• یکشنبه 16 اردیبهشت 1403
  • الأحَد 26 شوال 1445
  • 2024 May 05
یکشنبه 13 بهمن 1398
کد مطلب : 94122
+
-

نگهبانان زندگی

درباره کسانی که کمتر از آنها می‌دانیم اما بودنشان باعث‌شده جان هزاران نفر در خطوط آهن نجات داده شود

نگهبانان زندگی

حمیدرضابوجاریان _ روزنامه‌نگار

کسی آنها را نمی‌شناسند. حتی رسانه‌ها هم کمتر درباره‌شان نوشته و گزارش کرده‌اند. با این حال، کارشان به قدری استرس‌زاست که هیچ کدام از آنها دوست ندارند فرزندی از فرزندانشان راهی را که آنها انتخاب کرده‌اند، برود. می‌گویند جان و مال مردم دست‌شان است اما به‌دلیل بستن‌راه که برای ایمن‌ماندن مردم از خطر انجام می‌دهند از سوی همین مردم چه لعن‌ها و توهین‌ها که نشنیده‌اند. امکانات و ابزاری که برای حفظ مردم از خطر دارند همان امکاناتی است که شاید 100سال قبل هم بوده و جز یک چراغ‌قوه که عصای دستشان در شب است، چیزی تغییر نکرده است. توسعه شهرها و رسیدن آنها به خطوط راه‌آهن هم به دردسر راهداران خط‌آهن اضافه کرده است؛ دردسرهایی که اگر کوچک‌ترین غفلتی کنند می‌تواند به بهایی سنگین برایشان تمام شود. همشهری به راهداران خطوط راه‌آهن سر زده و با 2راهدار درباره اثر کار بر زندگی‌شان، سختی‌هایی که تحمل می‌کنند و دردسرهایی که کشیده‌اند گفت‌وگو کرده است.

غول آهنی را نمی‌شود دید اما می‌شود صدای مردی از آن سوی بی‌سیم که فریاد می‌زند: «قطار داره می‌آد» را شنید. با شنیدن خبر نزدیک‌شدن قطار به تقاطع، نفس‌هایشان را در سینه حبس می‌کنند و چون تیری که از چله کمان رها شده باشد از کلبه کوچک 10متری قدیمی‌ای که رنگ و رویی هم ندارد بیرون می‌زنند. هر کدام‌شان می‌دانند باید کجا بایستند و چه کنند. یکی ازماموران که جثه‌ای بزرگ‌تر دارد با فاصله‌ای اندک از ریل سرد آهنی، پرچمی سبز که به تکه‌ای چوب بسته‌شده را به‌دست گرفته و آن دیگری، خود را به چرخ‌دنده‌ای که روغن‌کاری‌های پی‌درپی سیاهش کرده و به سختی می‌توان دنده‌هایش را دید، می‌رساند؛ چرخ‌دنده‌ای که میله‌ای بزرگ، سفید و قرمز به آن وصل است و راهبند می‌خوانندش؛ راهبندی که شب‌ها در غیاب روشنایی چراغ‌هایی که کمی دورتر حتی یک وجب از اطراف خود را روشن نمی‌کنند، به ریسه‌ای قرمز مجهز شده تا با کمک برقی که از کلبه سالخورده می‌گیرد، نور داشته باشد و از تصادف خودروها و رانندگان بی‌خبر از همه جا با راهبند جلوگیری کند. مرد با کمک ارابه‌ای، چرخ‌دنده را به حرکت درمی‌آورد و صدای جیر و جیردنده‌ها که با هم درگیر شده‌اند به گوش می‌رسد. با چرخش دنده‌ها، میله آهنی 4متری کل عرض معبر نه‌چندان دلگشا و عریض را می‌بندد. قطار تلق‌تلوق‌کنان نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود و مرد پرچم به‌دست که از بسته‌شدن مسیر با راهبند مطمئن شده پرچم سبزش را بالا می‌برد و مانند داوری که در حال اعلام آفساید است، به لوکوموتیوران خبرمی دهد که می‌تواند به مسیرش بدون نگرانی ادامه بدهد. خیلی زود قطار از راه می‌رسد و بدون لحظه‌ای معطلی با چنان سرعتی از روی ریل‌های آهنی فرورفته در آسفالت خیابان عبور می‌کند که می‌شود موج حرکت هوا را که در پس سرعت قطار مسافری ایجاد شده در صورت مرد پرچم به‌دست دید. این داستان هر روز زندگی حیدری و خسروی از راهدارهای راه‌آهن است که تکرار و تکرار می‌شود؛ داستانی که اگر آنها نباشند، می‌تواند به قیمت جان رهگذران و رانندگان خودروهای عبوری از روی خط‌آهن تمام شود.

ریزه‌کاری‌هایی عجیب
حیدری هنوز دارد درباره مسائل کارش حرف می‌زند اما خبر می‌رسد قطار مسافری نقره‌ای‌رنگ در راه است و به‌زودی وارد ایستگاه که 200متر قبل از تقاطع و راهبند قرار دارد، می‌شود. دوباره داستان پرچم و آمادگی برای بستن راه تکرار می‌شود اما با دست و داد و فریاد به مسافرانی که در ایستگاه قرار دارند و می‌خواهند سمت ایستگاه قطار تهران بروند می‌فهماند که قطار از لاین دیگری در حال ورود به ایستگاه است و باید از سکوی شمالی به سکوی جنوبی بروند. مسافران بار و بندیل به دست، از سکو پایین می‌پرند و از وسط ریل سمت سکوی مقابل می‌دوند. می‌شود قطار مسافری را که به آن ریل باس می‌گویند و شکل و شمایل شکیل‌تری نسبت به قطارهای دیزلی دارد، دید. قرار است قطار در ایستگاه توقف کند اما حیدری راه‌بند را پایین آورده تا خودرویی عبور نکند. می‌پرسم قطار در ایستگاه توقف می‌کند، چرا راه‌بند را بالا نمی‌برد؟ در جوابم می‌گوید: « ازکجا بدانم لوکوموتیوران حواسش هست که باید در ایستگاه توقف کند یا پدال ترمز را به‌موقع فشارداده است. می‌دانم قرار است قطار در ایستگاه توقف کند اما سری را که درد نمی‌کند دستمال نمی‌بندند. دستورالعمل هم همین را می‌خواهد». قطار مسافری سرعتش را کمتر و کمتر می‌کند تا وارد ایستگاه شود. درهای قطار که باز می‌شود، فوجی از مسافران که می‌خواهند در ایستگاه حسن‌آباد پیاده شوند از درون قطار مانند اسرایی که منتظر آزادی هستند بیرون می‌آیند. مسافرانی هم در سکو که 20دقیقه‌ای هست منتظر قطار برای رفتن به ایستگاه راه‌آهن هستند زور می‌زنند در زمان اندکی که قطار در ایستگاه توقف کرده، سوارشوند. با بازشدن درهای قطار، حیدری راه‌بند را بالا می‌برد و خودروهای منتظر به حرکت درمی‌آیند. می‌پرسم چرا راه‌بند را بالا برده است، این بار با قیافه‌ای حق به جانب و با خنده‌ای که چاشنی‌اش کرده، می‌گوید: «راننده حواسش بوده که در ایستگاه توقف کند. قطار با بازبودن در، حرکت نمی‌کند تا برای کسی خطر داشته باشد». هنوز این حرف از گلویش بیرون نیامده است که قطار 3سوت نه چندان ممتد می‌زند. سوت قطار برای راهدارها پرمعناست؛ «صدای سوت یعنی اینکه می‌خواهم حرکت کنم. وقتی لوکوموتیوران سوت هشدار زد، باید راهبند را پایین آورد و جلوی تردد خودروها را گرفت. راننده قطار با سوت‌زدن حرفش را می‌زند و برای همین باید گوش به زنگ باشیم که راننده قطار چه وقت سوت را به صدا در می‌آورد». قطار یک دقیقه در ایستگاه متوقف می‌شود و بعد از بستن درها، وقتی مطمئن شد مسافری باقی نمانده با تکان‌دادن دستی به نشانه تشکر از راهدارها، راهش را می‌گیرد و می‌رود.

زندگی در کلبه وسط شهر
قطار رفته و تجربه راهدارها به آنها می‌گوید تا 45دقیقه دیگر خبری از قطار نیست. این یعنی اینکه راهدارها می‌توانند دوباره به کلبه کوچک خود برگردند. فرصت خوبی است تا فارغ از سر و صدا و گزند سرمای استخوان‌سوزی که با وزش هر باد جگرسوز هم می‌شود، گفت‌وگو را ادامه دهم. کلبه در عین کوچکی، ساده است و امکانات برای زندگی 2راهدار در آن کافی نیست. یک یخچال کوچک دونفره، یک تخت با روکشی نه چندان تمیز، یک میزچوبی رنگ‌ورو‌رفته و 2صندلی، یک بی‌سیم، یک سماور کوچک و قوری رویش که برای دم‌کردن 5لیوان چای کافی است و چند دستورالعمل و یکی دوتابلوی آویزان، همه این امکانات است. البته نمی‌شود از یک چراغ نفتی قهوه‌ای سوخته که نمونه‌اش را فقط می‌شود در بند و بساط شرکت راه‌آهن پیدا کرد و در بازار مشابهی ندارد و چند فشفشه قرمز که وقت خطر باید از آن استفاده کرد، گذشت؛ چراغی که زورش می‌رسد اتاقک کوچک را گرم و ساکنانش را از سرما حفظ کند. می‌پرسم زندگی در این کلبه خسته‌کننده نیست، می‌گوید: «این کلبه خیلی وقت است که همین‌جا هست. نمی‌دانم دقیقا چند سال است اما خیلی سال است که ساخته شده و پست راهدارخانه است. هر روز، 3گروه به کلبه راهدارخانه می‌آیند و هر گروه باید12ساعت اینجا بماند. هر گروه هم غذا و خورد و خوراکش را از خانه می‌آورد تا نوبتش تمام شود و گروه بعدی از راه برسد». بعد با دست به برخی تجهیزات داخل راهدارخانه اشاره می‌کند و حرفش را اینطور ادامه می‌دهد: «بعضی چیزهایی که در راهدارخانه هست، راهدارها تهیه کرده‌اند تا سختی بودن در حبس اتاقک کمتر شود. زمستان‌ها همین بخاری نجاتمان می‌دهد و تابستان‌ها اگر کسی پنکه بیاورد که خوب است اگر نه درها را باز می‌گذاریم تا هوای گرم کمتر اذیت کند. براساس قانون راه‌آهن، به ازای هر12ساعت بودن در راهدارخانه، 24ساعت استراحت داریم که تنها مزیت شغل ماست». می‌پرسم، همسایه‌های راهدارخانه، هوای آنها را دارند یا نه؟ به همکارش نگاه و حرفش را مزمزه می‌کند و بعد از مکثی کوتاه، می‌گوید: «کسی با ما کاری ندارد. فقط خدا خدا می‌کنیم بابت بستن راه برای عبور خودروها، کسی چیزی به ما نگوید.»

شب‌ها خواب قطار می‌بینم 
زندگی راهدارها با قطار عجین شده است. فشار روحی و روانی‌ای که روی راهدارها هست باعث شده، برخی از آنها حتی در ساعت استراحتشان هم درگیرکار باشند و این درگیری را تا خانه هم ببرند. ترس از برخورد و تصادف خودروها با قطار، وحشتی است که بر زندگی بسیاری از راهدارها سایه انداخته است، خصوصا وقتی که حادثه‌ای برای یک راهدار رخ بدهد این نگرانی هم بیشتر می‌شود. وقوع تصادفی در کیلومتر110 آبیک در قزوین، باعث شد تن و بدن راهدارها نه از سرما که از ترس تصادف به لرزه در بیاید. خسروی می‌گوید: «چند وقت در آبیک، هوا مه‌آلود بود و همکار ما هم غفلت کرده و راه‌بند را نبست. یک پراید زیر قطار رفت و 2نفر کشته شدند. الان راهدار با سند آزاد است و دارد جواب خسارت‌هایی را که وارد شده می‌دهد». اتفاق‌هایی مانند این، گردن راهدار است. چنین اتفاق‌هایی خواب و خوراک را از راهدارها گرفته است؛ چراکه نه راه‌آهن و نه شرکت‌هایی که راهدارها را استخدام کرده‌اند پاسخگوی پرداخت خسارت‌ها نیستند؛ «از ترس اینکه نکند اشتباه کرده باشم و راه‌بند پایین نباشد، خواب و خوراک ندارم. برای همین حتی شب‌ها که خانه می‌روم، خواب می‌بینم راه‌بند پایین نیست و از ترس از خواب بیدار می‌شوم. سال‌هاست که این خواب‌ها را می‌بینم و بخشی از زندگی‌ام شده است اما چاره‌ای نیست. باید به کارم ادامه بدهم. این کار روی زندگی‌ام اثر گذاشته است. حاضر نیستم هیچ کدام از پسرهایم دنبال کارم را بگیرند و راهدار شوند».

باید قهرمان دو باشیم
راهدارها باید از جانشان مایه بگذارند تا خط‌آهن ایمن بماند. داستان دهقان فداکار را شاید بتوان نزدیک‌ترین داستان تاریخی و به‌یاد‌ماندنی به‌کار راهداران در خطوط آهن دانست. خراب‌شدن خودرو روی ریل راه‌آهن یکی از شایع‌ترین اتفاقاتی است که راهداران با آن روبه‌رو هستند. خسروی می‌گوید اگر خودرویی روی ریل گیر کند و نتواند از آن عبور کند، کار راهدار زار می‌شود؛ «اگر خودرویی روی ریل گیر کند، باید فشفشه‌هایی که در اختیارمان قرار دارد برداریم و یک کیلومتر جلوتر از جایی که خودرو گیر کرده بدویم و با کار گذاشتن آن روی ریل و روشن‌کردنش، لوکوموتیوران را از خطر مطلع و متوقفش کنیم. این کار سرعت و مهارت می‌خواهد چون هر قطار مسافری دست‌کم 80کیلومتر سرعت دارد و به این دلیل، باید قبل از اینکه قطار به نقطه‌ای برسد که ترمزکردن را بی‌فایده کند، زمینه متوقف‌کردنش را فراهم کنیم؛ کاری که باعث شده راهدار بخشی از توانش را مانند یک قهرمان دوومیدانی، برای دویدن کنار بگذارد».

گمنام اما پر اثر 
کسی با شغل راهداری در راه‌آهن آشنایی چندانی ندارد. همین باعث اذیت راهدارها شده است. آنها یک خواسته دارند؛ حالا که کارشان روح و روان و زندگی‌شان را دستمایه تحولات زیادی کرده است، ردیف شغلی آنها را در زمره مشاغل سخت و زیان‌آور به شمار بیاورند. امکانات کارشان را حرفه‌ای‌تر و مدرن‌تر کنند و ‌شأن و اعتباری تازه به حرفه‌شان بدهند؛ خواسته‌ای که با تحقق آن، امید به زندگی بین راهداران بیشتر شده و می‌توانند بهتر از قبل به وظایف خود عمل کنند.

بی‌دقتی؛ بلای جان راننده‌ها 
15سال قبل پدر یکی از همکاران ما دچار سانحه شد. یکی دو نفر فوت کردند و راهدار به دردسر افتاد. مسئول راهداری راه‌بند را به‌موقع نبسته بود. راننده‌ها هم حواسشان نبود و زیر قطار رفته بودند. الان راننده‌ها سرشان داخل گوشی است و اصلا به اطرافشان نگاه نمی‌کنند. خیلی‌ها داخل ماشین با صدای بلند موسیقی گوش می‌کنند و این باعث می‌شود صدای سوت قطار را نشنوند. راننده‌ها باید طبق قانون، دوطرف جاده و خط را ببینند و بعد عبور کنند. به جرأت می‌گویم کسی به این قانون توجه نمی‌کند یا فقط یک طرف را نگاه می‌کند و این خود عامل حادثه است 

این خبر را به اشتراک بگذارید