• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
پنج شنبه 5 دی 1398
کد مطلب : 91321
+
-

مار در پستوی خانه

روایت
مار در پستوی خانه


محمدعلی علومی ـ نویسنده و اسطوره‌شناس

من و سیدمحسن و غلو کلاس اول دبستان بودیم. بر نیمکت چوبی چرک و چرب و تق و لقی می‌نشستیم تا از طریق لوح‌ها خطوط کج و راست را تشخیص بدهیم اما راستش هنوز هم من درمانده‌ام که کدام خط کج است و کدام راست؟
بعد کم‌کم پای الفبا به‌میان آمد و قصه‌های فانتزی شروع شد نظیر آنکه بابا نان داد! ... خیلی سال گذشت تا واقعیت‌های خشن جامعه یادمان بدهد که بابا حتی اگر پدر خودش را دربیاورد، فقط می‌تواند پول قند و چای و سیگار و دیگر مخلفات دودآلودش را درآورد، نان دادنش دیگر کجاست؟
اواخر سال و آخرهای کتاب فارسی از فانتزی تبدیل شد به طنز و جوک وقتی که کنار معلم و روبه‌روی بچه‌های همکلاسی از ترس کتک می‌لرزیدیم و لرزان لرزان و بریده ازبر می‌خواندیم که: «آباد باش ای ایران، آزاد باش ای ایران، از ما فرزندان خود، دلشاد باش ای ایران...»
آری! از ما فرزندان خود دلشاد باش. باشد؟ آفرین.
گفتم که من و سیدمحسن و غلو، سر یک نیمکت می‌نشستیم. معلم ما آقای هاشمی نامیده می‌شد که البته هیچ ربط مستقیم و غیرمستقیمی با آقای هاشمی نامبردار و شادروان نداشت. این آقای هاشمی ما، یک معلم ساده ابتدایی، آدمی بود ظریف و نحیف و خوش‌پوش که البته گاه و بیگاه در مناسبت‌های رسمی کراوات نیز می‌بست. یعنی گناهی که از منظر عده‌ای نابخشودنی است و امیدوارم که اگر هنوز در قید و بند حیات و حیاط هستند مرا ببخشند و خیال نکنند که شاگرد سابقشان قصد پرونده‌سازی علیه آن وجود نازنین را دارد تا بلکه از این طریق خود به نان و نوایی برسد. اگر هم از قید حیات و حیاط رسته‌اند که خوشا به سعادتشان.
با ایشان همسایه دیوار به دیوار بودیم. یک روز عصر من و غلو نشسته بودیم و تند تند تکلیف می‌نوشتیم تا بلکه پیش از غروب بتوانیم کمی هم بازی کنیم. آن‌وقت‌ها بچه خوب، بچه‌ای بود مریض احوال، توسری‌خور، ترسو، بی‌سروصدا ... باری با غلو مشق می‌نوشتیم که پدرم رفت به پستو و بعد هراسان به‌درآمد، رنگش پریده بود. زیر لب گفت، مار!
من و غلو و مادرم از جا پریدیم. مادر توضیح خواست و از گفته‌های پریشان بابا معلوم شد که پدرم در صندوقچه داخل پستو، ماری دیده است به چه بزرگی که تازه، رنگارنگ هم هست و چمبر زده است.
گفته، ناگفته همه‌مان خیال کردیم که مار رنگارنگ دیگر خیلی خطرناک است. چیز نوباب و تازه‌ای است که زهرش شتر را هم خاکستر می‌کند. آن هم در چشم‌به‌هم‌زدنی! تازه، از کجا معلوم که مار رنگی توان پریدن نداشته باشد؟
من و مادرم و غلو ترسان و لرزان رفتیم توی حیاط تا از تیررس مار رنگارنگ در امان باشیم و پدرم رفت سراغ همسایه، آقای هاشمی، معلم ما.
آن مرد شریف و عزیز البته به‌ کمک آمد، اما ظاهر هر روزش را نداشت. بدون کت و شلوار نیمدار اما اتوکشیده و کفش ملی، با لباس زیر و دمپایی، بیل و چراغ‌قوه همراه داشت. با پدرم مشورت کردند و نقشه کشیدند تا مار رنگارنگ را به‌سزای عمل انجام‌نشده‌اش برسانند. قرار شد که پدرم در صندوقچه را بگشاید و آقای هاشمی با بیل و ناغافل بر سر و کمر مار رنگی بکوبد.
آن دو در برابر نگاه‌های ما، همچون دو قهرمان به پستو رفتند و پس از مدتی کوتاه صدای غش غش و قهقهه‌شان برخاست. پس آنها اژدها را کشته بودند اما مار و اژدهایی نبود. نی‌پیچ قلیان بود که در فضای نیمه‌تاریک پستو، آن هم در داخل صندوقچه به‌نظر پدرم ماری رنگارنگ جلوه کرده بود و من بیچاره چه می‌دانستم که اژدها یا مار رنگارنگ همان واقعیت بی‌رحم زندگی است. غلو که از فقیرترین اقشار اجتماع بود، بعدها قاچاقچی شد و در جنگ گانگسترها جوانمرگ گشت. سیدمحسن بعدها نوشابه غیربهداشتی خورد و کور شد و در زلزله بم درگذشت. پدر و مادر هم در زلزله مردند و از آن جمع فقط من مانده‌ام که گویا هنوز زنده‌ام.
 

این خبر را به اشتراک بگذارید