• چهار شنبه 26 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 7 ذی القعده 1445
  • 2024 May 15
پنج شنبه 26 دی 1398
کد مطلب : 92931
+
-

شب پشت شیشه ‌ماه ندارد، مسافران!

یادداشت اول
شب پشت شیشه ‌ماه ندارد، مسافران!

فریدون صدیقی- استاد روزنامه‌نگاری

من هم مثل شما این روزها شنیدن را باور ندارم و گفتن را از یاد برده‌ام وقتی پرنده در آسمان بی‌بال‌ و پر می‌شود. من هم مثل شما خبر دارم، قلم، راه نرفته از جان تهی و کلمات نحیف و بی‌مفهوم شده است وقتی دروغ راست راست راه می‌رود و کاغذ در حسرت کلمات نیک‌اندیش، روسیاه شده است. راست این است که در روزگار باغ بی‌برگی چگونه می‌توان نوشت سیب و گلابی در تمنای خوردن، روی میز پذیرایی دارند پژمرده می‌شوند. راست این است که مدتی است توی سر خودم و توی گوش دلم می‌زنم که چه کنم با این روان آشفته‌تر از باد که سراسیمه در جست‌وجوی پناهی در بی‌پناهی است، پس در شب یله می‌شوم تا کمتر رخ ‌به‌رخ چهره‌های پراندوه شوم. سوز و سرما با من دست به گریبان می‌شود، اما به روی خودم نمی‌آورم، چون درونم سردتر از صورت سرما‌زده من است. دور خودم می‌چرخم، کاش می‌شد رفیق شفیق سیگار شد، افسوس که نمی‌شود. پس سربه‌زیر برمی‌گردم زیر سایه مهتاب دل گرفته شبی که نامش پنجشنبه نوزده دی‌ماه نودوهشت است
وقتی تو نیستی، همه روزهای من
مثل هم‌اند ابری و آرام، غالباً
هی می‌روم قدم بزنم، پوچ و بی‌خیال
در امتداد یک غزل و یک گریستن
حالا و اکنون وقتی پرنده در پهنه آسمان از پرواز باز می‌ماند چه فرقی می‌کند در چه روز و چه ‌ماه و سالی باشد؛ یعنی در همان هزار‌سال پیش هم که من کودک و نوجوان نادان‌تر از امروز بودم باز این سؤال بی‌جواب می‌ماند که چرا بزرگ‌ترها هر وقت حوصله‌شان سر می‌رود تو سر زندگی مردمان ساده‌تر از کبوتر پشت پنجره می‌زنند. کمی زودتر از همان سال‌ها(١٩٣٩تا١٩٤٥میلادی) آقایان استالین، موسولینی، چرچیل، هیتلر و روزولت در یک مشارکت جمعی تصمیم گرفتند ٣٦میلیون انسان شریف شهری و روستایی و١٤میلیون سرباز امیدوار را از زنده بودن و زندگی کردن محروم کنند و کردند که از آوار این فاجعه میلیون‌ها قناری، عاشقی یادشان رفت و به‌ناچار لال شدند.
شب پشت شیشه ‌ماه ندارد، مسافران !
شب فرصت نگاه ندارد، مسافران!
در شب علائمی است بخوانید و بگذرید
شهر ستاره‌ ماه ندارد، مسافران!
حالا و اکنون که مردمانی عزیز و شریف در سیستان، کرمان و تهران ناخواسته و دلخسته، ناباورانه در آب و خاک و آسمان، ما را جا گذاشتند و ما فرصت نمی‌کنیم که گریه نکنیم تا بگوییم و بنویسیم رنج‌ها طاقت‌فرساست. این را کلمات هم می‌دانند که اینگونه به گوشه‌ای خزیده‌اند و هیچ نمی‌گویند. من از خود سکوت شنیدم که می‌گفت در سکوت پیامی است که در هیاهو نیست. حق با اوست و به همین دلیل در این ایام پیام‌ها فقط یک صفحه سیاه است و رنجبری و افسردگی کسب‌وکار همه ما شده است آن‌سان که زندگی دارد زندگی‌کردن را
ازیاد می‌برد.
مرد میانسالی که چتری لرزان بر سر همراهش گرفته تا روسری سیاهش زیر باران آبچکان نشود، می‌گوید: به هرحال یادتان باشد فردا روز دیگری است و هر روز دیگر، زندگی رنگ و رخسار همان روز را دارد؛ مثلا فردا روز امید، روز آسمان آبی، روز درخت، آب و آینه، روز بال زدن بی‌دغدغه همه پرندگانی که رو به تمامی آفاق دارند! درجواب او هیچ‌کس هیچ‌چیز نمی‌گوید، چون آنچه در گلو مانده فریاد است که بغض راهش را
بسته است.
چقدر با عجله می‌روی، مسافر من!
با این سفر که برای تو آخرین سفر است
چه بی‌قرار به ساعت نگاه دوخته‌ای!
نه استخاره نکن، چشم مادرت به در است!

 همه شعرها از محمدسعید میرزایی

این خبر را به اشتراک بگذارید