صید قزل آلا در چمدان
یادی از بهاریههای تلخ در ویژهنامههای نوروزی، همراه با بازگشتهایی به زمان حال
شهرام فرهنگی |
بهاریه تا همین چند سال پیش - مثلا 7 یا 8، 9 سال پیش - عنوانی جدانشدنی از ویژهنامههای نوروزی نشریهها بود؛ نوشتههایی که معمولا خیلی تلخ نوشته میشد. اصلا «بهاریه» تا عین ابرهای بارور شده بهاری آب چشم را بیرون نمیآورد، به آدم نمیچسبید. همیشه ماهی سفره هفتسین سیاه بود. طرف تنگ را خالی میکرد توی سینک ظرفشویی که با آب تازه پر کند اما شیر آب را که باز میکرد، یک قطره هم از لوله بیرون نمیآمد؛ آب قطع بود شب عید، طرف جای سبزیپلو با ماهی، قوطی نیمخورده کنسرو را از یخچال بیرون میآورد و میگذاشت روی سفره که بعد از شنیدن صدای توپ زهرمار کند و از بوتولیسم بمیرد! اینطور سیاه بود حال و هوای بهاریههای هر سال.
پسری با لباسهای آتشین و صورت زغالمال، میان اتومبیلهای گیرافتاده پشت چراغ قرمز چنان پیچوتابی به کمرش میدهد که آدم خجالت میکشد وقتی به شیشه تلنگر زد، به طرف بگوید: «من پول ندارم.» یا که بدتر، مثل بزی که زل زده باشد به فرمول نسبیت، دستش را روی فرمان فشار بدهد و خیره بماند به روبهرو. حالا تو هی فریاد بکش و به شیشهها بکوب. من رویم نمیشود شیشه را بکشم پایین و برای حاجی فیروز توضیح بدهم: آقا جان! من پول ندارم! مشکل این است که تا همین 10سال پیش میشد به گدا پول خرد داد ولی الان اگر چنین کاری بکنی به جرم «ادای اصحاب کهف درآوردن» میبرندت به اتاقی که دیوارهایی به رنگ آسمان دارد. آنجا میتوانی به تاریکی خلسهآور غار کهف آنقدر فکر کنی تا خوابت ببرد. در خواب به شهر افسوس سفر کردهای و صدای بوق ممتد اتومبیلها پیشانیات را از روی چرم فرمان جدا میکند. چنین داستانی ممکن است یک ساعت مانده به بهار، پشت یک چراغ قرمز اتفاق بیفتد.
... در پیادهرو آدم میجوشد؛ عین آلبالوهایی که برای مربا شدن روی اجاق قل میزنند. در چنین دیگ بخارگرفتهای، فرض کن بچهای در پیادهرو میان پاهای آدمها یک و دو میشود و با یک بغل پا تا پیشانی به تنگهای روی هم چیدهشده نزدیک میشود. یک تلنگر کافی است تا فاجعهای در پیادهرو برپا شود. صحنههایی شبیه به آنچه در فیلمهای سینمایی از روز پایان جهان میسازند یا حتی از نمای نزدیکتر، شبیه به حرکت گله فیلها در بیابان بیآب و علف؛ پر از گرد و خاک و عرق و آتش و زیر پا گذاشتن... در چنین وضعیتی دیگر لازم نیست آدم برای نوشتن بهاریه زیاد به تخیلگاهش فشار بیاورد.
میرنوروزی به شهر میآمد. تمام کوچهها را میگشت و خانه به خانه، نفر به نفر، ضامن آرزوها را میکشید تا ساعت عید، وقت توپ، منفجر شوند. همه با هم. شهر میدرخشید. عطر آرزوهای برآوردهشده خیابانها را پر میکرد. نفس میکشید؛ بوی بهار، بوی بهار میآمد. از عرق برگهای تازه سبزشده، زیر نور خورشیدی که شهر را درخشان کرده بود. بوی بهار میآمد و در کوچهای، پیرمردی عصایش را به آسمان پرتاب میکرد و میدوید؛ عین مجنونی که لیلی دیده باشد. عصا را به آسمان پرتاب میکرد. میدوید. عین مجنونی که خواب دیده باشد. میرنوروزی هم قصه بود، کاش میرنوروزی قصه نبود. (اینطور بهاریه مینوشتند، همین کمتر از یک دهه پیش)
الان وقت برپایی بازارهای کلیشهای شب عید است. در فروشگاههای زنجیرهای، پوست میرنوروزی تن آدم معمولیها کردهاند و صدای خوانندههای گوشخرابکن را رها کردهاند در بلندگوها. جمعیت میان سبزه و سمنوهای تازه از کارخانه بیرونآمده دست و پا میزنند. قزلآلاهای زنده در آبِ آخر شنا میکنند. قصاب، تیزی چاقو را به شکم ماهی زنده میکشد. سیال ذهن، سبزیپلو با ماهی را ظاهر میکند. برخورد چرخ سبد خرید به قوزک پا، دقیقا همان اتفاقی که در چنین لحظهای نیاز داری. خط خیال را دنبال نکن، احساس تهوع میان جمع، خجالتی است که حتی میرنوروزی هم نمیتواند آدم را از آن بیرون بیاورد! آب بخور، نفس بکش. بوی زننده ماهیهای مرده، آدم را به زمان حال بازمیگرداند. به قوزک پایی که درد در آن پیچیده است.
یک سال دم بهار، در یکی از بهاریهها شخصیتی خلق شده بود که درد خودآزاری از طریق تماشای عکسها را داشت. اینطور: «زانو زد. چمدان کهنه زیر تخت بود. دسته چمدان را میان مشت گرفت، بیرون آوردش؛خاک گرفته بود. دست روی چمدان کشید و پیشانی به عرق نشسته را با انگشتهای خاکگرفته پاک کرد؛ پیشانیاش سیاه شد. یک چمدان عکس برابر نگاهش بود. در بستههایی مثل هزار تومانیهای کشپیچشده، کنار هم در چمدان، انگار عین فیلمها، چمدانی پر از دلار را برای رئیس خلافکارها باز کرده باشند. نگاه کرد. یک دسته عکس کشپیچشده را اتفاقی برداشت. کشاش را پایین کشید. عکس رویی مادر بود که غافل از دوربین چهارزانو روی فرشی قرمز نشسته بود و به دیوار روبهرویش طوری نگاه میکرد که انگار کسی رو به دریا در خیال فرورفته باشد. رنگ دیوار حتی آبی هم نبود که آدم خیال کند مادرش در آن عکس رؤیا میبافت و نه کابوسی رو به دیوارِ زخمی. پدر، پسر و روح همه آدمهای نیستشده در دستهایش ورق میخورد. از انگشتهایش عین بیل، خاک روی عکسها میریخت.» این کابوسنامه در نهایت میان اشک و کابوس، با این تراژدی به پایان میرسید که میرنوروزی میآمد و مثل همیشه، متین و آقا، محترمانه تلنگری بر شیشه میزد. مردِ چمدانی هیچ نمیشنید؛در کابوس در حال سقوط بود. یک سال دیگر بیبهار میگذشت؛عین افسانه سیزیف. هر سال پیش از صدای توپ بهار، خوابزده و شیدا، چمدان را از زیر تخت بیرون میکشید. و میرنوروزی میآمد و هیچکس در را باز نمیکرد. زندگی شکل دایره است؛ این بهار هم حرف تازهای ندارد.
پی نوشت: بعضیها دیگر نیستند. آدم چه میداند، خیلیها ناغافل راهشان جدا میشود. حالا مرگ، سفر یا جدایی نادر از سیمین یا هرچی. بالاخره خود آدم هم در فهرست همین صورتهایی قرار میگیرد که هستند و بعد ممکن است نباشند. من بیشتر آدم واجبهای زندگیام را روی دیوار نگه میدارم. جمعی متنوع از دوستها و نزدیکترینها و خانواده و حتی آدمهایی که جز خودم هیچکس در جغرافیای اطرافم آنها را نمیشناسد؛ دیوار رازی است میان من و آنها. البته کنجکاوترها هیچ رازی باقی نمیگذارند. خاطرههایت را شخم میزنند. آنقدر میپرسند و میپرسند و میپرسند که تخلیه اطلاعات شوی و روی کاناپه مثل گربهای که سنبلالطیب خورده باشد سرت گیج برود. این هم البته اتفاق بدی نیست؛ آنقدر خاطراتت را دور سرت میچرخانند که نه صدای توپ تحویل سال، نه جیغ گربههای درگیر سر کیسههای پر از امحا و احشای قزلآلا، نه هیچ صدای دیگری از خیال بیرونت نیاورد. اینطور میتوانی باور کنی، میرنوروزی هم آمد، در زد، نشنیدی و رفت. دیواری پر از آدمهایی که با آنها زندگی کردهای، از هر زاویهای که به دیوار نگاه کنی، ایده خوبی است، «خاصه در بهار» که به قول شاعر: «بودن به از نبودشدن».