بینفس، پولیپ و شبهای عشرت داوود
محمد ناصر احدی- روزنامهنگار
1- بیصدا حلزون، ساخته بهرنگ دزفولیزاده، داستان زنی ناشنوا (با بازی هانیه توسلی) است که قصد دارد بهرغم مخالفت همسر سابقش (با بازی محسن کیایی) ـ که او هم ناشنواست ـ فرزند ناشنوایشان را با عمل جراحی کاشت حلزون شنوا کند و سرانجام هم به خواستهاش میرسد. شاید خیال کنید که تعمدا شاخ و برگ داستان را زدهام تا آن را از جذابیت بیندازم و به راحتی بتوانم درازش کنم. اما به واقع داستان فیلم چیز بیشتری از اینکه نوشتم ندارد. شخصیت زن فیلم مدام با اطرافیانش جر و جدل میکند که این عمل برای آینده فرزندش واجب است و بقیه هم سعی دارند او را متقاعد کنند که این عمل هیچ ضرورتی ندارد و یک ناشنوا باید تا آخر عمرش ناشنوا باقی بماند؛ مادر مصمم یکطرف و همه دنیا طرف دیگر. البته مطابق معمول این داستانها، زن همپیمانی دارد که نزدیکترین فرد به دشمن اصلی اوست؛ برادر شوهرش (با بازی پدرام شریفی) که هم با بچه مهربان است، هم با برادرش و هم با همسر سابق برادرش. او سعی میکند آب روی آتش باشد و دوطرف را به صلح و مدارا دعوت کند. صاحبکار زن هم آدم چشم ناپاکی بهنظر نمیآید و حتی با اینکه زار و زندگیاش را آب میبرد و به خاک سیاه مینشیند، خیلی معقول و منطقی رفتار میکند. بفرمایید، این هم شاخ و برگ داستان؛ چیزی تغییر کرد؟ ایده فیلم از حد یک سریال تلویزیونی فراتر نمیرود و فیلمنامه در تعمیق و گسترش این ایده کاملا ناتوان است. مادر فیلم در مقام پروتاگونیست به هیچوجه همدلیبرانگیز نیست و نمیتواند تماشاگر را با خود همراه کند؛ برای تماشاگر مهم نیست که به خواستهاش برسد یا نرسد، فرزندش عمل بشود یا نشود، به شوهر سابقش علاقه دارد یا ندارد، میان او و صاحبکارش چیزی هست یا نیست؛ زن مشکلی دارد که برای حل آن فقط مدام نگرانتر میشود، اما هیچ کاری نمیکند. ممکن است این وضعیت در دنیای واقعی رخ دهد و خیلی از آدمها برای حل مشکلشان به این در و آن در بزنند و سرآخر هم کاری از دستشان برنیاید، اما مسئله اینجاست که دنیای واقعی دنیای تماشاکردنیای نیست؛ دنیایی است برای زندگیکردن، اما دنیای درام باید تماشاکردنی باشد، باید تماشاگر را به زندگی و سرنوشت شخصیتها علاقهمند کند. فیلمی که نوع روایت سهپردهای- با اوج و فرودهای کلاسیک- را برای داستانش برگزیده، نمیتواند هرچه میخواهد بکند و مدعی باشد که از آبشخور واقعگرایی سیراب میشود. اصلا اگر کودک فیلم بهجای نیاز به عمل کاشت حلزون به عمل پیوند قرنیه چشم نیاز داشت، چه فرقی میکرد؟ اگر پدر و مادر این بچه، بهجای ناشنوا، معلول حرکتی بودند، چه تغییری در داستان رخ میداد؟ اگر نام فیلم مثلا «بینگاه، مردمک» یا «بینفس، پولیپ» یا «بیکشش، رباط صلیبی» بود چه میشد؟ نوع معلولیتی که بهعنوان فرض دراماتیک فیلم انتخاب شده، هیچ اثر مستقیمی روی روال داستان و کنشها و رفتار شخصیتها ندارد. بیشتر تمهیدی بوده برای ایجاد تفاوت در بازیها که آنها هم چیز چشمگیری ندارند و به راحتی فراموش میشوند.
2- چند فیلم را میشناسید که داستان ظهور و سقوط فردی را که از هیچ به همهچیز میرسد و بعد در سراشیبی سقوط میافتد روایت کرده باشند؟ اگر یک سرچ دمدستی در گوگل کنید، فیلمهایی مثل «گرگ وال استریت»، «رفقای خوب»، «هوانورد»، «کازینو» و «گاو خشمگین» به شما پیشنهاد میشود. همه این فیلمها ساخته مارتین اسکورسیزی هستند و او مهارت و استادی خاصی در روایت داستان برآمدن و زوال یک امپراتور دارد. جز اسکورسیزی، پل توماس اندرسون هم دو فیلم با این حال و هوا دارد؛ «خون به پا خواهد شد» و «شبهای عشرت» که این دومی معجون عجیب و جذابی از سینما، فرهنگ عامه، مسائل اجتماعی و روانشناختی است و مثل «تومان» مدام لحن عوض میکند، اما مشکل تومان یعنی نداشتن ریتم و توازن را ندارد. (برخلاف تصور بسیاری از سینمایینویسان وطنی، ریتم کند عیب نیست، نداشتن ریتم ایراد است.) تومان داستان جوانی از ترکمنصحراست که با شرطبندی در فوتبال، زندگیاش از اینرو به آنرو میشود و از جایی به بعد مثل جوردن بلفورت در گرگ وال استریت یا درک دیگلر در شبهای عشرت یا حتی مثل تونی مونتانا در «صورت زخمی» به ورطه سقوط میافتد و دشمنانش میخواهند به زیرش بکشند. بزرگترین دشمن داوود هم کسی نیست جز خودش که گویی بعد مرگ دوستش - یونس ـ که دلبستگی خاصی به او دارد، تاب و توان زندگی در عیش و خوشی را ندارد. داوود مردی است که ترجیح میدهد بخت و اقبال سرنوشتش را رقم بزند، نه کاندیداهای انتخاباتی. برای همین از خطر کردن ابایی ندارد. فیلم برای نشان دادن تمایل دیوانهوار داوود در خطرکردن به فصلهای جداگانهای تقسیم شده که قرار بوده هر فصل با ریتم خاص خودش بازنمایی مقطعی از زندگی داوود باشد، اما در عمل فیلم به اغتشاش و تشتت دچار و چند لحن شده است. ریتم در جاهایی تند و در جاهایی کند است و انگار کارگردان توان مهار فرانکشتاینی را که خلق کرده از دست داده و فیلم بوده که او را کنترل میکرده است. در ساختار بصری فیلم از کاتهای سریع و قابهای چیدهشده شاعرانه گرفته تا نماهای بلند و حرکات آکروباتیک دوربین وجود دارد و از این بابت هم انسجامی که ترجمان بصری تغییرات شخصیت داوود باشد دیده نمیشود. شاید یکی از دلایلی که خودویرانگری داوود پس از مرگ یونس خیلی قابل درک درنیامده، به قوامنیامدن مایههای کوئیر فیلم برگردد. فیلم از اقلیم ترکمن صحرا هم در حد مکانی برای خلق حادثه استفاده کرده و اقلیم و درونمایه فیلم ارتباط مستقیمی با هم ندارند. بازی میرسعید مولویان در نقش داوود چندان غافلگیرکننده نیست اما مخاطب را هم بیزار نمیکند. این نکته در مورد سایر بازیگران هم صادق است. با اینکه احتمالا کارگردان، فیلم را برای اکران عمومی کوتاه خواهد کرد اما بهنظرم از آنجا که روابط شخصیتها درست پرداخت نشده، مشکلات فیلم حتی با کوتاهترشدن هم حل نمیشود. تومان مثل خود داوود خطر میکند، اما اقبالش به اندازه او بلند نیست که در این قمار برنده باشد.