکه خیلی کوچکی ماهی شور میآورد. بابا ذوق میکند. خمیر نان سفید را در آب گوجه میزند و تکهای از ماهی به اندازه یک ناخن لای نان میگذارد و چشمهایش را میبندد و میگوید: «آخ! کاش کولی داشتی.» و امینآقا میگوید: «میارم آقا، فردا برم اسلامبول.»
شاگرد میآید و سوئیچ را از بابا میگیرد و دیسها را در صندوق عقب ماشین میگذارد و میگوید: «خلاص.» کف مغازه را تمیز و صندلیها را پاک کرده است. ویترین تمیز است و بابا دخل را در جیبش میگذارد. میرویم ویترین را هل بدهیم داخل مغازه. بعد کرکره کشیده میشود و شاگرد میرود و من و بابا سوار ماشین میشویم. چراغرنگیها را که آقابابا گفته خاموش نکنید، چون شیرینیها هم عید دارند، بابا خاموش نمیکند. میگوید: «مردهها شیرینی میبینند، خوشحال میشوند.»
وقتی به خانه میرسیم، همه در طبقه اولاند. روی میز بزرگ سفره شام پهن است. هر روز یک عروس صاحب میز است. مادربزرگ شام میپزد. عمه بزرگ قسمت میکند. تلویزیون بونانزا پخش میکند. ما بچهها زیر میز مینشینیم. شکم مامان، بزرگ است. شکم زنعمو، بزرگ است. صدایشان میآید: «جاریجان اون کاسه رو بده به من.» و میخندند. عمو میگوید: «چرا اینقدر میخندید؟» ما بونانزا تماشا میکنیم و زیر میز خوابمان میبرد. بیدارمان میکنند. یکبار مادربزرگم به مادرم میگوید: «شماها چرا به بچهها نمیرسید؟» مادرم میگوید: «برای اینکه صبح تا شب اینجا شیرینی درست میکنیم.» مادربزرگ به او میتوپد که زبان درازی میکند. مادرم یکهفته گریه میکند. مینشینیم پشت میز و مادرهایمان کنارمان نشستهاند.
صفیهخانم روی میز برای هرکدام از ما حوله میگذارد و کاسه رنگ. مادربزرگ میرود آشپزخانه و با خودش دیگ تخممرغهای پخته را که بوی سرکه میدهند، میآورد. رنگ من و مادرم، سبز و نارنجی است؛ مال عمه و بچههایش قرمز و آبی، زنعمو و بچههایش زرد و سرمهای و مادربزرگ پوستپیازی. به ما قاشقهای بزرگ میدهند و ما از دیگ تخممرغها را درمیآوریم و در کاسههای رنگ میگذاریم؛ پستهای سفید، پستهای، یشمی، سفید نارنجی، نارنجینارنجی و بعد مادربزرگ میگوید که یکییکی تخممرغها را بیرون بیاوریم و روی حوله بگذاریم. قلممو را برمیداریم و تخممرغ را میگردانیم و با روغنزیتون جلا میدهیم و آخر سر آنها را در جاتخممرغی میگذاریم.
آقابابا آخر شب میآید و به ما جایزه میدهد؛ مثل اینکه درس قنادی را خوب یاد گرفتهایم.
صبح قرار است اینها را ببرند مغازه و برای هفتسین کنار شیرینیها و باقلوای شب عید بگذارند.
خوابمان گرفته است. میخواهیم بخوابیم ولی مادربزرگ اجازه نمیدهد. صفیهخانم غذای فرداشب را میآورد. قیسی،کشمش، زرشک و گردو که باید خوب له شود و درهم برود و با کره تفت داده شود تا فرداشب داخل شکم مرغ شب عید باشد. مادرم به زنعمو میگوید: «جاریجان اینم از کار نصف شبمون.»
اما صبح نمیشود امشب. ماما را نصف شب میبرند بیمارستان. عمهها بیدار میشوند. زنعمو میآید و میگوید: «جاریجان توراهیت داره میاد! صبر نمیکند تا سال تحویل! خب، شیرینی نمیپزی دیگه.» بعد مادر را میبرند بیمارستان و من میمانم و مادربزرگ و آن جاتخممرغیِ بزرگ پایهدار وسط میز. چراغها را خاموش نمیکنند. مادربزرگ نشسته پای تلفن. وقتی ماما را میبردند بیمارستان، دیدم مادربزرگ دستبند طلایی را که مناتها به آن آویزان بود، به آقابابا داد و گفت: «تا به دنیا آمد، دست عروس کن.»
صبح بابا میآید و آقابابا، من خواهردار شدم. تا سوم عید ماما بیمارستان است و بابا روز اول عید به همه شیرینی میدهد. ما سال که تحویل میشود تخممرغ بازی میکنیم و مادربزرگ از خانه بیرون میرود و در میزند و دوباره وارد میشود. همه میگویند قدمش پربرکت است. مشتریها به بابا میگویند: «خوشقدم و خوشروزی. این بچه سال را تحویل کرد.»