خوشنویس دستفروش
گزارش «همشهری » از زندگی یک هنرمند دستفروش در سنندج
شیروان یاری_خبرنگار
علی یعقوبی اگرچه به روز شمار شناسنامه 53ساله است اما رنج روزگار و مشقت دستفروشی چهره این هنرمند خوشنویس دستفروش را تکیدهتر کرده است؛ دستفروشی که با خط نستعلیق زیبا مشتریان را به سفارش خوشنویسی فرامیخواند که به گفته او هنر نزد ایرانیان است و بس. اما اکنون به عقیده او این هنر چندان قیمتی ندارد و مردم سردرگریبان سرد هنر نمیبرند. این خوشنویس دستفروش هر روز صبح بر ضلع شرقی میدان آزادی سنندج بساط دستفروشیای مشابه خرازی پهن میکند و زیر سرمای آذر چشم به غروب طلوع از بلندای آبیدر میدوزد و بساط را در 3کیسه زباله سیاه جمع و رهسپار منزل استیجاری قدیمی 35متری در محله حاشیهنشین جورآباد میشود. کل قیمت اجناس خنزرپنزر این خوشنویس دستفروش از یکمیلیونو500هزار تومان تجاوز نمیکند و از ساعت 8صبح تا 6غروب 40هزار تومان دشت میکند و از این میزان فروش 10هزار تومان درآمد حاصله است که در ماه نهایت حدود 500هزار تومان است که 350هزار تومان این پول را صرف کرایه منزل و با مابقی زندگی میکند. اگر این خوشنویس شانس بیاورد و جوانهای عاشق هنر به تورش بخورند بابت هر خط نستعلیق در ابعاد A4 حدود 10هزار تومان کاسب میشود.
علی یعقوبی اگرچه دیپلمه است اما در نگارش شعر و نثر کلاسیک ادبیات فارسی توانمند است و دفتری از دلنوشته و شعرهای کلاسیک با مضمون نقد اجتماعی دارد. روزگار غریب خوشنویسی عشق او به قلمنی و دوات را نخشکانده است و صدای قیژقیژ قلمنی روی کاغذ گلاسه به هنگام نگارش اشعار فارسی- کردی سفارشی مشتریان از این زندگی شکایت دارد. این هنرمند هر روز روی پلکان سیمانی بانکملی ضلعشرقی میدان آزادی سنندج از سرمای سوزان پاییز میلرزد و هرم نفسهایش را با بوی توتون پکهای سیگار بر صورت تلخ رهگذران میپاشد.
چه شد دستفروش شدید؟
4سال است که بهدلیل بیماری دیسک کمر شدید ناشی از سالها رنج و مشقت استادکار سیمانکاری به دستفروشی در کنار خیابان رویآوردهام. اگر چه از منظر من هیچ شغلی در جهان عیب و عار نیست اما این شغل با روحیه لطیف و نازک من سازگار نیست و هر وقت دوستان قدیمی یا همکلاسیهای دوران دبیرستان من را کنار خیابان میبینند و غریبوار از کنار یک دوست آشنای قدیمی رد میشوند شیشه روحم میشکند.
شما در سال 64شمسی دیپلم گرفتهاید و بررسیها نشان میدهد که خیلی راحت در آن زمان استخدام میشدید؛ چرا شما در هیچ ادارهای با وجود درخشش در هنر خوشنویسی و آشنایی با شعر و داستان استخدام نشدید تا امروز شاهد چنین روزگار سختی نباشید؟
چرخ روزگار به مرام ما نمیچرخد. من سالها با عشق خوشنویسی کردم و در سال 1356شاگرد ارشد مرحوم «آذر پیرا» استاد نامآوازه خط و خوشنویسی در سنندج بودم. دوران نوجوانی و جوانی را به عشق این هنر نفس میکشیدم تا اینکه در سال1364 دیپلم گرفتم و همان سال در تربیت معلم پذیرفته شدم؛ اما بهدلیل سد گزینش از این لطف الهی محروم ماندم و این راه مستقیم زندگی، بر من کج و ناهموار شد. حتی بعد از ردشدن در گزینش تربیت معلم برای دانشکده افسری شرکت کردم که با نمره عالی قبول شدم که در استخدامی نیز به دلایلی نامعلوم پذیرفته نشدم و برای همیشه قید استخدام در دستگاههای دولتی و نظامی را زدم و چون میدانستم که هنر خوشنویسی هم نمیتواند شکم زنو بچههایم را سیر کند به ناگزیر شاگردی یک استادکار سیمان کار را پیشه کردم و بعد از چند سال نام من در لیست یکی از استادکاران مشهور سیمانکاری در استان کردستان ثبت شد که در نهایت بعد از سالها سیمانکاری به دیسک کمر مبتلا شدم و باز هم برای امرار معاش چارهای جز دستفروشی نداشتم اما باز هم میگویم، اگر من در گزینش تربیتمعلم و دانشکده افسری به ناحق رد نمیشدم هماکنون نه خانوادهام از هم میپاشید و نه هنر خوشنویسی را در کف خیابان به حراج میگذاشتم.
یعنی بهدلیل دستفروشی خانواده ات از هم پاشیده است؟
بله بهدلیل دستفروشی شریک زندگیام بعد از 27سال زندگی عاشقانه از من جدا شد و 3پسرم که دو نفر از آنان حافظ کل قرآن هستند زندگی با مادر را بر من ترجیح دادند و من هماکنون تنها و بیکس در یک خانه محقر استیجاری 37متری در محله قدیمی جورآباد زندگی میکنم. یکی از پسرهایم افزون بر حافظ کل قرآن، حافظ دههزار حدیث است که از مسئولان دستگاههای ذیربط عاجزانه تقاضا دارم که به این سه فرزند من حداقل توجه کنند تا به سرنوشت من دچار نشوند.
فرزندانت به چه کاری مشغول هستند و آیا با این توانمندی تحصیلات دانشگاهی دارند؟
هر سه پسر من که در سنین 23تا 30 قرار دارند متأسفانه تا سطح دیپلم درس خواندهاند و الان بیکار هستند با مهارت خوشنویسی.
خط نستعلیق شما به گواه کارشناسان این هنر در سطح ممتاز و عالی است. چرا برای عضویت در انجمن خوشنویسان و عضویت در صندوق بیمه هنرمندان اقدام نمیکنید؟
من بعد از فروپاشی زندگی خانوادگیام به لحاظ روحی و روانی از هم پاشیدهام و مدت یک سال است که تحت پوشش روانپزشک هستم و با قرص لورازپام شبها لختی پلک چشم بر هم مینهم. چرا در زمانه ما باب است که همیشه هنرمندان دنبال مسئولان باشند؟ همه مسئولان و مدیران فرهنگی - هنری من را میشناسند و از شیشه خودروهای شاسی بلند زندگی من را رصد میکنند اما وقعی نمیگذارند. در جامعه ما همیشه هنرمندان بعد از مرگ قدر و منزلت مییابند و در زمان حیات در اوج فقر و فلاکت زندگی میکنند.
هنرمند خوشبین است و زیبا میبیند،شما چرا اینقدر تلخ سخن میگویید؟
مرا ببخش. تجربه سالها مرارت و سرکار گذاشتن مسئولان نگرش من را نسبت به جهان چنین کرده است. یادم هست زمانی در مدرسه در مورد موضوع انشا «علم بهتر است یا ثروت» چه با آبوتاب مینوشتیم که علم بهتر است اما قسم میخورم که ثروت بهتر از علم است؛ چون من در کنار خیابان علم خوشنویسی را به حراج گذاشتهام و کسی خریدار نیست. امروزه شماری از هنرمندان نقاش مشهور در شهر سنندج را میشناسم که زمانی شعار «هنر برای هنر» سر می دادند اما امروز برای گذران زندگی به مالکان رستورانها، کافیشاپها و هتلها پیشنهاد فروش تابلوی هنری میدهند اما جواب صاحبان این املاکهای خدماتی منفی است.
اخبار رسانهها را رصد میکنید؟ از ادبیات گفتاری و تحلیلی شما کاملا مشخص است که اهل مطالعه هستید؟
بدون شک. انسان با گسترش روابط اجتماعی و آگاهی از طریق رسانهها زنده است. اما بدون تعارف بگویم هر روز محتوای رسانهها -منظورم روزنامهها- از مطالب عالی و ارزنده تهی میشود و علت را به درستی نمیدانم. شاید گرانی کاغذ باشد، صداوسیما هم که اصلا نگاه نمیکنم اما به رادیو از قدیم گوش میدهم. یادش بهخیر در دوران ما درس خواندن و مدرسه ارج و قُربی داشت و همه ما به گلستان سعدی و حافظ به نوعی معتاد بودیم، سطح علمی نظام آموزشی دانشآموزان امروز خیلی پایین است و اکثر دانشآموزان در سطح متوسطه دوم و حتی کارشناسی دانشگاه از نوشتن متنهای منثور بدون غلط املایی عاجز هستند و این اسفناک است.
تقاضای واضح علی یعقوبی خوشنویس دستفروش از نماینده عالی دولت و مسئولان فرهنگوارشاد اسلامی، حوزه هنری، اعضای شورای شهر و شهردار چیست؟
در این وانفسای زندگی که آفتاب زندگی لب بام خانه کاهگلی من نشسته است، چندان توقع بلندبالایی به ارتفاع آبیدر ندارم. تنها آرزوی برخورداری از بیمه تامیناجتماعی صندوق اعتباری هنرمندان را دارم که چند هفته گذشته اعضای این صندوق اعتباری به کردستان سفر کردند و پیش همه هنرمندان رفتند. آرزو داشتم که احوالی از این خوشنویس دستفروش افتاده بر کف خیابان نیز بپرسند اما افسوس که چون یعقوب در غم یوسف چشمها کور شد و یوسف گمگشته از کنعان باز نیامد. از شهردار و اعضای شورای شهر استدعا دارم که اگر من را میبینند جسم تکیده من را که چون برگهای درخت اقاقیا که در پاییز بر کف خیابان میافتند (در آن لحظه با انگشت اشاره به چرخش برگ درخت اقاقیای کنار خیابان اشاره میکند) زیر سقف یک دکه بگذارند تا در زمستان سرد، شعر زمستان اخوان ثالث را با اشک زیر لب زمزمه نکنم. (در آن لحظه اشک از چشمان این خوشنویس دلشکسته بر گونههایش جاری میشود و انگشت عکاس خبرنگار بر لنز دوربین میلرزد.)
یعنی توقع شما از مسئولان تحت پوشش شدن صندوق اعتباری هنرمندان کشور و شهردار شهر تا این حد پایین است؟
همین اندازه است که برای من، بزرگ چون آبیدر و برای تو کوچک چون کلوخ است. تنها آرزوی من برخورداری از بیمه و داشتن یک دکه برای رهایی از سرما و گرماست.
بعداز مرگ قدرمان را ندانید
من بعد از فروپاشی زندگی خانوادگیام به لحاظ روحی و روانی از هم پاشیدهام و مدت یک سال است که تحت پوشش روانپزشک هستم و با قرص لورازپام شبها لختی پلک چشم بر هم مینهم. چرا در زمانه ما باب است که همیشه هنرمندان دنبال مسئولان باشند؟ همه مسئولان و مدیران فرهنگی - هنری من را میشناسند و از شیشه خودروهای شاسی بلند زندگی من را رصد میکنند اما وقعی نمیگذارند. در جامعه ما همیشه هنرمندان بعد از مرگ قدر و منزلت مییابند و در زمان حیات در اوج فقر و فلاکت زندگی میکنند