داغ مهرماه بر دل بچههای خاصیآباد ماند
در حالی که برخی روستاهای لرستان با کمبود معلم مواجهند اما مسئولان استان میگویند کمبودی از این نظر نداریم
صدای «برپا» از میان دیوارهای کوتاه و خاکگرفته کمانه کرده توی کوچه. شیشه شکسته تنها حائل است بین دیوارهای متروکه و بخشی از روستا. دانشآموزان میآیند بیرون، با کولههای رنگی و در صفی آشفته گره میخورند در هم. دیوارهای آجری آن طرفتر از دبستان مأمن روزِ بدون معلم آنان است.
به گزارش تسنیم، «مهدی» زودتر از همه جلو آمده در قاب دوربین. با خنده مکرر میگوید: «دبستان شهید فکوری گازکشی نیست. دستهایمان یخ میزند در سرما؛ کبود شده از بخاریای که نداریم. باران که میآید لرز میگیرد کلاس. شیشهها شکسته و مدام سرما میخوریم. با کاغذهای آتشگرفته خودمان را گرم میکنیم. آجر روی آجر از دیوارهای دبستان افتاده. گودالی شده ناکوک و وصلهدار از ترکهای متروکه. بیشتر از 20 روز از مهر گذشته و ما هنوز معلم نداریم. در دبستان خاصیآباد دانشآموزان تنگِ هم مینشینند و درس میخوانند. دبستان ما تنها یک چهاردیواری است با حصاری فروریخته و جای خالی پنجرهها».
مهدی که دلتنگیهای مدرسه را روی دایره میریزد، پسرها از سر و کول هم بالا میروند، هیاهویشان کوچه را پر کرده است. «سبحان» میگوید: «گاز به روستای خاصیآباده آمده. مدرسه ما اما خراب است و گازکشی نیست. در زمستانها با چراغ علاءالدین گرم میشویم. گاهی وقتها که نفت نیست، گرما از ما دریغ میشود. سرویس بهداشتی دبستان خراب است».
درس در کلاس لرزان
نمیتوانم داخل دبستان بروم. از همان ورودی 2 کانکس در کف حیاط نمایانند. لکههای گچ از سقف شُره کرده روی زمین. صندلیهای فرسوده از پنجره شکسته پیداست. میزها لبپریده و زخمخوردهاند. از لای شیشه شکسته دیگر چیزی هویدا نیست.من محو گچهای ریخته از دیوار، صدای «خانم اجازه» شدت گرفته است. راه کج کرده میروم چند متر آنطرفتر.
دختران با مقنعههای سفید و مانتوهای صورتی بهصف ایستادهاند. «زهرا» راه را باز میکند و میآید جلو. صورتش گُل انداخته است. صدایش میپیچد میان راه خاکی. زخمی کهنه از توی گلویش سر باز میکند: «باران میآید و آب راه باز میکند به سمت حیاط. نیمکتها که کم است و بعضی از دانشآموزان روی زمین مینشینند. گرد و خاک همنفس میشود با تحصیل رنگ و رورفته ما. راه دبستان جدولکشی نیست. جوی آب از جلبک پر شده، مواظبیم که پایمان نلغزد در آن. ما نمیدانیم که مدارس هوشمند یعنی چه؟ دبستان ما را کسی نمیبیند».
20 روز بدون معلم
کمی آنطرفتر از دیوارهای آجری، معاون آموزشی آموزش و پرورش رومشکان آمده برای سرکشی دبستان خاصیآباد: «این دبستان قبلا 60 دانشآموز داشت. بافت مدرسه مناسب نیست و به همین دلیل برخی از اولیا فرزندانشان را بردهاند چغابل (مرکز شهر کوهدشت). تعداد دانشآموزان که کم شد، معلمها هم کمتر شدند. برای ساخت دبستان جدید زمین نداریم. خیّری اگر پیدا شود، دل میدهیم به ساختن».
دانشآموزان فقط 2 ساعت کلاس رفتند
دبستان شهید فکوری را پشتِ سر گذاشتهام به سمتِ روستا. زنانی نشستهاند روبهروی آفتاب کمرمق پاییز. صورت زنی استخوانی است، دستبند سبزرنگی گرهزده به مچ به نشانه نذری که به امامزاده دارند. یکی از زنان میگوید: «دبستان شهید فکوری روستای خاصیآباد آب شرب مناسبی ندارد. سرویس بهداشتی هم که نیست.
دانشآموزان باید یا اجازه بگیرند بیایند خانه یا صبر کنند تا زنگ آخر. دلپیچه گاهی آنان را به ستوه میآورد. کف این دبستان گود رفته، آبرو هم ندارد. آب باران مدتها میماند و کلاسها بوی نا میدهد. معلمها هم نمیتوانند در این دبستان دوام بیاورند». زن ادامه میدهد: «در این چند روز مهر فقط یک روز معلمی آمد و دانشآموزان 2 ساعت کلاس رفتند. در این روستا مدرسه راهنمایی و دبیرستان نداریم. دانشآموزان که به این مقاطع میرسند، آواره آبادیهای اطراف میشوند. پسرها گاهی دیپلم که میگیرند، بیخیال کتاب و دفتر میشوند و برای کار میروند تهران».
عبور از خطر
غروب شده. دانشآموزان راه خانه را در پیش گرفتهاند. آنها که باید بروند آن سوی جاده، صبر میکنند، سری این طرف و سری آن طرف میگردانند، سایه ماشینی که نبود، عرض جاده را میدوند. دست یکی از دخترها در دستم است. رسیدهایم آن سوی روستا. دری باز میشود. مردی سرک میکشد. صورتش پیدا نیست. سایه زنی از دورتر با روسری گلدار در را میبندد.
چند دقیقه بعد مرد کهنسالی پیش میآید با عصای چوبی. شنیده به هوای دبستان آمدهایم. دست تکان میدهد به نشان جلو رفتن. بعد میگوید: «دخترم بنویس دبستان اینجا هیچ چیز ندارد، فقط درد دارد. درد از توی چشم دانشآموزان میپاشد بیرون، مستقیم مینشیند روی سالهای بیکسی. این درد سالهاست با ماست. دختران و پسران روستا بزرگ شدهاند با آن. پای درددل هرکدامشان که بنشینی، حسرت یک روز بدون غم را دارند».
ما با رنج بزرگ شدیم
اندوه از چشمهای کهنسال روستا ریخته روی پیشانی چروک، زخمخورده با خیال آبادانی. تسبیح دانهدانه میشود روی انگشتهای ضخیم و پوستهپوسته پیرمرد. او ادامه میدهد: «میدانی من اینها را از کجا میدانم؟ از صحبتهای درگوشی نوهام. خودم که مدرسه نرفتهام. سالهای دور کمتر کسی میتوانست مدرسه برود. بچهاعیانها بیشتر هوس درس و مشق داشتند.
برای ما که دستمان به دهانمان نمیرسید، باید از همان کودکی کمکدست خانه میشدیم. آنها که رمهای نداشتند، پسر بزرگ خانهشان چوپان اجارهای میشد و دل میزد به کوه و کمر. غروب هم گوسفندها را میبرد آغل. بعد، از کت و کول افتاده، میآمدند سمت خانههای خشتی و بیسو. حالا را نبین. هر دیواری سقف دارد و کولری روی بام است. ما با رنج بزرگ شدهایم. حالا حیف است کودکان آبادی همان حسرتها را از چشم و قلب بگذرانند. برایشان کاری کنید».
***
پیش از تاریکی باید برگردم. دیوارهای کهنسال و کلاسهایی را که با خست گرما نمیدهند، پشت سر گذاشتهام. به شهر چغابل که میرسم، اذان مغرب پیچیده در خیابانهای روشن. اثری از ماشین در خیابانها نیست. تنها راه بازگشت اتوبوسی است که به خوششانسی میرود سمت تهران و از کوهدشت عبور میکند. اتوبوس حرکتکرده در نوربارانِ ستارگان. نگاه چند دانشجو، سرباز و کارگر روی شهر چغابل جا میماند و جادهای که آنان را میبرد سمت آینده.