• جمعه 14 اردیبهشت 1403
  • الْجُمْعَة 24 شوال 1445
  • 2024 May 03
چهار شنبه 8 آبان 1398
کد مطلب : 86504
+
-

تولد هیولا از میان کلیشه‌های زنانه

آیا داستان‌های گیلیان فلین سراسر سیاه و هراس‌آور است؟

تولد هیولا از میان کلیشه‌های زنانه

مهدی فیاضی‌کیا
مترجم «چیزهای تیز» و «جاهای تاریک»



گیلیان فلین تنها 3 داستان بلند نوشته است و در هر سه آن‌ها، شخصیت‌های زن، نقش‌هایی تیره و تار دارند. همه این قصه‌ها در آمریکای میانه یا همان میدوِست اتفاق می‌افتند؛ جایی دور از تصویر پرزرق و برق آمریکاکنار دو اقیانوس، از نظر فرهنگی عقب‌افتاده‌تر، از نظر نژادی یک‌دست‌تر، از نظر اقتصادی فقیرتر و برای جنایت‌های واقعی چون «در کمال خونسردی» ترومن کاپوتی، مستعدتر.
چیزهای تیز، نخستین اثر فلین که خودش می‌گوید هرچند مورد تحسین قرار گرفت، اما موفقیتی «جیغ‌زنان» نبود؛ روایت دختری است با گذشته‌ای پر از آسیب و خاطرات ناخوشایند. دختر سال‌هاست با رفتن به شیکاگو، شهری بزرگ و چندنژادی و ثروتمند، خود را از خاطرات گذشته دور کرده است و می‌کوشد تصاویر پرخون و عرق را که روی تنش به شکل زخم به یادگار مانده به پستوی ناخودآگاه بفرستد. اما سرانجام طی یک ماموریت کاری مجبور می‌شود به گذشته برگردد، یا به زبان بهتر پرتاب شود به جایی که مادری ناخوشایند و خواهری هراس‌انگیز انتظارش را می‌کشند و شهری که هنوز به زمان حال نیامده و چنین قصدی نیز ندارد. داستان فلین حول یک سندروم وخیم روانی می‌گذرد؛ سندروم مونشهاوزن باواسطه. در مونشهاوزن باواسطه، فردی که به پرستاری کردن از دیگری اعتیاد پیدا کرده، تا جایی پیش می‌رود که دیگری را به شکل تصنعی بیمار می‌کند تا شهوت پرستاری کردن خودش را برآورده کند؛ حس شفقت و پرستاری، ناگهان سویه‌ای هولناک می‌یابد و این سؤال به‌جا می‌ماند که نکند شاید احساس عاطفه و پرستاری ذاتا حسی برای ارضای شخصی هر فرد است و مانند هر حس دیگری اگر هراس‌های زیستن در تمدن بر آن لگام نزند به سرعت به بیماری‌ای‌ روانی بدل می‌شود.
جاهای تاریک هم کاوش دیگری در گذشته است؛ باز گذشته‌ای هولناک. شخصیت اصلی در گذشته مادر و دو خواهرش را در کشتاری از دست داده و برادرش در آن کشتار مجرم شناخته شده و سال‌هاست در زندان است. انگیزه شخصیت اصلی برای بازگشت به گذشته این بار صرفا مالی است اما کم‌کم ورود به جاهای تاریک، بر زوایای هراس‌انگیزی نور می‌تاباند. در جاهای تاریک نیز عامل اصلی فاجعه، احساس شفقت و ترحم است و ارتباطی تنگاتنگ با احساس عاطفه مادری دارد، درست همان تمی که به شکلی دیگر در چیزهای تیز هم دیده می‌شود.
دختر گمشده را در قالب اقتباس سینمایی دیوید فینچر نیز دیده‌ایم و باز هم با تصویر هراس‌انگیز یک زن روبه‌رو هستیم. همچنین اخیرا در قالب یک سریال تلویزیونی از چیزهای تیز اقتباس شده و در گذشته نیز فیلمی از روی جاهای تاریک ساخته شده بود. آثار فلین، صبغه سینمایی پررنگی دارند اما بیش از آن، این اهمیت اجتماعی آثارش است که اقتباس‌های سینمایی و تلویزیونی از آثار او را پررنگ‌تر می‌کند؛ نوعی از فمینیسم که نه متکی بر ساختن تصویر قربانی از زنان بلکه بر این ایده استوار است که زنان نیز می‌توانند مانند مردان تصویری خشن و هول‌انگیز داشته باشند و برای داشتن چنین تصویری نیازی نیست که در قالب کلیشه‌های مردانه قرار بگیرند بلکه دقیقا از همان مولفه‌های مشهور در کلیشه‌های زنانه مانند عاطفه و حس پرستاری ناگهان هیولا متولد خواهد شد.
با این حساب، خواننده این سطور احتمالا نتیجه خواهد گرفت که با داستان‌هایی سراسر سیاه و هراس‌آور روبه‌روست. در نگاه اول این نتیجه چندان دور از واقعیت نیست. در داستان‌های فلین، گذشته همواره هراس‌انگیز است. خانواده نه کانون آرامش که برهم‌زننده آن است. کودکی نه سرشار از معصومیت، که سرشار از هراس و گناه است. پدر، نه پشتیبان، که مایه تشویش و ننگ است. و مادر، هول‌انگیزترین چهره در میان این همه است. تمام آنچه در قصه‌های قشنگ دنیا خوب و معصوم انگاشته می‌شوند، زنگار مرگ و فساد به‌خود گرفته است. مخاطب این احساس را پیدا می‌کند که چرا این شهرها را خراب نمی‌کنند و چرا این آدم‌ها غیب نمی‌شوند؟ ولی همه این احساسات، کاملا بسته به زاویه دید ما دارد.
پرسش اصلی شاید این باشد که ما خودمان در مقام خواننده گذشته را چگونه می‌یابیم؟ آیا گذشته سراسر خاطرات رنگی و زیباست؟ آیا خانواده و خویشان و دوستان و همکلاسی‌ها همگی پر از لحظه‌های خوب‌ و خوشایندند؟ دستگاه سانسور در ذهن ما بسیار قدرتمند است و حتی خاطرات خوشی می‌سازد که شاید واقعا وجود نداشته‌اند. اما بسیاری از ما می‌توانیم با فلین موافق باشیم. مهم نیست شرایط زندگی ما تا چه‌اندازه با شخصیت‌های اصلی فلین متفاوت بوده باشد، درد و اندوه و حسرت و البته هراس، همواره بخشی جدایی‌ناپذیر از گذشته است. زندگی کوره ناملایمات است و هرگز قرار نبوده و نیست که همچو یک شهربازی رنگارنگ و پر از خنده و شادی آشکار شود. اینجاست که به‌نظر می‌رسد راه‌حل فلین توأم با نوعی رستگاری است.
در دنیای فلین، شخصیت‌ها همه از گذشته رنج دیده‌اند و عزیزترین کسان آنان سرچشمه رنج و هراس بوده‌اند. شخصیت‌ها معمولا از موقعیت انکار و فراموشی آغاز می‌کنند. کامیل پریکر در چیزهای تیز خودش را سرگرم روزنامه‌نگاری در شهری بزرگ کرده و لیبی دی هم از محل کمک‌های مردمی روزگار می‌گذراند و کمتر به فاجعه رخ‌داده در گذشته می‌اندیشد. اما تا این‌جای کار، هیچ کدام از این دو شخصیت قادر نیستند گذشته را در خود حل کنند و با آن کنار بیایند. گذشته همچنان به جای خود باقی است. هراس از میان نرفته است و شاید خودش را به شکل کابوس‌هایی از دل ناخودآگاه در نیمه‌های شب آشکار کند. راه‌حل هر دو کاراکتر، مواجهه است؛ بازگشت به گذشته و دیدن صحنه‌هایی که چندان دیدنی و خوشایند نیست. خیره شدن به گذشته، به این ناخوشایندترین چشم‌های جهان که ممکن است تو را به مجسمه‌ای خشک و بی‌جان بدل کند، تنها راه‌حل برای عبور از زخم‌های به جامانده و آسیب‌هاست.
در این مواجهه، قرار نیست اتفاقات خوبی بیفتد. همه‌‌چیز تلخ خواهد بود و همه‌‌چیز به شکل غیرقابل تحملی رنگ خاکستری مُرده خورده است. اما هر چه هست، بهتر از فراموشی و غفلت است. گذشته هراس‌انگیز است اما هراس‌انگیزتر از آن، فراموشی گذشته است. هراس‌انگیزتر از سختی‌های زندگی، زیستن با این باور است که زندگی سرانجام یک شهربازی رنگارنگ و پُرخنده خواهد شد. راه‌حلی که گیلیان فلین در جهان تیره و تارش در پیش روی کامیل پریکر و لیبی دی می‌گذارد، بازگشت به این گذشته است و کنار آمدن با همه دشواری‌های زیستن در جهانی که ذاتا خوشایند نیست و قرار هم نیست خوشایند باشد و رستگاری درست همین‌جاست که آغاز می‌شود. اینکه تو به جای پنهان شدن در گوشه دنج نسیان، می‌توانی قهرمان قصه جدیدی باشی. این قصه شاید تیره و تار باشد، اما فصل‌های آن با تو رقم خواهد خورد. زندگی شاید چیز دلپسندی نباشد اما می‌توان قهرمان این قصه ناخوشایند بود و سکان آن را به‌دست گرفت.
در این‌جا، جهان فلین با بنیادهای قصه‌گویی ملاقات می‌کند. قهرمان در داستان‌های جهان قرار است شخصیتی باشد نه منفعل که کنش‌مند؛ شخصیتی که با موانع روبه‌رو می‌شود و با آنان می‌جنگد، شکست بخورد یا پیروز شود. جهان فلین از این حیث، روشن است و سرشار از رستگاری. شگفتی کار اینجاست که فلین این رستگاری را از دل سیاه‌ترین قصه‌ها می‌کاود. او حتی با روزمرگی هم سر و کار ندارد. در بیشتر زندگی‌های ما قصه‌هایی مانند قصه‌های فلین رخ نداده است. بیشتر ما سرگذشتی چون سرگذشت شخصیت‌های فلین را پشت سر نگذاشته‌ایم. جهان ما از جهان فلین روزمره‌تر است و همین تصور را ایجاد کرده که جهان ما احتمالا از جهان فلین روشن‌تر است. اما در نهایت چنین نیست. شخصیت‌های فلین دست‌کم جرأت مواجهه با گذشته‌هایی بسیار هراس‌انگیز را پیدا می‌کنند و در این جهت پیش می‌روند. اما بسیاری از ما همچنان در نسیان و گوشه امن امروز آرام گرفته‌ایم.
فلین برای کشف این مواجهه، مواجهه بین انسان و زندگی که ذاتی دشوار دارد، نه از روزمرگی، که از مرزهای دوردست بحران و ناملایمت بهره می‌گیرد. ردی از قصه‌های او را می‌توانیم در صفحه‌های حوادث روزنامه‌ها دنبال کنیم و بخوانیم و با خودمان فکر کنیم که این شخصیت‌ها واقعا چه می‌کنند؟ حالا در چه حالی هستند؟ بازماندگان چه حال و روزی دارند؟ واکنش بیشتر ما یک نفس آسوده است و اینکه خداراشکر، ما درگیر چنین مصایبی نیستیم. اما وقتی کتابی از فلین را می‌بندیم، ممکن است به آسانی چنین فکری نکنیم. ممکن است با خود فکر کنیم که اتفاقا این داستان‌های تیره و تار و به‌شدت ناروزمره از قضا داستان خود ماست. شخصیت‌هایش همان کسانی هستند که ما دوست می‌داشتیم که بودیم؛ شخصیت‌هایی که از دل روزمرگی و عادت بیرون رفته و نه با عجایبی در دوردست‌ها که با دهشت‌انگیزترین چیز، یعنی گذشته خودشان، روبه‌رو می‌شوند. کشف اینکه نزدیک‌ترین کسان تو عاملان فجایع بزرگ بوده‌اند، دشوار است، اما رستگاری هم جز با همین نگاه خیره به هولناک‌ترین لحظه میسر نیست.

این خبر را به اشتراک بگذارید