• چهار شنبه 26 دی 1403
  • الأرْبِعَاء 15 رجب 1446
  • 2025 Jan 15
دو شنبه 21 اسفند 1396
کد مطلب : 9393
لینک کوتاه : newspaper.hamshahrionline.ir/nxEP
+
-

ای بهار آرزو...

از کرشمه‌های قلم تا کرشمه‌های طبیعت

بهاریه
ای بهار آرزو...

بهاریه‌نویسی سنت دیرینه مطبوعات ایران از دیرباز تا امروز بوده است. از همان سال‌های دور که مجلات شماره مخصوص نوروز و روزنامه‌ها ویژه‌نامه عید منتشر می‌کردند بهاریه‌نویسی پای ثابت نشریات بود. پس از پیروزی انقلاب به‌تبع شرایط سیاسی - اجتماعی تا چند سالی بهاریه‌نویسی هم به خاطره‌ها پیوست.
21سال پیش وقتی یک نشریه سینمایی، مطلبی نوستالژیک از پرویز دوایی در ویژه‌نامه نوروزی‌اش منتشر کرد، سردبیر در مقدمه‌ای از بازگشت به سنت بهاریه‌نویسی خبر داد و حالا سال‌هاست که نوشتن از بهار و خاطره‌نویسی جزو ارکان ویژه‌نامه‌های نوروزی مطبوعات است. 4 بهاریه‌ای که در این صفحه می‌خوانید هرکدام از دریچه‌ای موضوع نوروز و نو شدن سال را دستمایه قرار داده‌اند؛ بهاریه‌هایی که در آنها آرایه‌های ادبی، لحن شاعرانه و حس نوستالژیک موج می‌زند.

 

بهار در جان هوشیار

دکترمیرجلال‌الدین کزازی
چهره ماندگار ادبیات و استاد دانشگاه

بهار، دلنشین و دلنشان، نوشینِ سرمستان و دلخوشان، دامن‌کشان و گل‌فشان، از راه می‌رسد و جان روشن آگاه را پیامی بکام و دلخواه می‌رسد که: روز شادی و آبادی و آزادی را پگاه می‌رسد و به فرجام، تیرگی و سرمای شب؛ شب دیجورِ از خرمی و خجستگی دور، شب دیریاز تنگذار، شب جانفرسای دلگزای توانکاه ـ می‌رسد. آ‌ری! به مهربانی و غمگساری، بهار شکوفه‌بار، باری دیگر، شگرف و شیرینکار، باز می‌آید و روز ـ روز دل‌افروز شب‌رَمان ـ شورآفرین و دمان، فراز می‌آید و شب بنفرین بی‌شگون، بی آنکه بستیزد و درآویزد، بی هیچ نبرد و آورد، خوار و زبون، بالاخَمان به کردارِ کمان، به درون سایه‌های سرد و سیاه، درمی‌گریزد.
خورشید، از دره‌ دردانگیز نژندی و نزاری، خموشی و خواری، برمی‌جهد و بشکوه و با داروگیر، چون سالار ستارگان، برنشسته بر رخشِ درخش، آن باره‌ی بارگان، بر پهنه‌های آسمان ‌درمی‌تازد و درفش پهلوانی و پرتوانی و گَوانی برمی‌افرازد و بهروز و پیروز، شب‌شکار و تیرگی‌وخیرگی‌سوز، گام در باره‌ی بره درمی‌نهد تا جهان را از سیاهی و تباهی، از سردی و بِدَردی برهاند؛ نیز از دُژفَرّگی و از بَرّگی در برابر گرگ و از افسردگی و فرومردگی سترگ.
هنگامی که هور، گرم و پرشرار و شور، هنگامه‌ای هنگفت برمی‌انگیزد و گیتیِ‌ گران‌گشته‌ی کران‌گزیده، پژمانی و پژمردگی را فرومی‌نهد و چنگ، بی‌دَمزَد و درنگ، در دامان بهار درمی‌زند و از آن برمی‌آویزد تا شکفتگی و شادابی را شادمانه داد دهد، نوروز نیز آرام و فرخنده‌گام، بناز و دلنواز، آغاز می‌گیرد تا جهان، در آشکار و برون و انسان، در درون و نهان، سامان بگیرد و ساز و تراز. در بهار و نوروز، جهان به همسازی و همترازی می‌رسد و به همرویی و همسویی و همپویی؛ آنچه نشان از ستم و ستیزگی دارد و از پستی و درازدستی و از مرزشکنی و هنجارپریشی، از میان رود و آرامش و آشتی، آسانی و آسودگی، بآیینی و بسامانی در میانه‌ی گوناگون و ساناسانی، جهان را فرامی‌گیرد؛ نیز، از دیگرسوی، آدمی، چونان آفریده‌ای اندیشیده‌ و برکشیده، چونان جانداری هوشیار که به یاری اندیشه و خرد، هر آنچه را راه به پریشانی و آشوب و بی‌سامانی می‌برد، فرو می‌بایدش نهاد و راه را روشن‌‌رای و دل‌آگاه، بر هر آنچه مایه و پایه‌ی ترازمندی و سازمندی است و پایگاه و پایندانِ بهین و بآیین زیستن،‌ برمی‌بایدش گشاد، در بهار و نوروز، در روزگار ساز و ترازگرفتن جهان، بهار را از جهان آشکار برون، از گیتی، به جهان نهان درون، به مینوی خویش، می‌بایدش برد و با چیرگی بر آز و نیاز، بر فزون‌جویی و بیراهه‌پویی، بر خیره‌رویی و تیره‌رایی و ناهمسویی و ناهمگرایی با جهان ترازمند هنجارور بسامان، تیرگی و خیرگی را در خویشتن لگام برمی‌بایدش زد تا در جشن بشکوه و برینِ نوروز که هر ایرانی را جشنی‌است که او را بیشترین بهی و مهی و فرهی به ارمغان می‌توان آورد، روزگاری نو را در نهان و نهاد خویش، شالوده بریزد و از هر آنچه او را به پژمردگی و افسردگی زمستانه فرامی‌خواند و بازمی‌گرداند بپرهیزد و بگریزد.
تنها بدین سان است که ایرانی راستین سرشتین، به گونه‌ای بنیادین و گوهرین، بهارانه‌‌خوی و بهارآیین می‌تواند شد و بدان سان که می‌سزد و می‌برازد و می‌ترازد، نوروز، این جشن بهین باستانی برین را که جشنی‌است نمادین، داد می‌تواند داد. ایدون باد و فرارسیدن نوروز و بهار و سال1397، بر همه‌ی ایرانیان، فرخنده و همایون باد!

واژه‌های دشوار

آورد: ‌نبرد
 با داروگیر: با کّروفر
 باره‌ی بارگان: اسب اسبان
 باره‌ی بره: ‌برج حمل
 بالا: قامت
برّگی: بَرّه‌بودن
 بکام: ‌کامروا
 بنفرین: ملعون
 پایندان: ضامن
 ترازیدن:‌ آراستن
 خیره‌روی: گستاخ  
درخش: درخشش
دژفرگی: ‌بی‌بهره از فر
دمزد:‌ استراحت، تنفّس
 دیجور: بسیار تیره
ساناسانی: گوناگونی
 گوانی: پهلوانی
 گوهرین: ذاتی

 

جانمان اگر تبدیل شود...

 عبدالجبار کاکایی
شاعر و ترانه‌سرا


بی‌وقفه شلیک می‌کند از مغز دانه‌ها و جوانه‌ها، بهار، بی‌فرصت آفرین و تحسین ما، زمین، مات و مسحور با آرواره‌های باز بهت، روبه‌روی این قیامت کبری...، و من، همچنان مفلوک و هیجان‌زده از کلاف سردرگم زندگی، از این همه پرسش ویرانگر روح به جوابی روشن نرسیده‌ام، از مخروبه‌های قصر در هم ریخته رویاهایم اکنون به فواره باز حوض سلطانی بهار می‌رسم، که سرم را می‌چرخاند به سمت آسمان،
درخت اعتراف کرد
پرنده اعتراف کرد
زمین اعتراف کرد
و بهار
تازیانه‌اش را روی دفترم انداخت
خسته و مایوس
بهار دیگری بی‌منت تقویم، پشت دریچه‌ دلم ایستاده است، که نشاطش را در من می‌دمد، زخمه مضرابش را حس می‌کنم، چراغدار خون نیاکان من، بهار جان،
نوروز، روز اول جهان و سطر آغاز خلقت است. خدا لباس‌های نو را بر تن ممکنات پوشانید و عطر نفخت فیه بر آنان افشاند و بر سر سفره هفت افلاک نشاند و در آیینه هستی نگریست و شیپور شادی آغاز آفرینش را نواخت و انسان را با بار سنگین آگاهی و اختیار به مصاف نامرادی‌ها و ناملایمات فرستاد تا احسن‌الحالش را در‌یابد. صف ازدحام خلیفه‌های خدا در بازار کائنات برای یافتن متاع آن جهانی، دنیا را پر از نشاط و شادمانی کرده و این روزها شروع شادی آغاز است، ساعت عید در برج حمل به برابری شب و روز حکم می‌کند، جهان بر سر رحم آمده و حرارت و برودت بر سر مهرند، در این دقایق عالی زندگی که بی‌اذن و اجازه رویش در جریان است دانه‌ی دلمان از درون به سمت سبزشدن شلیک کند که جانمان اگر تبدیل شود جهانمان تبدیل می‌شود...

سال نو عروسکای نو می‌خواد
سال نو میوه ی تازه دوس داره
سال نو دلش می‌خواد سیاهیشُو
با زمستونی که رفت جا بذاره

سال نو پارگی پیرهنشو
نمی‌خواد یه بار دیگه رفو کنه
دوس داره که روزای اولشو
با همین دلخوشیا شرو کنه

عمونوروز پاشو اسفندُ بیار
با ترنج تازه و سیب گلاب
سال نو عروسکای نو می‌خواد
ته آلونکای خُرد و خراب

عمو نوروز ته کوچه‌ها ببین
بغض سنگین درای بسته رو
زیر سقفای سیاه و ناامید
پت پت فانوسای شکسته رو

عمو نوروز دلمون خیلی پُره
نمی‌خوایم شادی ت ُ کسل کنیم
 پای حرفای نگفته مون بشین
تا برات یه دنیا درد دل کنیم

عمو نوروز ما دیگه بزرگ شدیم
دیگه سرگرمی بچگی بسه
فک نکن مثل گذشته‌ها هنوز
قدمون به پنجره نمی‌رسه

سهم دنیای ندیده مون کجاس
سهم لحظه‌های شادی که گذشت
سهم عشقای قشنگی که نبود
سهم روزای زیادی که گذشت

 

بهار شمایید؛ که بهار بهار است

 فریدون صدیقی
نویسنده و استاد روزنامه‌نگاری

امکان دارد که بهار پیش‌رو اندکی بی‌انگیزه‌تر از بهاران رفته باشد وقتی باران در دریغ است. حتی سبزه، شکوفه و بادام هم محتمل است بی‌حوصله باشند آنقدر که ما در یخ، زلزله و سقوط و بهمن بودیم و روزگار میانه خوبی با ما نداشت.
امکان دارد به‌خاطر رعایت حال آن دوست، آن همسایه و اصلا آن هموطن و این هموطن که به هزار دلیل غمگین‌تر از غروب هستند سفره سنجد، سبزه و سمنو نچینیم و ماهی را به رودخانه بازگردانیم با همه اینها آفتاب همچنان طلوع می‌کند تا بچه‌ها بدوند از سر شوق و تاب بی‌تاب شود از حضور نازنین‌تر از بهارشان. آفتاب که می‌دمد کوچه همچنان راه می‌رود، درخت سبز می‌شود، بلبل غزل‌خوان می‌شود و مادربزرگ با همه غصه‌هایش پاکشان می‌رود تا دست بکشد سر شمعدانی‌ها تا به ما بگوید زندگی جاریست.
همینطور است زندگی جاریست وقتی ما راه را برای بچه‌ها هموار می‌کنیم تا بستنی چوبی لیس بزنند با ذائقه لذت تا برسند دم مغازه بهار تا پیراهن نو کنند؛ چهارخانه آبی و سفید با کتانی‌های بندی تا بدوند و تا برسند به خود بهار و این یکی‌ها که نامشان دختران جان است پیراهن گلبهی انتخاب کنند و چنان در آینه تماشایی شوند که ما یکباره آنان و آینه را از این حظ وافر در لباس عیدی بغلبوسه کنیم.
زندگی جاریست چون نام همه کودکان، شادی و امید است و ما وظیفه داریم در هر حال و در هر نسبتی با آنان از گل حضورشان شمیم شعف باشیم مگرنه اینکه قرار نیست آنان همیشه و همواره مکدر از اندوه‌ها و مشکلات ما باشند یعنی اصلا انسانی نیست. ما بزرگ‌ترها با ندانم‌کاری‌هایمان یکدیگر را مخدوش، مضروب و محروم کنیم تا لذت شادمانی از بچه‌ها دریغ شود حتی روا نیست با آب، باد و خاک و آتش هم بد باشیم یا کاری کنیم که آنان از دست ما خود را گم کنند یعنی آب بخار، باد گم‌شده، خاک پریشان و آتش خاکستر شود.
امکان دارد بهار امسال شادمان‌تر از بهاران رفته نباشد اما به هر حال بهار است و قناری آوازخوان بهار. پس تردید ندارم همین حالا و اکنون که جمعی از شما با بی‌میلی در فکر چگونه رفتن تا رسیدن به ته امروز هستید بسیاری دیگر با همه مشکلات در فردا قدم می‌زنند تا دل گرفته به سال نو نرسند تا به‌رسم دیرین ثابت کنند همچنان زل زده‌اند به زندگی تا زندگی بداند شادمانی همچنان زبانه می‌کشد در نگاهی که فردا را می‌کاود.
راست این است وقتی هستیم و می‌خواهیم باشیم مجبوریم شور زندگی را همچنان معزز بداریم. این را همه عالم می‌دانند مثل کوه‌ها، دره‌ها، درخت‌ها، رودها و پرنده‌ها هم و حتی باران‌هایی که قرار است بیاید تا ما تازه شویم، یادمان باشد بهار شمایید که بهار بهار است.

 

آن سال‌ها

 ابوالفضل جلیلی
نویسنده و کارگردان سینما

خرید کتاب

گاهی وقت‌ها می‌رفت روضه می‌خواند ولی بیشتر اوقات توی کتابفروشی‌ای بود که از نصف کردن یکی از اتاق‌های منزلش که رو به خیابان بود درست کرده بود.
من هر سال عید همین کار را می‌کردم، اما در عید نوروز 9سالگی‌ام سنگ تموم گذاشتم و هر روز عیدی‌ام را رو می‌بردم و از کتابفروشی کوچیک و محقر ایشون یک یا چند جلد کتاب می‌خریدم. یه بار این آقا از من پرسید: پسرجون شما این کتاب‌هایی رو که می‌خری می‌خونی یا فقط می‌خری؟
آن وقت‌ها دروغگویی برای یه بچه مسلمون گناه کبیره بود؛ پس من راستش را می‌گفتم: نه، نمی‌خونم، فقط می‌خرم.
گفت: پس بهتره دیگه نخری، چون کتابی رو که نمی‌خونی نباید بخری. شاید پدر و مادرت راضی نباشن. و دیگر کتابی به من نفروخت.
او حق داشت نفروشد اما من فقط می‌خواستم که به او کمک کنم شاید با خرید چند کتاب، استفاده‌ای به او برسد و از آن وضعیت فقر بیرون بیاید.
 موش و گربه عبید زاکانی  و بینوایان ویکتور هوگو دو کتابی ا‌ست که من سال‌ها پیش ازآقای مددی، آخوند کتابفروش محله‌مون خریدم و باید اعتراف کنم که هنوزم که هنوزه هیچکدومشونو نخوندم.

لباس عید

دوران ابتدایی که بودم رسم بود اوایل اسفند ماه مدیر مدرسه یک پاکت سفید به‌ما می‌داد که به پدرمون بدیم که برای خرید لباس عید دانش‌آموزان بی‌بضاعت یه مبلغی را درون پاکت بگذارند و ما اون پاکت رو به مدیر مدرسه بدیم.
البته اون زمان‌ها دولت خودش این‌کار رو انجام می‌داد، این پاکت‌ها فقط برای این بود که ما کمک به دیگران رو از کودکی عادت کنیم. یادم می‌آد رنگ پارچه کت‌وشلواری که دولت برای بچه‌های نیازمند تهیه می‌کرد همیشه دودی رنگ بود.
وضع مالی ما متوسط بود ولی پدرم در حد امکانش کمک می‌کرد و من پاکت رو خالی برنمی‌گردوندم اما مشکل اینجا بود که من همیشه دوست داشتم رنگ کت‌وشلوارم دودی‌رنگ باشه و پدرم قبول نمی‌کرد، نه به‌خاطر اینکه با اون بچه‌ها همرنگ نشم، نه فقط به‌خاطر اینکه مادرم می‌گفت رنگ تیره زود خاکی و کثیف میشه و به‌همین دلیل می‌خواست که پدرم به‌قول معروف رنگ چرک‌تاب برامون بخره که زود به‌زود نخواهیم لباس‌ها رو بشوییم. اما من نظرم چیز دیگری بود. من دوست داشتم که وقتی چهاردهم فروردین می‌رم مدرسه بین من و بچه‌های فقیر تفاوتی احساس نشه. از کت و شلوار چهارخونه هم خیلی بدم می‌او‌مد، هر سال‌ام لباس عید من چهارخونه بود. یه روز 14فروردین قبل از ورود به مدرسه تصمیم خودم‌و گرفتم. یه تیغ ژیلت برداشتم و 20 جای کت و شلوارم‌و با تیغ پاره کردم و رفتم داخل مدرسه، به یه ساعت نرسید که به عنوان یاغی مدرسه معروف شدم. نه به مدیر می‌تونستم واقعیت پاره‌شدن لباس‌هام‌و بگم، نه به بچه‌ها و نه به پدر و مادرم. فقط خدا می‌دونست که من چرا به خاطر نیتم 2 بار تنبیه شدم؛ هم از مدیر که فکر می‌کرد توی زدوخورد لباس‌هام به اون روز دراومده و هم از پدرم که فکر می‌کرد دیوونه شدم.

این خبر را به اشتراک بگذارید