مدرسه مادران
همزمان با شروع تحصیل دانشآموزان،در برخی مناطق جنوب شرقی تهران، تعدادی از مادران هم برای سوادآموزی به مدرسه میروند
عطیه ملکزاهدی_خبرنگار
«آ...» خانم معلم با صدای بلند «آ» را میکشد و شاگردان تکرار میکنند. بعد، از آنها میخواهد که حرف «آ» را آن شکلی که روی تخته کلاس نوشته شده است در دفتر خود یادداشت کنند. شاگردان مداد را دست میگیرند و از سر خط شروع میکنند. اینجا کلاس درسی در یکی از مدارس معمولی کشور نیست. شاگردان یا سوادآموزان اینجا زنان جوان و میانسالی هستند که صبحها بعد از بردن کودکانشان به مدرسه، خودشان هم الفبا را یاد میگیرند. اینجا، کلاسی کوچک به دور از هیاهوی پایتخت است. زنانی که در کودکی فرصت تحصیل را نداشتهاند حالا در کلاسهای سوادآموزی شرکت میکنند.
محمودآباد برای پایتختنشینها احتمالا یادآور شهری خوش آبوهوا در شمال ایران است؛ همان شهر ساحلیای که مقصد تعطیلات تابستانی برخی از تهرانیهاست. اما جز آن محمودآباد، محمودآباد دیگری هم نزدیک تهران هست. از شهرری که به سمت ورامین حرکت کنید. چند کارخانه قدیمی اطراف شهر میبینید که احتمالا معروفترینش کارخانه خرابی است که لوکیشن پایتخت5 بود. بعد از گذشتن از کارخانهها، روستاهای کوچکی را میبینید که جزو تهران بزرگ است. در جاده پس از گذشتن از آسایشگاه امینآباد به یک سهراهی میرسید که به سهراه تقیآباد معروف است. اینجاست که کمکم ساختمانهای باریک و بلند دیده میشود. این ساختمانهای بلند، کورههای آجرپزی جنوبشرقی تهران هستند. در 2طرف جاده مزرعههای گندم و سبزی به چشم میخورد. البته محلیها میگویند قبلا که آب بیشتر بود اینجا برنج هم میکاشتند. شاید بیجهت نبوده که اسم اینجا را محمودآباد گذاشتهاند.
انجمنی برای کودکان
مناطق جنوب شرقی تهران به کورههای آجرپزی معروف است، اما مهر که شروع میشود در محمودآباد اتفاقات دیگری هم میافتد؛ روزهای اول پاییز که مادران فرزندانشان را به مدرسه میفرستند خودشان هم به کلاس درس میروند. انجمنی کوچک در محمودآباد چند سالی است که کلاسهای سوادآموزی برای مادران راه انداخته است؛ ساختمانی کوچک با 2کلاس و یک کتابخانه که هر روز صبح کلاسهای سوادآموزی در آن برگزار میشود؛ انجمنی که در آغاز قرار نبود برای سوادآموزی بزرگسالان باشد. 11سال پیش انجمن «دوستداران کودک پویش» آغاز بهکار کرد. در آن زمان هدف این انجمن آموزش کودکان بازمانده از تحصیل بود؛ کودکانی که به دلایل مختلف نتوانسته بودند در مدارس عادی درس بخوانند؛ برخی بهدلیل ممانعتهای قانونیای که اجازه تحصیل به کودکان افغانستانی را نمیداد، برخی بهدلیل کار در کورهپزخانهها و برخی هم که به دلایل دیگر نتوانسته بودند به مدرسه بروند. انجمن که به خانه کودک محمودآباد معروف است جایی بود که این کودکان را جمع کرد و آموزش داد. اما اکنون 5سال است که انجمن در کنار کلاس برای دانشآموزان بازمانده از تحصیل، کلاسهای سوادآموزی برای مادران هم برگزار میکند.
جای خالی سوادآموزی مادران
منطقه محمودآباد و روستاهای مجاور مانند قاسمآباد، خاورشهر و اسلامآباد جمعیت زیادی از اتباع را در خود جای داده است. اگرچه آمار دقیقی موجود نیست، اما حدود هزار و 700 نفر افغانستانی در این منطقه ساکن هستند. بیشتر مهاجران، کارگران کارخانهها و کورههای آجرپزی هستند. زنان هم علاوه بر کار خانه و بچهداری، بهدلیل شرایط اقتصادی، بیرون از خانه هم کار میکنند. برخی در کارخانهها مشغولند و برخی هم در کارگاههای خیاطی کار میکنند. زنانی هم هستند که به کار طاقتفرسای خشتزنی در کورهپزخانهها مشغولند. آنهایی هم که مجبورند در خانه بمانند به مشاغل خانگی مثل پسته شکستن و بافتنی مشغولند. بیشتر زنان مهاجر نتوانستهاند در کودکی به مدرسه بروند. فاطمه یکی از این زنان است. او میگوید: «قدیمها رسم نبود که دخترا مکتب برن. تو خونه ما من و آبجیهام میموندیم خونه و نون میپختیم. میگفتند دختر باید بره خونه شوهر. ما هم زود شوهر کردیم. بعد، از هرات رفتیم مشهد. چند سال پیش هم اومدیم قاسمآباد».
شریفه زن جوان دیگری است که از سالهایی که ساکن افغانستان بود میگوید: «طالبان خیلی مردم افغانستان رو اذیت کرد. بابام نمیذاشت بریم از خونه بیرون. میترسید اذیتمون کنن. 13سالم بود که شوهر کردم. شوهرم برای کار اومد ایران. اینجا هم که بچهدار شدم و نشد مدرسه برم».
زینب میگوید: «از افغانستان چیزی یادم نمیآد. خیلی کوچیک بودم که اومدیم ایران. تو ایران هم بابام نمیذاشت برم مدرسه. میگفت دختر باید غذا بپزه، مدرسه برای چی بره. داداش بزرگترم مدرسه رفت ولی من نه. 3سال پیش داییام، بابام رو راضی کرد که اینجا بیایم».
محرومیتهای بیپایان
«از سالهای اولیه کار در انجمن دیدیم که مشکل این خانوادهها فقط این نیست که فرزندانشان مدرسه نرفتهاند. مشکل جدیتر این بود که مادرها میآمدند انجمن ولی نمیتوانستند ارتباط بگیرند. مثلا نمیدانستند بچههایشان را کی باید ببرند واکسن بزنند یا چطوری پاسپورتشان را تمدید کنند. با گفتوگو فهمیدیم که این زنان هیچ وقت مدرسه نرفتهاند و سواد خواندن و نوشتن ندارند.» معصومه حسینی مسئول آموزش انجمن این خاطره را تعریف میکند. او میگوید: «همین معضل، دلیلی برای راهاندازی سوادآموزی مادران بود. از سال92 با توجه به کمبودهایی که دیدیم، تصمیم گرفتیم که سواد پایه به مادران آموزش داده شود. هدفمان این بود که اعتمادبهنفس زنان افغانستانی زیاد شود تا بتوانند با دیگران ارتباط بگیرند و رابطه بهتری با همسر و فرزندانشان داشته باشند. هدفمان این بود که مادران یاد بگیرند با حقوقشان آشنا شوند. کلاسهای سوادآموزی و مهارتهای زندگی با این هدف شکل گرفت. مادران هم دوست داشتند درس بخوانند ولی چون کلاسهای نهضت برای ایرانیها بود و اتباع را راه نمیدادند، تصمیم گرفتیم کلاسهایی بگذاریم که زنان افغانستانی هم بتوانند شرکت کنند».
از یکی از مادرانی که دخترش هم در خانه کودک محمودآباد درس خوانده است میپرسم چطور با این انجمن آشنا شد؟ مبارکه که اوایل دهه80 از افغانستان به ایران آمده است میگوید: «قبلا نمیذاشتن اتباع مدرسه برن. بچهم رو گذاشتم اینجا درس بخونه. اینجا گذاشتن بچههای ما باسواد بشن. بچهم که سواد یاد گرفته خیلی کارام رو دادم به اون. وقتی میخواستم پاسپورتم رو تمدید کنم با اون میرفتم. اون برگهها رو میخوند و میگفت چی کار باید کنم. فکر میکردم ای کاش منم میتونستم مدرسه برم. یهبار که جلسه اولیا و مربیان بود، انجمن گفت که میخواد کلاس سوادآموزی بذاره. من همون موقع اسم نوشتم».
تصمیم کبری: علم آموزی
معلمهای سوادآموزی، هم زنان ایرانی هستند و هم افغانستانی؛ جمع کوچک 13-12نفره از افرادی که بیشتر دانشجو و شاغل هستند و یک روز در هفته به محمودآباد میآیند؛ دختران و زنان جوانی که میگویند وظیفه خود میدانند که دانش خود را به دیگران هم یاد بدهند. آمنه از معلمهای داوطلب سوادآموزی، خودش از افغانستانیهایی است که سالهاست ساکن ایران است. آمنه از خاطره دوره دانشآموزیاش میگوید:«مدرسه که میرفتم یهبار یه برگهای رو دادن که مادر یا پدرمون امضا کنه. مامان من هم سواد نداشت. برگه رو که دادم به مامانم نمیدونست باید چی کار کنه. با مامانم رفتیم دم خونه همسایهمون که سواد داشت. برگه رو داد به اون. همسایهمان داد زد سر مامانم که تو چقدر گیجی باید امضا کنی دیگه. بعد برگه رو پرت کرد رو زمین». به این جای خاطره که میرسیم آمنه صدایش میلرزد و میگوید:«اون روز وقتی برگشتم خونه گریه کردم. گریه کردم که چرا مادر من نمیتونه بخونه. هنوز هم وقتی به اون روز فکر میکنم اشک میریزم. اما اون روز یه تصمیم مهم گرفتم. تصمیم گرفتم خودم درس بخوانم و به زنان بیسواد درس بدم. الان که اینجا درس میدم همه این مادرها رو مثل مادر و خواهر خودم میدونم. دوست دارم تا وقتی که میتوانم برای باسواد شدنشون کار کنم». آمنه امیدوار است که هیچ کودکی تجربه او را نداشته باشد و به همین دلیل برای گسترش سواد تلاش میکند.
مریم از معلمان داوطلب انجمن است. از او میپرسم چرا از تهران به اینجا میآید؟ «من دانشجوی جامعهشناسی هستم. تا قبل از اینکه با انجمن آشنا شوم با خودم میگفتم این درسهایی که من یاد میگیرم و این نظریهها به چه دردی میخورد؟ چرا نمیشود در جامعه کاری کرد؟ تناقضآمیز است که در دانشگاه از تبعیضهای بین ایرانی و افغانستانی، بین زن و مرد، بین فقیر و پولدار میخواندم ولی هیچ کاری برای رفعش نمیکردم. دانشگاه فقط به ما میگفت این مسائل اجتماعی وجود دارد، ولی راهحلی جلوی راهمان قرار نمیداد. تا اینکه از طریق یکی از دوستان با این کلاسها آشنا شدم. آن لحظه بود که فهمیدم میتوانم نظریههایی را که در دانشگاه خواندم بهصورت عملی اجرا کنم. فهمیدم میتوانم کاری کوچک برای کمشدن تبعیضها انجام بدم. اینجا فهمیدم که میتوانم کمی به رفع تبعیض بین مهاجران و ایرانیها، بین زنان و مردان و... کمک کنم.» این داوطلبان معتقدند کار داوطلبانه وخیرخواهانه در روحیه خودشان هم تأثیر گذاشته و باعث شده است احساس مفید بودن برای جامعه کنند. آنها سوادآموزی را وظیفه خود در قبال جامعه میدانند.
مردان مخالف، مردان موافق
معلمهای سوادآموزی میگویند نخستین روزهای برگزاری کلاسهای سوادآموزی، برخی از مردان مخالفت کردند؛ «مردها میگفتند که زنهای ما باید مراقب بچهها باشند و غذا بپزنند، سواد به دردشان نمیخورد. چندماه بعد اما نظرشان عوض شد؛ وقتی میدیدند که زنهایشان یاد گرفتهاند کارهای بانکیشان را خودشان انجام بدهند. جایی میخواهند بروند خودشان آدرس را پیدا میکنند. یاد گرفتهاند از موبایل استفاده کنند و شماره بگیرند. در کلاسهای مهارتهای زندگی یاد گرفتهاند که سر بچههایشان داد نزنند.» مردانی که سالها قبل مخالف بودند حالا نهتنها مخالف نیستند بلکه موافق هستند و چند نفرشان حتی برای نصب تخته و کارهای عمرانی مدرسه هم کمک میکنند. شوهر خدیجه، یکی از مادران سوادآموز، هر روز همسر خود و 2نفر از زنان سوادآموز را تا دم مدرسه با ماشین میرساند و بعد به سرکارش میرود. به شوهر خدیجه میگویم: «چرا با درس خواندن خدیجه مخالف نیستی؟» میگوید:« نه. درس بخونه خوبه، میتونه تو درسها به بچههامون کمک کنه. من که همهش سرکارم، وقت ندارم».
کارهای کوچک تأثیرات بزرگ
امسال ششمین سالی است که کلاسهای سوادآموزی برقرار است. از زنانی که از همان سال اول به کلاسها آمدند میپرسم سواد چه تأثیری بر زندگیشان گذاشته است؟ «وقتی که سواد نداشتم یه بار رفته بودم بازار، کلی خرید کردم. اومدم خونه پسرم گفت این تخممرغ رو چرا گرفتی تاریخش گذشته. من نفهمیدم تاریخش گذشته یعنی چی. با همون غذا درست کردم و خوردم. چشمتون روز بد نبینه حالم خیلی بد شد. بعد که سواد یاد گرفتم و تاریخها رو متوجه شدم، اون موقع بود که فهمیدم منظور بچهم چی بود. فهمیدم که تاریخ انقضا یعنی چی.»
خانم مسنی در جواب این سؤالم میگوید: «شوهرم گفت میخوای سواد یاد بگیری که چی بشه؟ میخوای استاد دانشگاه بشی؟ گفتم نمیخوام استاد شم، ولی میخوام بفهمم کجای دنیا هستم. بتونم اسم خیابونها رو بخونم. کلاس دوم رو که تموم کردم یهبار که با بچههام مسافرت رفته بودم، من یه جا رفتم خرید، اما وقتی میخواستم برگردم راهم رو گم کردم. زنگ زدم به دخترم گفتم من یه جایی هستم که یه بانک صادرات هست و یه بانک ملت. نمیدونم چهجوری برگردم. دخترم گفت همون جا وایسا میآم دنبالت. چند دقیقه بعد دخترم تونست پیدام کنه. دخترم به شوخی گفت: «خدا رو شکر تو این دو تا کلمه رو یاد گرفتی!» اگه سواد نداشتم که نمیتونستم شماره دخترم رو بگیرم. نمیتونستم تابلوی بانکها رو بخونم».
زنی که قوز پشتش نشان میدهد سن و سالی از او گذشته، رویش را محکم با چادر گرفته، رو به من میگوید: «قبلا که جلسه میرفتم، وقتی دعای توسل میخوندن یا قرآن میخوندن من فقط گوش میکردم. خیلی وقتها خجالت میکشیدم. میگفتم خوش به حال بقیه که بلدن بخونن. من اگه درسش هم بخونم نمیتونم یاد بگیرم. یکی از همسایههامون گفت بیا اینجا کلاس گذاشتن. بیا با هم بریم. اولش میگفتم خدایا یعنی من تو این سن میتونم قرآن یاد بگیرم؟ ولی الان که 4سال گذشته راضیام که اومدم، الان خودم میتونم تو جلسهها قرآن بخونم». اشک توی چشمانش جمع میشود و رو به آسمان میگوید:« خدا خیر بده خانم حسینی رو. خانم حسینی به من خوندن یاد داد». مسئول آموزش این انجمن میگوید: «قبلا خیلی از زنها هرکی هرچی بهشون میگفت قبول میکردن. نمیتونستن نه بگن. تو جمعی که بودن نمیتونستن اظهارنظر کنن. اگه مادری بود که بیماریای داشت نمیدونست باید کی قرص بخوره و چند تا بخوره. ولی الان میفهمه وقتی دکتر میگه هر 8ساعت باید این قرص خورده بشه یعنی چی. یکی از خانما تعریف میکرد قبل از اینکه سواد یاد بگیره به قول خودش با اینکه چشم داشت ولی بینایی نداشت. میگفت انگار کور بودم و نمیتونستم دنیا رو ببینم ولی از وقتی که خوندن یاد گرفتم میتونم جهان رو واقعا ببینم. اینا تأثیراتی بود که ما به چشم خودمون دیدیم و انگیزه ما رو برای ادامه دادن کلاسها بیشتر کرد».
زمانی برای تفریح
هر سال حدود 70نفر از پایه اول تا پنجم در کلاسهای سوادآموزی این انجمن ثبتنام میکنند. امسال هم همین تعداد سوادآموز درس را شروع کردهاند. اینجا محلی است که انگار حرفهایی که رفع تبعیض میزنند فقط شعارهای زیبا نیست. برای آنها فرقی ندارد که سوادآموز ایرانی باشد یا افغانستانی. فرقی ندارد داوطلبان از تهران باشند یا ساکن منطقه. اینجا با هم دوست هستند؛ این را از جلسه مشترک معلمها و سوادآموزان میفهمم. من هم مهمان این جلسه شدم و دیدم که با هم درباره هدفشان صحبت میکنند، از راههای بهبود کیفیت درسها میگویند و وسط حرفهایشان شوخی میکنند، میخندند و دوباره از دغدغههایشان میگویند. آخر جلسه از سوادآموزان میپرسم پیشنهادتان برای کلاسهای سوادآموزی چیست؟ یکیشان میخندد و میگوید: «اردو بیشتر ببرن!»میگویم:«مگه اردو هم میرین؟» شریفهخانم که امسال کلاس سوم را شروع کرده است با سر تأیید میکند و میگوید: «آره پارسال فقط 2بار اردو رفتیم. ای کاش امسال بیشتر ببرن». مدرسهرفتن انگار به سن و سال ربطی ندارد و در هر سنی که باشی، هم دوست داری به مدرسه بروی و شیطنت کنی و هم دوست داری با دوستانت اردو بروی.
زنانی هم هستند که به کار طاقتفرسای خشتزنی در کورهپزخانهها مشغولند. آنهایی هم که مجبورند در خانه بمانند به مشاغل خانگی مثل پسته شکستن و بافتنی مشغولند. بیشتر زنان مهاجر نتوانستهاند در کودکی به مدرسه بروند. فاطمه یکی از این زنان است. او میگوید: «قدیمها رسم نبود که دخترا مکتب برن. تو خونه ما من و آبجیهام میموندیم خونه و نون میپختیم. میگفتند دختر باید بره خونه شوهر. ما هم زود شوهر کردیم. بعد، از هرات رفتیم مشهد. چند سال پیش هم اومدیم قاسمآباد».
از سال92 با توجه به کمبودهایی که دیدیم، تصمیم گرفتیم که سواد پایه به مادران آموزش داده شود. هدفمان این بود که اعتمادبهنفس زنان افغانستانی زیاد شود
معلمهای سوادآموزی میگویند نخستین روزهای برگزاری کلاسهای سوادآموزی، برخی از مردان مخالفت کردند؛ «مردها میگفتند که زنهای ما باید مراقب بچهها باشند و غذا بپزنند، سواد به دردشان نمیخورد. چندماه بعد اما نظرشان عوض شد؛ وقتی میدیدند که زنهایشان یاد گرفتهاند کارهای بانکیشان را خودشان انجام بدهند. جایی میخواهند بروند خودشان آدرس را پیدا میکنند. یاد گرفتهاند از موبایل استفاده کنند و شماره بگیرند. در کلاسهای مهارتهای زندگی یاد گرفتهاند که سر بچههایشان داد نزنند
کلاس سوادآموزی برای مادران
روزهای اول پاییز که مادران فرزندانشان را به مدرسه میفرستند خودشان هم به کلاس درس میروند. انجمنی کوچک در محمودآباد چند سالی است که کلاسهای سوادآموزی برای مادران راه انداخته است؛ ساختمانی کوچک با 2کلاس و یک کتابخانه که هر روز صبح کلاسهای سوادآموزی در آن برگزار میشود
ضرر بیسوادی
امسال ششمین سالی است که کلاسهای سوادآموزی برقرار است. از زنانی که از همان سال اول به کلاسها آمدند میپرسم سواد چه تأثیری بر زندگیشان گذاشته است؟ «وقتی که سواد نداشتم یه بار رفته بودم بازار، کلی خرید کردم. اومدم خونه پسرم گفت این تخممرغ رو چرا گرفتی تاریخش گذشته. من نفهمیدم تاریخش گذشته یعنی چی. با همون غذا درست کردم و خوردم. چشمتون روز بد نبینه حالم خیلی بد شد. بعد که سواد یاد گرفتم و تاریخها رو متوجه شدم