![ببخشید که زندهام...](/img/newspaper_pages/1398/10%20DEY/01/ROOYE/2409.jpg)
ببخشید که زندهام...
![ببخشید که زندهام...](/img/newspaper_pages/1398/10%20DEY/01/ROOYE/2409.jpg)
فریبا خانی ـ روزنامهنگار
وقتی مدرسه میرفتم، از کفشهای نو خجالت میکشیدم؛ معلم پرورشی میگفت: «رزمندگان اسلام در جبههها دارند میجنگند و چه شرایط دشواری را تحمل میکنند...» و من ناخودآگاه از کفشهای نو خجالت میکشیدم و از اینکه در کیفم بیسکوییت پتیبور داشتم، بیشتر...
کفشهایم را در باغچه خاکی میکردم. الان هم همین حالت را دارم؛ هر وقت کفش نو میپوشم، معذب میشوم، اما فهرست چیزهای خجالتآورم زیادشده است.
حالا از خیلی چیزها معذب میشوم؛ مثلا وقتی در رختخواب گرم خوابیدهام، یادم میافتد که زلزلهزدگان آذربایجان جای گرم و نرم ندارند. چادر ندارند و برف باریده است. هوا سرد و سوزناک است.
از اینکه دو جوان کولبر در کوهها یخزدهاند...
یا همین که دارم روی خشکی راه میروم و اهواز را آب برداشته است... ماشینها زیر آب هستند... خانهها تا کمر توی آب و فاضلاب غرقاند. تصویر پیرمردی را بهخاطر میآورم که روی یک چهارپایه نشسته بود و پاهایش را روی یک سطل پلاستیکی گذاشته تا خیس نشود. حالا از خوردن فلافل هم خجالت میکشم؛ وقتی زن کارتنخواب مدعی شد چهلوهشت ساعت گرسنگی را تحمل کرده و بعد بهخاطر یک ساندویچ فلافل تن به همخوابگی داده... یعنی ته تباهی... آدم یاد فیلمهای کامران شیردل میافتد.
راستش از اینکه زندهام خجالت میکشم و این حالت برای من عجیب است. من زندهام و حالتی در من ایجاد شده که میخواهم از همه کائنات عذرخواهی کنم که زندهام. رومنگاری میگوید: «بهترین جا برای من این است که بروم یک جایی زندگی کنم که واقعیت نداشته باشد!»
شما چنین جایی سراغ ندارید؟