لغو نامزدی
فرورتیش رضوانیه ـ روزنامهنگار
صبح از خواب بیدار میشوید. موبایلتان را نگاه میکنید. در واتساپ چند پیام از نامزدتان دارید. با خواندن آن شوکه میشوید. روی تخت مینشینید و درحالیکه نفسنفس میزنید، به نقطهای خیره میشوید. او نوشته که پدر و مادرش با ازدواج شما مخالف هستند و دیگر نباید با هم در ارتباط باشید. فوری لباس میپوشید و به سمت خانهشان میروید. وقتی مقابل ساختمان میرسید، منتظر میمانید تا یکی از همسایهها وارد یا خارج شود و در را باز کند. نمیخواهید مانند سریالهای «رضا عطاران» از طریق آیفون تصویری با نامزدتان حرف بزنید و التماس کنید تا بگوید که چه اتفاقی افتاده. اما خبری نمیشود. چند دقیقه بعد یک موتورسوار از راه میرسد. تصمیم میگیرید خودتان را پیک فستفود جا بزنید تا بتوانید از مقابل اتاقک نگهبانی بگذرید. وقتی موتورسوار میخواهد پیاده شود، جلو میروید و میگویید: «کجایی پس؟» او با این تصور که شما فرد سفارشدهنده پیتزا هستید، آن را تحویلتان میدهد و سپس میرود. با خوشحالی قبض روی جعبه را نگاه میکنید تا ببینید باید زنگ کدام همسایه را بزنید. در همین لحظه یک پژو ۴۰۵ مقابل ساختمان توقف میکند و چهار مرد از آن پیاده میشوند. یکی از آنها به شما میگوید: «میشه لطفا با ما تشریف بیاورید؟». نامزدتان گفته بود که پدرش شغل مهمی دارد، اما نمیدانستید آنقدر حساس است که چهار لباسشخصی را سراغتان میفرستد. نمیخواهید مانند نقشهایی که «نوید محمدزاده» بازی میکند، در کوچه داد و فریاد کنید، پس بدون هیچ حرفی سوار پژو میشوید. در میان راه هیچچیزی نمیگویید. متوجه میشوید که به سمت آگاهی شاهپور میروید. در آنجا وسط بازجویی پی میبرید شما واقعا بازداشت هستید و پلیس اصلا پدر نامزدتان را نمیشناسد. آنها میگویند مدتی است یک باند تبهکار را زیرنظر دارند که موادمخدر را داخل فستفود جاسازی میکند و به مشتریهایش میرساند. شما کسی بودید که آن جعبه پیتزا را تحویل گرفتید و حالا با اتهام خرید شیشه مواجه هستید. میگویید که اشتباهی رخ داده. پلیس با خانه نامزدتان تماس میگیرد تا صحت ادعایتان را بررسی کند. اما مادرش میگوید شما را نمیشناسد و دخترش هم چند سال است هیچ نامزدی نداشته.