جشن در آزادی
درباره روزی که نگاهها نه به زمین بازی، که به سکوهای نیمه جنوبی ورزشگاه آزادی قلاب شده بود؛ به سکوهایی که این بار میزبان میهمانهای متفاوتی شدند
لیلی خرسند ـ خبرنگار
حواسمان به تنها چیزی که نیست بازی است؛ نمیدانیم چند دقیقه گذشته ولی اسکوربرد ورزشگاه 4گل را بهنام ایران نوشته و اینجاست که بهخودت میگویی واقعا اینقدر کامبوج ضعیف است؟ چه فرقی میکند کامبوج در زمین باشد یا یک تیم قویتر، بازی ملی باشد یا باشگاهی، یک گل بزنیم یا 14 تا، مهم این است که چند قدم آن طرفتر پشت همان فنسهایی که در این چند روز کلی سرش حرف بوده و به طنز یا از سر عصبانیت برایش جملهها ساختهاند، زنان نشستهاند.
از ساعتها قبل از اینکه بازی شروع شود آمدهاند، از شب قبل، از صبح زود... خودشان را به ورزشگاه رساندهاند و حالا داخل استادیوم هستند. با بوقها و صورتهای رنگ شدهشان آمدهاند و با بلیتهایی که در دست دارند و خودشان خریدهاند. از ما خیلی دور نیستند، از ما خبرنگارانی که از فدراسیون فوتبال آیدیکارت گرفتهایم و همین آیدی در یک چهاردیواری اسیرمان کرده.
انگار قفس اصلی را برای ما ساختهاند؛ نه حق ورود به جایگاه اصلی خبرنگاران را داریم و نه حق خارج شدن از جایگاه CIP که هستیم. همه حواسمان پیش آنهاست؛ از ساعت2 که آمدند، تشویقها را شروع کردهاند. حتما خیلی از آنها برای نخستین بار است که به ورزشگاه آزادی میآیند؛ به استادیوم. بعید نیست همان حسی را داشتهاند که روز اول خود ما داشتیم؛ با دیدن ابهت ورزشگاه، بغض گلویمان را گرفت و تا چشممان به چمن سبز افتاد اشکهایمان جاری شد.
خبرنگاران خارجی هم کنار ما هستند. خیلی از آنها که از شبکههای مهم آمدهاند، فارسی بلدند و بعد از چند جمله معلوم میشود که بیشترشان ایرانی هستند. هم آنها و هم چند نفر از ما میخواهیم بین تماشاگران زن باشیم و از آنها گزارش بگیریم. کار اصلی که برای خودمان تعریف کردهایم همین است. موقع ورود ما را از آنها جدا کردند و حالا میگویند اجازه ندارید به جایگاه تماشاگران بروید. میگوییم ما زن هستیم و آنها هم زن، ایراد کار کجاست، میگویند ما ماموریم و معذور.
3ساعت به شروع بازی مانده، تقریبا 4جایگاهی را که برای زنان درنظر گرفته شده پر کردهاند. نیامده تشویقها شروع میشود. یکی میگوید: «چرا از الان شروع کردهاند، موقع بازی کم میآورند.» مگر بازی مهم است، آنها فقط میخواهند خودشان را تخلیه کنند، همه فریادهایی را که در این سالها باید میزدند را بزنند، شعارهایی که باید میدادند را بدهند و جاها و روزهایی که نبودند را پر کنند. لیدر هم دارند و دور تا دورشان را مأموران زن نیروی انتظامی پر کرده. تعداد نیروها زیاد است و عدهای از آنها در سکوهای بغل نشستهاند. نمیتوانیم بیرون برویم ولی خبر آمده پشت درهای ورزشگاه، زنان زیادی جمع شدهاند و منتظر ورود هستند.
زنان همه آمدهاند و سکوها پر است، اما هنوز خبری از مردان نیست. چمنها را آب میدهند و عکاسان که بینشان زنی دیده نمیشود، همه لنزها را روی تماشاگران زن زوم کردهاند. کنار زمین پر است از مسئولان. هرکسی پستی دارد کنار زمین دوری میزند. علی ربیعی، سخنگوی دولت هم آمده است. حتما آمده تا تأکید کند بودن حضور زنها در ورزشگاه ربطی به فشارهای فیفا ندارد و خود ایرانیها بودند که درها را به روی زنان باز کردهاند. سؤال خیلی از زنان در این چند روز این بوده که اگر داخل ایران مشکلی برای حضور زنان در استادیوم نبوده، چرا این همه سال این در به روی آنها بسته بوده؟
کسی درست نمیداند آخرین باری که زنان مثل این بازی، آزادانه در استادیوم بودهاند، کی بوده. بعضیها میگویند آخرین بار 16 مهر سال 60 در یکی از دربیهای پایتخت بوده که زنان کنار مردان بازی را دیدهاند. بعد از زلزله بم در بازی دوستانه ایران و آلمان زنان غیرایرانی در ورزشگاه آزادی از نزدیک بازی را تماشا کردند. در بازیهای مقدماتی جامجهانی2006 حضور زنان ایرانی در استادیوم یک اتفاق مهم بود؛ در بازی با بحرین و کرهشمالی. در چندماه گذشته هم در بازی دوستانه ایران - بولیوی و فینال لیگ قهرمانان آسیا بین پرسپولیس و کاشمیای ژاپن، تعداد قابل توجهی از زنان وارد ورزشگاه شدند اما این بار همهچیز متفاوت است. در همه آن بازیها زنان یا گزینش شده بودند یا دعوت. همه از جنس فوتبال نبودند، اما برای بازی با کامبوج همه عشق فوتبال دارند، کسی به اجبار نیامده، همه آرزوی بودن در اینجا را دارند. این زنان را باید تماشاگران واقعی خواند؛ آنهایی که حس و حالشان از جنس دیگری است. یکی از خبرنگاران خارجی تعریف جالبی از آنها دارد: «خیلی خوبند. حسشان خوب است. لبخندشان دوست داشتنی است. چشمهایشان برق میزند و خیلی خوشحالند. انگار همه با هم دوست هستند.»
چند دقیقه بیشتر به شروع بازی نمانده. مردان هم آمدهاند. چمن آب خورده، بازیکنان گرم کردهاند و همهچیز آماده است. پیشبینیها درست بوده، عده دیگری از زنان میآیند و 2جایگاهی را که برایش بلیتی فروخته نشده بود، پر میکنند. معلوم نیست همه آنهایی که پشت در بودهاند، آمدهاند یا نه. از بیرون خبر میرسد که همه را راه ندادهاند. مطمئن نیستیم خبرها درست است یا نه.
بازی شروع شده، ایران پشت سر هم گل میزند و تشویقهای زنان اجازه نمیدهد به چیزی غیر از آنها فکر کنی، حتی بهخود بازی. لیدر دارند اما تشویقها هنوز یک دست نیست. موج مکزیکی در همان سکوی اول متوقف میشود، جمعیت زنانه همصدای مردان نمیشوند، هنوز مبتدیاند و بیتجربه. ولی وقتی میشنوی که اسم عابدزاده، کریم باقری، علی دایی، علی کریمی و... را فریاد میزنند، بغضت میگیرد، همه اسمهایی را صدا میزنند که سالها قبل باید روی این سکوها شنیده میشد اما نشده بود. زنان انگار میخواهند در یک روز همهچیزی باشند که سالها نبودند.
خبرنگاران ایرانی مطمئن شدهاند همین جایی که هستند باید بمانند اما خارجیها با دوربینهایشان بالا و پایین میروند تا شاید راهی باز شود. یکی میگوید: «حداقل بگذارید اینها بروند تا تصویر بدی از ما نشان ندهند.» برای کسانی که مامورند و معذور این تصویر خیلی اهمیت ندارد آنها فقط باید پاسخگوی مافوقشان باشند. ناظران فیفا هم به جایگاه خبرنگاران میآیند و همه معترضان به زبان میآیند؛ چه ایرانی و چه خارجی.
بازی به دقایق پایانی نزدیک میشود. 14گل زدهاند. نزدیک به 5 ساعت است که تشویق میکنند ولی خسته نشدهاند. این زنان انگار خستگی را نمیشناسند. بازی تمامشده و بهترین لحظه اتفاق میافتد. بازیکنان برای تشکر از آنها میروند و سکوهای زنانه به اوج هیجان میرسد.
میگویند خبرنگاران زن نمیتوانند در میکسدزون باشند؛ اجازه رفتن به نشست خبری را هم ندارند! خبرنگاری میگوید: «درخانه بازی را میدیدیم که بهتر بود.» بعد از چند دقیقه اجازه میدهند آنها به نشست خبری بروند اما حضور در میکسدزون همچنان ممنوع است. نگهبانان خبرنگاران رفتهاند و حالا بهترین موقعیت است که آنها به طرف تماشاگران بروند. حس و حالشان برایمان عجیب است. هنوز هیجانزدهاند و پرانرژی. با بوقزدنها و تشویقکردنها از تونل بیرون میروند، پیر، جوان، چادری ، مانتویی و... از همهچیز هم راضیاند. از مأموران نیروی انتظامی و از امنیت ورزشگاه و حتی از دستشوییها! میگویند: «دیدید هیچی سخت نبود. اگر میخواستند از سالها قبل هم میتوانستند. اتفاقی نیفتاد.» یکی از زنان میگوید: «از اینکه آمدهام خوشحالم ولی دوست داشتم در کنار خانوادهام، همسرم و پسرم بازی را ببینم.» زنی چادری در حال شیپور زدن است، یکی از مأموران زن هم شیپور میزند و از بقیه میخواهد که از او فیلم نگیرند. پیرزنی عصازنان از در بیرون میرود و برای همه دست تکان میدهد: «فدای همهتون بشم». جمعیت با هیاهویش به اتوبان میریزد. 2سرباز پشت شمشادها دور از چشم مافوقهایشان شیپور میزنند. 18مهر تمام میشود، ما آیدیکارتهایمان را برای بازیهای دیگر نگه میداریم و تماشاگران امیدوارتر از همیشه راهی خانههایشان میشوند تا بازی بعد.
روزی که نامرئی نبودیم
لیلا شریف
هر کاری یک قاعده و فرمول ثابت دارد؛ مثلا حساب کنید که چقدر طول میکشد یک خاطره با تمام هیجان و جزئیاتش در ذهنتان، در سلول به سلول وجودتان رسوب کند؟ یا مثلا چقدر میتوانید با وجود گلویی گرفته از شادی فریاد بزنید؟ برای گفتن از استادیوم باید همه این قواعد را کنار بگذاریم، شاید بهتر باشد بگویم که من برای گفتن از استادیوم باید تمام خطکشیهای مرسوم را کنار بگذارم. دلیل حرفم زمانی به من ثابت شد که ساعت ۴ صبح بعد از حضور در استادیوم، از صدای ضربان قلبم و هیجانی که در میان سلولهای مغزم پاسکاری میشد، از خواب بیدار شدم. همانطور که هیجانهای بازی ایران و کامبوج برای ما چند روز قبلتر از ساعت ۱۷ هجدهم مهر کلید خورده بود، هیجان بعد از بازی و نخستین حضور در استادیوم به این زودیها پایان نمیپذیرد. من فوتبالی نیستم و نبودم، اما از همان روزی که بلیت ورود به استادیوم آزادی را مزین به نام خودم دیدم، انگار وجه رویاپردازی وجودم جان دوبارهای گرفت، هر روز با دوستانی که قرار بود به استادیوم برویم از دنیای ندیدهای صحبت میکردیم که همیشه عکسهایش را دیده بودیم، هر روز اطلاعات جدیدی از چند و چون حضور در ورزشگاه به گوشمان میرسید، برخی از آقایان هم برای آموزش شیوههای حضور در ورزشگاه سنگ تمام گذاشتند و حتی برخی خطاب به خانمها میگفتند که سخت نگیرید و بینظم بودن در استادیوم را یکی از اصول اولیه استادیوم ذکر کردند. از همان روز اول با خودم عهد کردم که فارغ از آموختههای مردانه از ورزشگاه و با نگاهی زنانه وارد ورزشگاه شوم. در همان لحظه اول حضور در ورزشگاه دیدم که زنان دیگر هم با درک خود نخستین تجربهشان را ثبت میکنند، مثل زمانی که اتوبوسها در جلوی صف طولانی خانمها برای ورود به استادیوم حاضر شدند و وقتی عدهای خواستند صف را بر هم بزنند، یک نفر گفت قرار نیست ما هم بینظمی را به استادیوم ببریم. همین چند جمله کافی بود تا در میان صدای ممتد بوقها و خنده زنان، دوباره نظم به صف مشتاقان ورود به استادیوم بازگردد یا مثل پایان بازی که خانمها دست بهکار شدند و زبالههایی که در جایگاهها باقی مانده بود، جمعآوری کردند تا نشان دهند، زنان قواعد خودشان را برای ورود به استادیوم نوشتهاند.
فارغ از بایدها و نبایدهای ورزشگاه، آن نقطهای که بیش از همه دلم را با گریه و بغض گره زد، لحظه دیدن زمین سبز بازی بود. وقتی با نشان دادن بلیت از میان گیتها و مأمورهای زن عبور کردم، تنها یک راهرو میان ما و جایگاه فاصله بود، فضای تاریک راهرو در برابر نوری که بر زمین چمن استادیوم میتابید، چنان شوقی بر جان من غیرفوتبالی نشاند که انگار کسی برایم روضه سالهایی را خواند که زنان عاشق فوتبال نامرئی بودند و عشقشان را از فرسنگها دورتر تماشا میکردند. گریه و فریاد شوق روایت مشترک زنانی بود که بعد از سالها دوری، حالا توانستند با «ورد جادویی فیفا» راهی استادیوم شوند. هرچند برخلاف تصورم زمین بازی کوچکتر از آنچه بود که در تلویزیون میدیدم و فهمیدم تماشای بازی در استادیوم به تمرکز بیشتر نیاز دارد اما به جرأت میتوانم بگویم که ورود به جایگاه و همنشین شدن با زنان پیر و جوان، چادری و غیرچادری که دل در گرو فوتبال دارند، تجربهای است که جز با بودن فیزیکی نمیتوان آن را لمس کرد. نمیتوان از حس زن ۵۰ سالهای گفت که با خوشحالی کنار دختر و نوهاش به اسم زانیار نشسته بود، نمیتوان از جذبه لیدر خانم گفت، نمیتوان از تلاش خانمها برای آموختن نخستین موج مکزیکی، نخستین تشویق ایسلندی، نخستین فریادهای بعد از گل، نخستین یاد از عادل فردوسیپور، نخستین هماهنگی برای فریاد زدن نام بیرانوند در نخستین حضور استادیومی گفت، نمیتوان از لحظهای نوشت که بازیکنان تیم ملی بعد از برد جانانه به سمت جایگاه زنان آمدند، فقط باید آنجا بود تا تمام این احساسات را یکجا با چشمها و گوشهایتان ببلعید و در صندوقچه خاطرات ناب زندگیتان بگذارید.
در ستایش غروب هجدهم مهرماه
فهیمه طباطبایی
آزادی خیلی شادیها به من بدهکار است. به منی که طرفدار جدی فوتبالم و سالهاست برد تیم محبوبم پرسپولیس در لیگ برتر را از پشت صفحه تلویزیون دیدم و سهمم از لحظات اهدای جام فقط خوشحالی کردن دور مستطیل کوچک پذیرایی خانه بود. به من که در بازی مقدماتی جام جهانی ایران و بحرین وقتی فریدون زندی توپ را از سمت راست زمین ورزشگاه آزادی پاس داد و محمد نصرتی گل زد تا مستقیم برویم آلمان، دوست داشتم در ورزشگاه باشم و با همه آنها که لباس تیم ملی را پوشیده بودند، کشورم را تشویق کنم یا وقتی در بازی ایران و کرهجنوبی، مقدماتی جامجهانی2014 اشکان دژاگه سانتر کرد روی دروازه و جواد نکونام گل زد، چقدر دلم میخواست از توی آزادی آقای کاپیتان را تشویق میکردم، اما خب، لیگها آمد و رفت، بازیهای مقدماتی جام جهانی آمدند و رفتند و سهم ما در استادیوم آزادی هیچ بود. شادی 2 بعد دارد؛ فردی و اجتماعی. در بعد فردی همه ما لحظات شاد زیادی را تجربه میکنیم، قبولی در یک رشته خوب دانشگاهی، تولد فرزند، ازدواج نزدیکان، بهدست آوردن پست شغلی مناسب و... این اتفاقهای خوشحالکننده، همگی موتور محرک ما برای ادامه زندگی هستند؛ لحظاتی که تصویر روشن و دقیقی از آنها در ذهنمان حک میشود و تلاش میکنیم با اشتراکگذاری لذتش را چندین برابر کنیم، اما واقعیت این است که شادی دیگران خیلی آنی و گذراست و زود رنگ میبازد. در بعد اجتماعی اما شادیها زیاد نیستند یا حداقل در کشور ما نیستند. شادیهایی که روح یک جامعه را فارغ از جناحبندی سیاسی، جنسیت، سن، قومیت و...به هم پیوند زند و آدرنالین را در خون تکتک افراد بالا ببرد و حالشان را خوب کند؛ فوتبال جزو همین هیجانها و شادیهای بینهایت است. ما زنان سالهاست از این شادی جمعی محروم بودیم. اینکه برویم داخل استادیوم همراه با هزاران نفر دیگر، تیم محبوبمان را همزمان تشویق کنیم و از دیدن یک بازی در کنار هم لذت ببریم. شادی دستهجمعیای که دیگر نیاز به اشتراکگذاری و تصویرسازی نداشته باشد. ما دیروز در استادیوم آزادی این لذت را برای نخستین بار تجربه کردیم. ما تیممان را از داخل ورزشگاه و درحالیکه 3هزارو500نفر کنار هم ایستاده بودیم، تشویق کردیم. ما هر بار که توپ نزدیک دروازه حریف شد با هم شادی کردیم و هر گلی را که از دست دادیم با هم آه حسرت کشیدیم. ما پنجشنبه بهمعنای واقعی کلمه، شادی دستهجمعی را در استادیوم آزادی تجربه کردیم. آنجا که سردار آزمون هر سه گلی را که زد رو به ما شادی بعد از گلش را به نمایش گذاشت، آنجا که طبل بزرگ لیدرهای قسمت مردان، ما را هم دعوت به تشویق ایسلندی کرد، آنجا که بلندگوهای ورزشگاه نام زنان را برای نخستین بار صدا زد و آمدنمان را خوشامد گفت. آن صحنه که بیرانوند رو به جایگاه آ7 برگشت و برای همه زنان طرفدار تیم ملی دست تکان داد. ما 90 دقیقه یک شادی گروهی را در خاطرات جمعیمان ثبت کردیم و در غروب هجدهم مهرماه در استادیوم آزادی به یادگار گذاشتیم.
آزادی از ما برنمیگردد
مائده امینی
برای من همهچیز از همین لحظه شروع شده بود؛ همین لحظهای که پرچم را از شیشه ماشین آویزان کرده بودیم، دنبال موزیک مناسب برای حال ِ بیقرارمان میگشتیم و انگار دلمان میخواست با یک بوق بدصدا همه شهر را خبر کنیم که «بالاخره ما به ورزشگاه آزادی میرسیم. بالاخره ما هم میرسیم...» برای من همهچیز از همینجا شروع شد که در مسیر استادیوم بودیم و من با خودم فکر میکردم چقدر حس و حال و لحظه تجربه نکرده در آستانه 28سالگی دارم. چقدر کادرِ ندیده قرار است در چشمهایم بسته شود و چقدر فریاد در گلو مانده به استادیوم بدهکارم. حالا ما هر کدام در آستانه نیمی از جوانی رفته، با هزاران روایت و قصه و هشدار و تصویر گنگ از خانه بیرون آمده بودیم و انگار این از خانه بیرون آمدن با همه از خانه بیرون زدنهای این سالها فرق داشت؛ ما ملغمهای از بغض و شادی بودیم. بالاخره به آزادی رسیده بودیم؛ به ورزشگاه. بلیتهایمان را به مأموران نشان میدادیم. بارکدهای بنفشمان را به رخ استادیوم میکشیدیم و در صفهای اتوبوس، زیر تیغ آفتاب که ایستاده بودیم، قند در دلمان آب میشد که یعنی استادیوم چقدر به تصویرهای ذهنی ما نزدیک است؟ همه بیقرار بودند. انگار همه در اعماق قلبشان باور نکرده بودند از درهای همیشه بسته ورزشگاه آزادی رد شدهاند. یک جوری انگار میترسیدند که کسی بیاید و از این خواب بیدارشان کند که «نه! با ما هماهنگ نشده. از همین در برگردید.» و همین ترس و بغض و بهت و شوق جمعی، همه فضاهای مشترک نرسیده به چمنها را بیقرار کرده بود. صفها، گیتها، اتوبوسها... و اتوبوسها که هرکدام برای خودشان لیدر داشتند! لیدرهایی که شعارهای در گلو مانده همه سالهای خودشان را، با ریتم بوقهای 3 رنگشان فریاد میکردند: احمد عابدزاده... مهدی مهدویکیا، ناصر حجازی...
و بعد... لحظه همان لحظه موعود بود؛ انگار برای خیلیها اینجا نقطه شروع به بار نشستن یک رؤیای طولانی بود. رؤیای مواجهه با سبزی چمن استادیومی که کوچکتر از رویاهای ما بود، برای عدهای به شکل اشک، برای عدهای به شکل جیغ و برای آنهای دیگر به شکل دویدن به قامت واقعیت درآمده بود.
حالا این ما بودیم که با همه محدودیتها و رنجها و نبایدها، به جای همه آنها که در این لحظه نبودند، چشمهای پرمان سبزرنگ میشد و سر میرفت. ما که انگار آمده بودیم همه قلههای کوچک خوشبختی را فتح کنیم و برای همه دوربینها دست تکان دهیم. سر که برمیگرداندی حتما زنی را میدیدی که در آغوش زن دیگری گریه میکند و من در تلاش بودم که نام جایگاهها، شماره بوفهها، ورودیها، خروجیها و همه و همه را ببلعم تا برای بار بعدی به اندازه کافی آماده شده باشم. ما در جایگاه کنار مادرانی که با فرزندهایشان آمده بودند، کنار دخترانی که عاشق بیچون و چرای فوتبال بودند و کنار زنانی که دلشان تجربه تازه میخواست، نشسته بودیم. نشسته بودیم برای گلهای ایران شادیهای دستهجمعی خلق کنیم تا دوباره مرور کنیم که جنسیت، هیجان را تفکیک نمیکند، که فوتبال سهمیه ندارد، که منشور حقوق شهروندی برای همه ما تدوین شده است. لنز دوربینها از لبخندهای ما و سایه بغض آنها که بلیت نداشتند و نیامدند، پر و پرونده این بازی تاریخی هم بسته شد، اما راه ورزشگاه برای ما بسته نمیشود. زنان باز به استادیوم خواهند رفت و برای گرفتن جایگاههای بیشتر پافشاری خواهند کرد. لیلا راست میگفت. ما از استادیوم برگشتهایم و حالا دیگر استادیوم از ما برنمیگردد... .
من آزادی را یکباره بلعیدم
نگار حسینخانی
همه آنها که فقط یکبار به استادیوم رفتهاند، طرفداران پروپاقرصتری خواهند بود چون تصویر واقعیت هیچگاه خود واقعیت نیست. مثل آن جهان ایده و سایههای افلاطونی که معتقد است ما تنها سایههایی از ایده را میبینیم و این درک کاملی از جهان ایده برایمان روشن نخواهد کرد. پس هرآنچه در استادیوم آزادی تجربه کردیم درک تازه از فوتبالی بود که این سالها به شکل سایههایی تکهتکهشده و مخدوش به خوردمان داده بودند. همه آنها که یکبار استادیوم رفتهاند این را هم میدانند که سکوهای پشت دروازه اصلا برای تماشای فوتبال مناسب نیست خصوصا که در یک نیمه کلا کارکردش را از دست میدهد، اما ما که نرفته بودیم مثل یک کارشناس فوتبال، توپ را بین ایران و کامبوج دنبال کنیم. رفته بودیم میان هقهقهایمان فریاد بزنیم. حال چه باک از دقایقی که از دست دادیم و تماشای گلهایی که از کف رفت. ما آمده بودیم تصویر احمدرضا عابدزاده در دروازه را باز بسازیم و مهدویکیا را تجسم کنیم. رفته بودیم ریزنقشترین بازیکن بازیهای جامجهانی1998 را دوباره بیافرینیم که در زمین پهناور چمن، ما را از استرالیا به سرزمینهای امیدواری میبرد. آمده بودیم علی کریمی را بنشانیم جای احسان حاجصفی تا برایمان بازی ایران-آلمان را دوباره بسازد و میشاییل بالاک را از صحنه آن بازی تدارکاتی محو کند و ما دیگر منتظر تکرار صحنه نباشیم و سندش را همانجا به پای شماره8 طلاییمان منگوله کنیم. بعد منتظر آن نمانیم که هی پخش شود و هی بازپخش شود. آن تجربه را یکبار برای همیشه روی آن صندلی خودمان تجربه کنیم و بخشی از تاریخ آن تجربه شویم. پس چرا باید به این فکر میکردیم که جایمان برای تماشا مناسب نیست و خیلیها با اشک از در ورزشگاه برگشتند. ما باید این فرصت را هورت میکشیدیم و به مغزمان میسپردیم که این مزه را جایی حفظ کند که هر وقت خواستیم با همین کیفیت بتواند آن را در اختیارمان بگذارد. بله! من پنجشنبه 18مهرماه98، آزادی را بلعیدم تا روشنترین تصویر و دلچسبترین خوراک باقی روزهایم شود که شاید خیلی از آن باقی نمانده باشد. شاید دیگر آنقدر جان نداشتم که بتوانم قلبم را آرام کنم که روزی بازمیگردم؛ شاید...
بیایید تصویرهایتان را از هر آنچه تلویزیون تا امروز برایتان چیده پاکسازی کنید. شاید این کلمات آنقدر نتوانند مستطیل را بکشند تا تصویر درستی از آزادی برایتان مجسم شود، اما آن تقطیع تلویزیونی را میتوانند بهخوبی مخدوش کنند. همه آن 11گلادیاتوری که در زمین با رقیبانشان روبهرو و تنبهتن میشوند و همه آن یوزپلنگانی که بارها با لنزهای دوربینهای زمین، نفس به نفس دنبالشان دویدهایم را میتوان در یکجا و یک دروازه گنجاند. همه آن دویدنهای نفسگیر در سرتاسر زمین، تصویر تُنُک مردان ظریفیاست که هیچگاه قرار نیست جز خطی روی این سبز باشند؛ در همه این سالها ما یک نمای باز میخواستیم؛ از همه آن مستطیل سبز. پس بیش از هر چیز، آزادی پرده گسترده سبزیاست که رویش نه بازیکنان و نه شمارههایشان قابل پیگیری و ردیابی نیستند. تنها و تنها تصویر بکر آن گل، آن جیغ شادی، آن نفس یکباره فریاد گُل و غرق اشک و شادی شدن است فوتبال.
خون تازه در رگهای آزادی
عباس رضاییثمرین
چند باری استادیوم رفتهام اما به دلایلی، هیچوقت استادیومروی حرفهای نبودم؛ با اینکه خودم را هوادار نسبتا دوآتیشه فوتبال میدانم. برای بازی ایران-کامبوج، اما به احترام ذوقوشوق همسرم و یکی دو هفته انتظار توأم با هیجان او، تصمیم گرفتم همراهیاش کنم. کنجکاوی ژورنالیستی برای مشاهده نخستین مواجهه خانمها با استادیوم فوتبال هم البته در این تصمیم بیتأثیر نبود. برای ورود به آزادی، اول وارد بلوار ورودی شرقی شدم که مختص ورود بانوان بود. همان اوایل، جمعی از بانوان محجبه را دیدم و تصور کردم، در امتداد تجمع کمرمق بهارستان، شاید تجمعی را هم در اینجا برای مخالفت با ورود خانمها به ورزشگاه سامان داده باشند، کمی جلوتر اما معلوم شد همه با پرچم و بوق و حتی کلاه، هوادار تیمملیاند و برای دیدن فوتبال آمدهاند. تا بلوار شرقی را تمام کنم و به سمت مقابل یعنی ورودی غربی ورزشگاه برسم، کلونیهای جمعیتی متعدد دیگری را هم دیدم. آدمهای مختلفی با طیف متنوعی از سلایق و نوع پوشش، برای ورود به سکوهای آزادی صف کشیده بودند و این تجربه بسیار شیرینی بود. فوتبال همهجای دنیا، زبان مشترک آدمهاست و همه را فارغ از رنگ و زبان و قومیت و سلیقه کنار هم جمع میکند. این وجه فوتبال را ما پیش از این شاید فقط در کارناوالهای شادی خیابانی، پس از پیروزیهای مهم تیم ملی دیده بودیم؛ حالا ولی برای نخستین بار، انگار همان حس بیبدیل، خودش را به پشت درهای آزادی کشانده بود و میخواست از یک بازی نسبتا کماهمیت یک حماسه تاریخی بسازد و بهنظرم این کار را کرد.
در این میان البته از همان لحظه ورود به محوطه ورزشگاه؛ تمام مشاهدات من از فوتبال پنجشنبه، توأم با نوعی تعجب و ناباوری عمیق هم بود. تعجب از اینکه چطور و با کدام نگاه مدیریتی، چنین لذت و ذوقوشوق عمیق، سالم و «مطلقا» بیهزینهای تاکنون از زنان ایرانی دریغ شده. اگر زیرساختهایی که مدام از فراهم نبودنش دم میزدیم، فقط همین تفکیک ورودی و جایگاه و حضور چند مأمور خانم در محوطه ورزشگاه آزادی بود، واقعا این همه سال از تامین آن ناتوان بودیم؟ اگر نبودیم، پس دردمان چه بود، با کدام منطق و استدلال یا توجیه تن به این ممنوعیت بیمورد 40ساله دادیم؟ من در ورزشگاه، در آن چهار سکوی مختص خانمها-که میتوانست بیشتر باشد و با کجسلیقگی اجازهاش را ندادند- از فاصله طولانی چنددهمتری، چیزی جز پرچمهای رقصان ایران و زندگی و نشاط و هیجان ندیدم. تیفوسیهای فوتبال در استادیومهای کشورمان، از بس که پیش از بازیها جیغوداد میکنند، در طول بازی، همان اوایل کار از نفس میافتند، دختران هوادار تیم ملی اما تا دقیقه90 سکوهای فرتوت آزادی را زیر پایشان لرزاندند و از نفس نیفتادند. نه آسمان به زمین آمد، نه پایهای لرزید و نه اصلی از اصول کشور خدشهدار شد. وقتی برای بیرانوند هورا کشیدند، با خودم گفتم، اگر زمانی که احمدعابدزاده در دروازه تیم ملی خوشرقصی میکرد، اینها بودند چه میکردند؟ یا وقتی علی کریمی، یک ورزشگاه را دریبل میزد، یا وقتی آقا کریم آن آرپیجیها را به دروازه حریفان شلیک میکرد، یا با گلهای دایی و پاسهای خداداد و سانترهای مواج رضا مالدینی... بگذریم. کاش در کنار پژوهشکدهها و مراکز تحقیقاتی و نهادهای رنگارنگ دیگر، یک سیستمی هم در کشور ما بود که هزینه تصمیمات مدیران را درست و دقیق برایشان محاسبه میکرد. آن موقع شاید اینقدر برای کشور مسئلهسازی و هزینهتراشی نمیکردند. کاش چیزهای کوچک و کماهمیت را برای کشور ناموسی نکنند، تا وقتی هم انعطافی به خرج دادیم، آن را به اسم فیفا فاکتور نکنند.