• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
چهار شنبه 16 بهمن 1398
کد مطلب : 94446
+
-

زمستان 66 و نوجوانی فراموش شده

وقتی فیلم 160دقیقه‌ای بیضایی را روی پله‌های بالکن سینما دیدم

زمستان 66 و نوجوانی فراموش شده


شاهین امین_روزنامه نگار

ششمین جشنواره فیلم فجر سال1366. یک سالی بود که اندک کتب سینمایی موجود آن سال‌ها و ماهنامه فیلم را مداوم می‌خواندم. آن سال جلد ویژه‌نامه ماهنامه فیلم اثری خاطره‌انگیز از آیدین آغداشلو بود؛ جلدی که خود به تنهایی می‌توانست شوق بودن در جشنواره را برانگیزد. برای نخستین بار من نوجوان می‌خواستم جشنواره فیلم فجر را تجربه کنم. از جشنواره تنها تصورم نوشته‌های ماهنامه فیلم و تصاویر اندک برنامه جنگ هنر هفته بود. در یک روز برفی که خاطرم نیست مدرسه به‌خاطر بارش برف تعطیل بود یا من آن را تعطیل کرده بودم، برای تماشای «شاید وقتی دیگر» بهرام بیضایی به سینما آزادی رفتم؛ ساعت 10 صبح؛ سینمایی بزرگ و خاطره‌انگیز قبل از سوختن. سال‌ها بود فیلمی از بیضایی به نمایش در نیامده بود. من نوجوان هم طبعا فیلمی از او ندیده بودم. تنها اندکی درباره‌اش خوانده بودم و می‌دانستم نامی بزرگ است. از صف‌های جشنواره شنیده بودم، اما در آن صبح سرد دیدن ازدحام آن صف طویل و جمعیت مقابل سینما، انجماد مطلق بود. صف از مقابل گیشه آغاز و تا یک چهارراه قبل از سینما آزادی ادامه پیدا کرده بود. تا نخستین نمایش فیلم بیضایی 5ساعت زمان و 2 فیلم دیگر مانده بود. به خودم قوت قلب دادم که حتما بسیاری از منتظران در صف به دیدن فیلم‌های دیگری می‌روند. ایستادم، اما زود به اشتباهم پی بردم. آن صف فقط برای شاید وقتی دیگر بود. تماشاگران سایر فیلم‌ها با کمترین معطلی می‌رفتند جلوی گیشه و بلیت‌‌شان را می‌خریدند. دلم نیامد صف را رها کنم. آخر آن جا در آن سرمای استخوان‌سوز تنها حرف سینما بود. پیر و جوان هم نداشت. حرف‌هایی شیرین و دوست‌داشتنی برای نوجوانی که عاشق تنفس در آن اتمسفر بود. آدم‌ها بدون آشنایی برای ساعتی با هم دوست می‌شدند، حرف‌هایی می‌زدند که سکه رایج کوچه و خیابان نبود، حرف‌هایی از جهانی دیگر. از جهان سینما. آنها شهروندان گونه‌گون آن جهان بودند، شهروندانی که خاطراتی از جشنواره جهانی تهران داشتند، «پدرخوانده»، «ال سید»، «گوزن‌ها»و «کلاغ» را بر پرده دیده بودند. شهروندانی شیفته گدار، تروفو و بونوئل در کنار هواخواهان فردین و ناصر؛ کسانی که تجربه‌هایی واقعی داشتند درکنار گویندگان خاطرات جعلی که آنها را چنان جذاب تعریف می‌کردند که می‌خواستی بارها بشنوی.
سانس 3بعدازظهر و 9شب شاید وقتی دیگر، بلیت به من نرسید. یک‌بار به مادرم از تلفن عمومی 2ریالی زنگ زدم تا اجازه خود را برای دیدن فیلم یا بهتر بگویم بودن در صف و جهان سینمایی آن تمدید کنم. برای فیلم سانس فوق‌العاده 12نیمه‌شب گذاشتند. دوباره از همان تلفن 2ریالی که خود صفی مجزا داشت، با مادرم تماس گرفتم و مجابش کردم اجازه دهد برای اولین‌بار تا بعد از نیمه‌شب به خانه برنگردم. نگران بود که تا بامداد در خیابان باشم، اما شور نوجوانی را درک می‌کرد و سفارش بسیارداشت که «مراقب باش». در سانس فوق‌العاده بالاخره با کلی هل و درد عضلانی بابت فشار جمعیت، وارد سالن سینما شدم و فیلم 160دقیقه‌ای بهرام بیضایی را روی پله‌های بالکن سینما دیدم. کاملا مبهوت فضای دقیق و چیده شده فیلم بودم. شیفته آن نشدم- هنوز هم از فیلم‌های محبوبم نیست- اما تأثیرش غیرقابل کتمان بود. به‌خصوص که با فضای غالب سینمای آن روزگار- و حتی- امروز تفاوت داشت.
حدود ساعت 3صبح از سالن خارج شدیم. در خیابان خالی از اتومبیل یک راننده وانت فریاد می‌زد:«مهمون آقا بیضایی، بیاین بالا». فکر می‌کنم 12، 10 نفر را پشت وانت بار زد و در مسیرش به جایی رساند. وقتی به خانه رسیدم نزدیک 4صبح بود. مادرم نگرانی‌اش را بروز نداد اما حس کردم تا آن زمان نخوابیده. در آن روز و شب خاطره‌انگیز تنها یک فیلم دیده بودم اما تجربه تنفس در آن اتمسفر شیرین هرگز رهایم نکرد؛ اتمسفر و فضایی که هر سال ما شیفتگان جهان پرده نقره‌ای را جلد جشنواره کرد؛ فضایی که سالیان بسیاری است دیگر معصومیت و سادگی بی‌تکلفش را حس نکرده‌ام و حس نکرده‌ایم. صف‌هایی که سادگی و ساده‌دلی ما، نوجوانی ما در آن جا مانده است.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید