ذاتالریه سنجر
فرزام شیرزادی ـ داستاننویس و روزنامهنگار
«سپهر سنجر» بهرغم زندگی نسبتا آرام و سعادتمندیهای خرد و اندکشماری که بهدست آورده بود، معمولا از ساعت هشتونیم صبح تا عصر، حدود ساعت چهار دلهرهای غریب، مثل حسی گنگ و ناشناخته به جانش نیش میزد.
سنجر بعد از هجدهسال که دوشیفت کار کرده بود، بیزدوبند و ارقهبازی، آپارتمانی شصتوسهونیممتری خریده و قسطهایش را پرداخته بود. پرایدش را هم عوض کرده و با چند وام کالا پژو 206صندوقدار خریده بود. از روزی که پراید را عوض کرد، دردسر پشت دردسر آمد سراغش. هراس اینکه در اداره زیرابش را بزنند به جانش افتاده بود و صندوقدار را میگذاشت تو پارکینگ خانه و پیاده میرفت تا سر کوچه. از آنجا سوار تاکسی میشد. بعد دو خط اتوبوس عوض میکرد و بدون اینکه با جمعیت متروسوار هممسیر شود، هفتصد، هشتصد متر را تا جلو در اداره پیاده میرفت. از آنجا که سنجر طبق عادتی کهنه- از حدود 22سال پیش- صبحها به محض بیدارشدن از خواب، بیآنکه رختخوابش را جمع کند میچپید تو حمام و دوش میگرفت تا خواب از سرش بپرد، بعد از دو، سه هفته، چنان سرماخوردگی یقهاش را گرفت که 3روز بیوقفه در خانه زمینگیر شد. درست 4هفته بعد- اوایل زمستان- بهرغم اینکه کلاه پشمی با نقش و نگار خالخالِ یشمیرنگ سرش کرده بود، باد سرد و موذی از کنج و گوشه کلاه پیچید تو پیشانی و منخریناش و به شب نکشیده و نرسیده به خانه فینگوفِنگاش راه افتاد و دمار از روزگارش درآورد. بیتوجهی به اوضاع بد جسمیاش و دوباره دوشگرفتن و از ترس سؤالپیچکردنش در اداره، ماشین نبردن سر کار، اوضاعش را چنان به قهقرا کشاند که پزشک میانسال و تکیده درمانگاه جنب ساختمان ادارهشان گفت اگر بیتوجهی کند و دستورات غذایی، پزشکی، جسمی و فیزیکی او را جدی نگیرد، دیگر پیش او نرود. سنجر صبحانهها عدسی میخورد و ظهرها سوپ داغ. عدسی را از دکان ساندویچی سر چهارراه نزدیک اداره میگرفت و گاهی هم سفارش میداد برایش میآوردند اداره. سوپ را هم طبق توافق با همان مغازه، ظهرها رأس ساعت12برایش میآوردند اداره. همکارانش پچپچ میکردند که چطور است هر روز غذا از بیرون میگیرد و...
حرفها دهان به دهان چرخیده بود. «سنجر عیوضی» هم که نام کوچکش مشابه نام خانوادگی سپهر سنجر بود، پشت سر همنامش میگفت: «شک نکنید زدوبند میکند. از دیوار مردم هم که بالابری نمیتونی هر روز از بیرون سفارش غذا بدهی.» سنجر وقتی حرفهای پشت سرش به گوشش رسید، از هراس حرفهای اضافهتر وعده عدسی و سوپ را قطع کرد. چون نحیف و لندوک شده بود، هر پنج، شش روز یکبار سرماخوردگی زمینگیری نفسش را بند میآورد. آنقدر سرما خورد تا سرآخر ذاتالریه شد. این بود روزگار سنجر که من بخشهایی از آن را دیدم، دستی به سر و رویش کشیدم و آوردمش اینجا.