خاموشی چراغ مطالعه
مرثیهای بر تعطیلی کتابفروشیهای شهر
مهدیا گلمحمدی ـ روزنامهنگار
کتابفروشی «فانوسدریایی» در محله هفتچنار، جدای از جایی برای کسب درآمد یک جوان بیستودو، سهساله، حتی زیر موشکباران ارتش بعث تنها پناهگاهی بود که یونس سراغ داشت. 3سال پیش، شبی زمستانی بود که برای نخستینبار چشمش به این کتابفروشی و نور ضعیف چراغمطالعهای افتاد که از میان سیاهی شب و سفیدی برف خود را به او میرساند. دو ساعتی از نیمهشب گذشته بود و برفی که از دیروز برای باریدن این پا و آن پا کرده بود، به رخ سیاه شب سفیداب میمالید و یونس میرفت تا در آن تاریکی، انگشتری را که از خانه پیرزنی دزدیده بود به مالخر محله عباسآباد بفروشد که انگشتر از میان انگشتهایش سر خورد و زیر برفهای پیادهرو ناپدید شد. شلاق برف و بوران صورتش را سرخ کرده بود و دستهایش هرچه خواهش کرد، برف انگشتر را پس نداد که نداد. در آن زمهریر و تاریکی، نور چراغمطالعهای که از کتابفروشی خود را به چشمهای او میرساند، حکم فانوسیدریایی برای کشتیشکستهای میان موجهای ویرانگر دریا را داشت. درهای کتابفروشی را که باز کرد، دانههای برف هم با او خودشان را هل دادند داخل مغازه و رقصکنان ناپدید شدند. پیرمرد عینکش را از نوک بینیاش برداشت، چشمهایش را تنگ کرد و پس از کمی مکث پرسید «چی شده پسرجان؟ لباسات چرا خیسه؟» یونس با حرفلرزه پرسید: «بیلچه توی مغازتون پیدا میشه؟ ساعتم افتاده توی برفا». پیرمرد هفتاد سال داشت چشمهایش هم همینقدر. برای یونس لباس خشک آورد و تعارفش کرد کنار بخاری بنشیند. انگشتر دزدی چندماه بعد روی لانه یک کلاغ پیدا شد اما از فردای همان شب زمستانی، یونس در کتابفروشی فانوسدریایی مشغول کار شد و «جنایت و مکافات» نخستین خوشهچینیاش از باغ کتاب آقا برهان، پیرمرد کتابفروش بود. بعدها فهمید پیرمرد این کتاب را به قول خودش همینطوری اللهبختکی و بیمنظور نداده تا یونس بخواند. نمیخواست یونس به سرنوشت «راسکولنیکف» قهرمان نگونبخت داستان داستایوفسکی دچار شود که البته نشد. چراغمطالعه آن مغازه حالا تنها رفیق گرمابه و گلستان یونس بود. کتابها یکی پس از دیگری از زیر دست یونس رد میشدند و چراغمطالعه سر به زیر اما از کنار او جُنب نمیخورد. چراغمطالعه سبزرنگ و کمی قدیمی بود. روشنگریهایش اما منحصر به هیچ جناح و جریان فکری نبود. دکمهاش را که میزدی، روی همه واژهها نور میریخت. پایهاش فنری بود و چراغ بهراحتی به چپ و راست خم میشد. چراغ رازدار خوبی هم بود. یونس تمام نامههایی را که از دخترعمویش گرفته بود، لوله میکرد و برای اینکه دست کسی به آنها نرسد، نامهها را زیر روکش فنری و نرم چراغ مطالعه جاساز میکرد. چند سال بعد پیرمرد پیش از آنی که به قول خودش خرقه تهی کند، به پسرش وصیت کرد آن چراغمطالعه سبز را طوری روی سردر کتابفروشی نصب کنند که علاوه بر جلوه خوبی که برای مغازه دارد، در خاموشی تیرهای برق وسط خیابان، چراغ راه رهگذرها باشد. سیواندیسال از آن روزها گذشت و فانوسهای دریایی شهر یکییکی خاموش و شماری از کتابفروشیهای شهر تبدیل به رستوران شدند. یونس تنها در میدان انقلاب قدم میزد که چشماش به چراغ مطالعهای افتاد که سروته از یک منقل مغازه جگرکی آویزان بود و بهجای کتاب روی کباب نور میریخت. چراغمطالعه سبز در آن پیادهروی شلوغ انگار بترسد به آدمها نگاه کند، سرش را آنقدر به آتش نزدیک کرده بود که صورتش مثل جزامیها سوخته بود. یونس اول ایستاد. بعد جلو چشمهای وقزده مردی که با بادبزن آتش را باد میزد، به سمت منقل رفت. مرد شاید چیزی پرسید. یونس اما کر شده بود و نگاهش از همهچیز رد میشد. روکش سبز و فنری چراغمطالعه را که بالا داد، مشتی کاغذ لولهشده و نیمسوخته رقصکنان روی کف پیادهرو پیش پایش افتادند.