• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
پنج شنبه 12 دی 1398
کد مطلب : 91856
+
-

لبخند بزن، تو با همه فرق می‌کنی، می‌فهمی؟

لبخند بزن، تو با همه فرق می‌کنی، می‌فهمی؟

فریدون صدیقی _ استاد روزنامه‌نگاری

هوا بارانی است و کبوتری دوست‌گم‌کرده زیر شیروانی زل زده است به بارانی که نازک و محترم می‌آید. من پشت پنجره دارم چای تلخ مزمزه می‌کنم و خاطرات گمشده را به‌یاد می‌آورم. ناگهان تلفن همراهم زنگ می‌زند و می‌شنوم آشنایی در بیمارستان برای رسیدن به حداقل سلامتی یک پایش را به دیابت بخشیده است. حالم پریشان می‌شود، باید دستی روی زانویی بکشم که بی‌پا مانده است. عصر شنبه است. می‌دانم باران خبر ندارد که چه‌کسی پا ندارد یا دارد، ولی ناچار است بداند حضورش حال روزگار را شادمان می‌کند. این را تمام باغبان‌ها هم می‌دانند. گلفروش سر خیابان که اغلب در حال چیدن خار از سرانگشتانش است، می‌گوید: اگر هر روز صبح را با احوال‌پرسی از گل‌ها و سبزه‌ها شروع کنیم، یعنی حتی نگاهی از سر ملاطفت به دار و درخت حاشیه خیابان بیندازیم، حالمان شبنم و بنفشه می‌شود. وقتی دسته‌گل را به دیدار مردی بردم که پای چپش را قند خورده بود، تبسمی گونه‌اش را گلرخ کرد تا من باورکنم آنکه می‌خندد، می‌خواهد به نبرد با اندوه برود، مثل عطری که شما را در آغوش می‌گیرد تا حال هوا از بوی خوش شما مجنون شود.
بوسیدن گل‌ها را فراموش نکن
و در کشاکش نبرد بزرگ
به آسمان نگاه کردن را فراموش نکن

هزارسال پیش که آنفلوآنزا هنوز فرصتی برای خلق و ظهور نیافته بود و سرماخوردگی با ترکیب شیر و عسل و با همکاری جانانه چند پر لیموترش یا شلغم به بازیافت تندرستی می‌انجامید؛ آری، آری در همان دوره‌هایی که زاینده‌رود همیشه خروشان، آسمان آبی و شیرینی‌ها کیک‌یزدی و کشمشی بود، بزرگ‌ترها همیشه می‌فرمودند بخندید تا دنیا برویتان بخندد، اتفاقا همینطور هم بود. ما که بچه‌های ساده‌تر از شیربرنج بودیم گاهی آن‌قدر الکی می‌خندیدیم که بزرگ‌ها می‌گفتند قباحت دارد. اما ما همچنان دنبال شادی می‌دویدیم چون می‌دانستیم غصه خودش می‌آید، لازم نیست ما دنبالش برویم. این را معلم‌ها، نوازندگان و شیرینی‌فروش‌ها هم می‌دانستند.
سازهایی داشتم من، جویبارهایی
سنگریزه‌هایی داشتم
اما تو با همه فرق می‌کنی، می‌فهمی؟
لبخند بزن!

حالا و اکنون که پرکارترین پدیده‌های روزگار ترک‌خورده، افسردگی و آنفلوانزاست و مردمان عمیقا نجیب و مظلوم، در تلاش معصومانه برای کسب حداقل‌های زندگی، حداکثرهای تندرستی و آرامش آنان به مخاطره افتاده است. بی‌تردید مهر و مودت حضور باران مغتنم است. دست گرفتن زیر باران از لای پنجره مثل دویدن در علفزاران ته بهار حال آدم را خسرو و شیرین می‌کند. می‌دانم گاه آن‌قدر از دست روز و روزگار حالتان بد است که تحمل شبنم و شیدا و باران را هم ندارید. حق با شماست، این همه خبر ناگوار شنیدن فیل را سبک‌وزن می‌کند، چه برسد به ما که از رنجوری زیر پای مورچه مانده‌ایم و درد می‌کشیم! روانشناس میانسالی می‌گوید با همه اینها تا هستیم باید به بودن خود معنی ببخشیم. والاترین معنی، امیدواری و تکاپو برای تحقق آرزوهاست. این را همه باران‌ها می‌دانند که در آغاز هر چه می‌بارند از برای شستن چتر دود و غبار بر سر زیست‌بوم ماست، سپس زلال شدن، جاری شدن چنان رود و آنگاه رسیدن به آبی‌ترین دریا که ما قرار است پاروزنان به افق فردا برسیم.
دریا دودستی می‌چسبد
به دریانورد
تو هم تکیه به موج
طاقت بیار مرد
لنگر بگیر، لنگر بینداز


شعرها به‌ترتیب از بهرام اوغلو، کمال بورکای و صلاح بیرس، به‌ترجمه آیدین روشن و میراندا میناس

این خبر را به اشتراک بگذارید