اول شخص مفرد
زاگرب؛ کافه غریب
منصور ضابطیان|نویسنده و روزنامه نگار:
اگر کافهباز هستید، اگر دوست دارید بروید یک جای دنج و خلوت، یک قهوه سفارش بدهید و تمام روز را بنشینید و چشم بدوزید به آدمهایی که از پشت شیشه در آمدو رفتاند و قصههایشان را توی ذهنتان کشف کنید، بهترین جای جهان زاگرب پایتخت کرواسی است. نمیدانم زاگرب چندتا کافه دارد اما حتی یک نگاه سرسری هم میتواند آدم را به این نتیجه برساند که تعداد کافهها برای شهری با جمعیت 800 هزار نفری بسیار زیاد است و جالب اینجاست که کافهها غالباً از سر صبح باز هستند تا آخر شب و همیشه هم شلوغ. اساساً در زاگرب شلوغی کافهها در سهشنبه ظهر مثل شلوغی کافههای پاریس است در شنبه شب! کافهها و پابها عمدتاً جایی هستند برای جمع شدن آدمهایی که علایق مشترک دارند. از کافه شرلوک هولمز بگیرید تا کافهای که مال آدمهای عشق ساعت است. در یکی از خیابانهای فرعی کافهای میبینم که همان ورودیاش نشان میدهد صاحبانش عشق نوستالژی هستند. درست مثل عشق نوستالژیهای ایرانی، آنها هم هرآنچه از خرتوپرتهای مربوط به 30-20 سال قبل است را کنار هم جمع کردهاند و جالب اینکه این نشانههای نوستالژی چنان مشترک است که من با فرهنگی کاملاً متفاوت احساس غریبگی نمیکنم.
اما بخش جذاب کافه، محوطه بیرون آن است. یک محوطه باز بزرگ پلکانی و پر از گیاهان سبز و مبلهای راحت. آنچه این محوطه را متفاوت میکند این است که هیچ میزی در آن وجود ندارد. وظیفه میزها را تلویزیونها و رادیوهای بزرگ لامپی قدیمی برعهده گرفتهاند که قهوه و نوشیدنی رویشان سرو میشود.
فضا چنان دوستداشتنی است که کافه، میشود پاتوق هر روزه من در زاگرب، بهخصوص آنکه مجبورم طرح برنامه نوروز سال بعد را هم بهسرعت آماده کنم و به تهران بفرستم. تازه این وضعیتِ روز است، غروب به بعد اینجا فضایی غریبتر پیدا میکند. در محوطه بیرون، که در این ساعت پر از جمعیت هم هست، تقریباً میتوان گفت هیچ چراغی وجود ندارد. اما نور محیط با روشن کردن تلویزیونها تأمین میشود. حدود 60-50تلویزیون لامپی قدیمی همزمان روشن هستند و برفک پخش میکنند و آدم را پرتاب میکنند در فضایی مبهم از خاطره و ترس و وهم.
قیمت قهوهها نسبتاً خوب است و خانمی که قهوه سرو میکند صدای بینظیری دارد. وقتی برای گرفتن سفارش میآید سعی میکنم او را به حرف بکشم چون از همان دو سه کلمه اولی که از دهانش بیرون میآید تفاوت صدایش مشهود است. دست آخر به او میگویم، من گوینده هستم، میدانی صدای خیلی خوبی داری؟ میخندد و میگوید: «چند نفر دیگر هم این را به من گفتهاند. یکبار تصمیم گرفتم بروم توی رادیو کار کنم اما به در بسته خوردم، بعد هم این کار را بیشتر دوست دارم... هر شب که این آدمها اینجا جمع میشوند و توی نور برفکها مینشینند، من حسابی بهم خوش میگذره. خیلی خوشحالم که اینهمه آدم اینجا خوشحالن.»
اسمش خیلی سخت است، فکر کنم
Zvijezda که تلفظش خیلی سخت است، اما معنیاش ساده است، یعنی «ستاره» و کافهاش با این همه تلویزیون روشن مثل ستارهای وسط تاریکی میدرخشد.