ساعت ۳ و ۳ دقیقه صبح
فرورتیش رضوانیه ـ روزنامهنگار
از خواب بیدار میشوید. هنوز داخل هواپیما هستید. به ساعت نگاه میکنید، ۳ و ۳ دقیقه صبح است و چند ساعت دیگر از پرواز باقی مانده است. حوصلهتان سر رفته. کابین تاریک است و همه مسافرها خواب هستند. از پنجره هم هیچچیزی پیدا نیست و آسمان در تاریکی شب فرو رفته. اما ناگهان نور میبینید. با دقت نگاه میکنید. باورتان نمیشود. موتور هواپیما آتش گرفته. این را میدانید که اگر فریاد بزنید مسافرها دچار وحشت میشوند و نظم پرواز بههم میریزد. دکمه مهماندار را فشار میدهید و منتظر میمانید اما کسی نمیآید. شعلههای آتش شدیدتر میشود. تصمیم میگیرید خودتان بروید و آهسته موضوع را به یکی از مهماندارها اطلاع دهید. مسافرهای کنار دستیتان خواب هستند. برای اینکه آنها را بیدار نکنید، خودتان را روی لبه پشتی صندلیها میغلتانید. وقتی به طرف عقب هواپیما میروید، میبینید هیچکدام از مهماندارها آنجا نیستند. برمیگردید و به سمت جلوی هواپیما میروید اما آنجا هم کسی نیست. نمیدانید چطور ممکن است همه مهماندارها همزمان ناپدید شده باشند. چارهای ندارید. آهسته چند ضربه به در کابین خلبان میزنید اما کسی جوابی نمیدهد. در همین لحظه از پشت سرتان صدای فریاد میشنوید: «دستاتو نشون بده!» وقتی برمیگردید، میبینید یکی از مسافرها مقابلتان ایستاده و یک کلت را به سمتتان نشانه گرفته: «دستهایت را بگذار روی سرت و بخواب روی زمین!» مسافرها از خواب میپرند و با دیدن آن صحنه یک به یک صدای جیغ و فریادشان بلند میشود. مطمئن هستید که فرد مسلح عضو امنیت پرواز است و شما نباید به سمت کابین خلبان میرفتید. میگویید: «هواپیما داره سقوط میکنه!» ناگهان یکی از مسافرها فریاد میکشد: «هواپیما بمبگذاری شده!» سپس نظم کابین بههم میریزد. در همین لحظه هواپیما تکان شدیدی میخورد. محافظ پرواز تعادلش را از دست میدهد و به سمت شما شلیک میکند. گلوله به قلبتان میخورد. درد شدید احساس میکنید و روی زمین میافتید. وقتی چشمهایتان را باز میکنید، پی میبرید که داشتید کابوس میدیدید. از اینکه آن اتفاقات واقعا رخ نداده، خوشحال میشوید. نمیخواهید دوباره بخوابید. به ساعت نگاه میکنید. ۳ و ۳ دقیقه صبح است. قلبتان به تندی میتپد و نفستان بالا نمیآید. جرأت ندارید بیرون پنجره را نگاه کنید.