رنج فیلسوفان
محسن آزموده
افلاطون، بزرگترین فیلسوف تاریخ، در مهمترین کتابش «جمهوری» برای بیان شرایط زندگی آدمیزاد در جهان هستی مثال بسیار عمیق و زیبایی میزند که تاکنون هزاران هزار نوشته و شرح بر آن بیان شده است. او میگوید ما انسانها در جهان محسوس پیرامون، مثل اسیرانی هستیم که در انتهای غاری محبوس شدهاند و دست و پاهایشان با غل و زنجیر به هم بسته شده و مجبورند که تنها به دیواره غار نگاه کنند و دلشان را به سایههایی که روی دیوار نقش بسته خوش کنند. در این میان فیلسوفان یا دوستداران دانایی و شناخت، کسانی هستند که بر اثر ممارست و سختکوشی و تحمل مرارت و دردها، زنجیرها را از دست و پایشان باز میکنند و از اسارت خلاصی مییابند. در نتیجه این آزادی میتوانند به سمت دهانه غار حرکت کنند و میبینند که اشباحی که روی دیواره مغاره نقش بسته، حاصل برخورد نور آتشی است که در آستانه غار برافروخته شده. فیلسوفان به این میزان آگاهی قناعت نمیکنند، در جستوجوی حقیقت والا با هزار بدبختی خود را به دهانه غار میرسانند و تازه آنجاست که درمییابند، آتش نیز نیرو و توان خود را از خورشید که خیر برین است، کسب کرده و حقیقت والا و والاترین حقیقت، آفتابی فراسوی زمین است که جهان هستی را به نور خود روشنی و گرما بخشیده است.
فیلسوف که حالا روشنای حقیقت را دیده جان دریافته است، پس از طی مراحل سلوک در قرب خیر اعلا رحل اقامت نمیگزیند، بلکه وظیفه روشنفکری و روشنگری او را وا میدارد که به پستوی تنگ و تاریک و نمگرفته جهان زیرین بازگردد و برای رفقا و دوستانش از آنچه دیده تعریف کند تا شاید آنها نیز ترغیب شوند برای فهم حقیقت و نیل به آن، کوشش کنند و رنج آگاهی را به جان بخرند. نتیجه اما بهنظر افلاطون همیشه بر وفق مراد نیست. فیلسوف یونانی در اینجا خاطره تلخ و ناگوار مرگ دردناک و غمانگیز استادش سقراط را بهخاطر میآورد که چگونه بهعلت همین روشنگری به گمراه کردن جوانان و توهین به مقدسات محکوم شد و ناگزیرش کردند جام شوکران را بنوشد. فیلسوف آشنا به حقیقت نیز ایبسا وقتی با سایر اسیران بند و بست جهان مادی وارد بحث و جدل شود، خوشایند ایشان نباشد. آدمیان در شرایط روزمره و عادی دلمشغول «خور و خواب و خشم و شهوت» هستند. به همین میزان اکتفا میکنند که امور یومیهشان را رتق و فتق کنند. به کسی هم که ایشان را به درکی عمیقتر از جهان و هستی فرابخواند، هشدار میدهند که «دست بردار، سری که درد نمیکند را دستمال نمیبندند»! اگر هم فیلسوف زیاده از حد پاپی شود، او را مطرود میکنند یا محبوس و محصورش میدارند. دست آخر هم وقتی ببینند بیخیال نمیشود، با او همان معاملهای را میکنند که با سقراط کردند، یعنی مجبورش میکنند خودکشی کند!
فیلسوف در معنای دقیق، دوستدار آگاهی است و از آزار و اذیت نمیهراسد و رنج و سختی آن را به جان میخرد. او حتی حاضر است جان عزیزش را در این میان فدا کند. اما آیا بهتر نیست که فیلسوف این اندازه بهخودش سختی ندهد و مثل خرمگس به جان پیکر تنومند و خوابآلوده و رخوتناک جامعه نیفتد و آرامش آن را بهم نزند؟ آیا معقولتر نیست که او هم مثل بقیه اسیران این زندگی، خودش را سرگرم لذتها و خوشیهای جهان مادی کند و با کندوکاو و جستوخیز، خود و دیگران را به دردسر نیندازد؟ موضوع کلیدی و حیاتی دقیقا در همین نکته نهفته است که فیلسوف که جانش به حقیقت خورشید نورانی و گرم شده است، دیگر نمیتواند زندگی در مغاک تیره و سرد و نمور جهان پست و زیرین غار را تحمل کند و اتفاقا درد و رنجشی که از مشاهده و تجربه این زندگی میبرد، برایش هزاران بار دشوارتر است. بهعبارت دقیقتر فیلسوف با آگاهی و خودآگاهی از وضعیت خود و دیگران، به ساحت دیگری از هستی گام میگذرد و از منظری دیگر، جهانیان را میبیند، درد و رنج برای او معنای عمیقتر و ژرفتری دارد، همچنان که لذت و خوشی نزد او متفاوت است. به همینخاطر است که وقتی شاگردان سقراط در واپسین لحظات نزد او میآیند تا او را با فراری دادن یا اقرار به خطا از مرگ نجات دهند، میگوید: «کسانی که مرگ را بد میپندارند، در اشتباهند؛ زیرا که مرگ یا خوابی است بیرؤیا- که خوبی آن آشکار است- یا رفتن روح است به دنیای دیگر. و آیا انسان در ازای همصحبتی اورفئوس و موسی و هزیود و هومر، از چه چیزی حاضر نیست دست بشوید؟ نه، اگر این راست باشد، پس بگذارید من بمیرم و باز هم بمیرم».