با جمشید بایرامی، عکاس شناخته شده و چند دهه ایرانگردی محض و تجربههایی که گرانتر از الماسند
کاش در سفر از دنیا بروم!
عیسی محمدی
لابد شما هم در فیلمها و سریالها دیدهاید که نقاشان، معمولا برای تمرین نقاشی، به خارج شهر میروند و در فضایی، بوم، رنگ، سهپایه و... خودشان را علم کرده و شروع بهکار میکنند. بهخاطر همین هم هست که غالبا تصور میکنیم نقاشان باید اهل بیرون رفتن و گشتوگذار باشند. البته این نکته در مورد خیلی از هنرمندان صدق میکند؛ ازجمله عکاسان. یک عکاس حرفهای باید موقعیتهای منحصربهفردی برای تصویرهایش پیدا یا اینکه در موقعیتهای عادی، نگاهی غیرعادی و تصویری غیرعادی و جذاب را کشف کند. همه اینها، یعنی برای کشف موقعیت، از اینجا به آنجا برود؛ یعنی اهل گشتوگذار باشد. جمشید بایرامی نیز از این دست عکاسان حرفهای است که نهتنها بهخاطر کارش به سفر میرود که اساسا نگاهی خاص و منحصربهفرد هم به سفر دارد. بایرامی افتخار میکند که بچه محله نازیآباد تهران است اما برای عکاسی به نقاط مختلف کشور و جهان سفر کرده و نمایشگاهها و تقدیرهای زیادی در کارنامهاش دارد. مهمترین عکسهای او هم با موضوع حج و محرم و مردمشناسی کشورمان شکل گرفته. نمایشگاههای عکس او در موزه پاریس سازمان یونسکو، موزه سلطنتی هلند، موزه ایلکس آمریکا و... نیز برگزار شده اما مهمترین دستاورد این همه سفر هنرمندانه را تجربههای ناب آن میداند. خواندن مصاحبه او را بهشدت به هنرمندان، عکاسان و نوقدمان این حوزه توصیه میکنیم.
خیر باشد آقای بایرامی! در خانه هنرمندان نمایشگاه داشتید و ما خبر نداشتیم؟
نه، همینطور رفته بودم بعضی از کارهایم را انجام بدهم.
از جزیره هرمز چه خبر؟
حقیقتش این است که 2سال پیش راهی هرمز شدم تا طرحی گردشگرانه را در خط ساحلی این جزیره، بهطول یک کیلومتر مدیریت، طراحی، نظارت و اجرا کنم. یکجورهایی بازسازی و بازآفرینی هویت بومی این منطقه بود. تصورم این بود که 3ماه بیشتر زمان نمیبرد. همان موقع دوستی هرمزی به من گفت که اینجا خاکش تو را خواهد گرفت و خواهی ماند. تصور میکردم اغراق میکند اما حالا 2سالی هست که در جزیره هرمز ساکنم. فاز اول بازسازی خط ساحلی تمام شده. امیدوارم که در فاز دوم هم حضور داشته باشم.
برای شما ظاهرا برعکس شده؛ همه از پیرامون راهی مرکز میشوند، شما از پایتخت راهی شهرها و مناطق دور شدهاید، آنهم هرمز. قصه چیست.
اتفاقا دوستانم نیز به این نکته خیلی اشاره کردهاند؛ اینکه تو در پایتخت موقعیت خوبی داشتی و همه را رها کرده و به هرمز رفتهای. البته اصلش این است که بگویم من از نیویورک به پاریس و از پاریس به تهران و از تهران به هرمز رفتم.
پس این روند برای شما چند برابر معکوس بوده؟
بله دیگر، کاملا 360درجه چرخیدم. وقتی به هرمز رفتم، نخستین بار که در بالکن دفترم نشستم، دفترچهای برداشتم و با خودم گفتم اگر این جزیره در اختیار من بود با آن چه میکردم؟ هر چیزی که به ذهنم رسید را قلمی کردم. اسمش را هم گذاشتم آرزوهای یک هنرمند. طرحی را نوشتم و آقای همتی، استاندار محترم هرمزگان هم طرح را دیده و پسندید. وقتی طرح تصویب شد، من هم بهصورت کاملا آگاهانه راهی این جزیره شدم تا انجامش بدهم. من سالهای زیادی ایرانگردی کرده و طبیعت، معماری،آداب و فرهنگ ایران را به خوبی میشناسم؛ به واقع از تجربه 40سالهام در این کار استفاده کردم. واقعا نخستین بار طی این سالها این تجربه را داشتم که یک سیاستمدار در قالب استاندار هرمزگان، به یک هنرمند اعتماد کامل کند و کار را به او بسپارد، تجربه جالبی بود.
به جای خوبی رسیدهایم؛ تقاطع تجربه و سفر؛ یعنی شما راهی نقاط مختلف ایران شدهاید و تجربههایی کسب کردهاید. با بخشی از شخصیتهایی که در همین صفحه درباره سفر صحبت میکردم، تقسیمبندیهای جالبی داشتند. مثل اینکه سفرها را به سفرهای حامل تجربه و سفرهای خام تقسیم میکردند؛ مثل اینکه شما به گیلان و مازندران بروید و فقط بروید و برگردید و هیچ تجربهای کسب نکنید. چقدر از سفرهایتان حامل این تجربههای ارزشمند بوده؟
معتقدم اگر آدمهای بزرگی چون آبراهام لینکلن، مارکوپولو، حافظ، سعدی و هزار فرد بزرگ و ماندگار دیگر ماندهاند و هنوز داریم از آنها یاد میکنیم، بهدلیل سفرهای فراوانی بوده که داشتهاند؛ سفری به درون و سفری به برون. حاصل این سفرها هم باعث پخته شدن آنها و بزرگترشدن وجودشان شده. مردان بزرگی چون پروفسور ستوده، ایرج افشار، دکتر شایگان، پروفسور شیخالاسلامی و... که ایران را درنوردیدهاند و یاد گرفته و نوشتهاند تا به این مرتبه رسیدهاند. بهواقع ما ایرانشناسی خودمان را مدیون این افراد و سفرهایشان هستیم. سفر، یک دانشگاه سیار است. شما در هر سفری، واحدهای زیادی را پاس میکنید. وقتی ما داریم سفر میکنیم، استادی نداریم ولی زمان و مکان استاد ما میشوند. مردم، تاریخ، جغرافیا و... است که دارد به شما درس میدهد. با این سفرها شما در حال کسب تجربه و دانش هستی؛ کشف و شهود میکنی؛ چون داری با چشمهایت میبینی و با عقلت تفسیر میکنی، به تقاطع عقل و احساس میرسی و درنتیجه این امر تبدیل به تجربهای میشود که دیگر نمیتوانی برای آن قیمتی بگذاری. من در ورکشاپهایی که برای هنرجویان عکاسی تدارک میبینم، در واقع عکاسی یاد نمیدهم وگرنه تکنیکهای ساده و ظاهری عکاسی را که میشود از گوگل هم یاد گرفت.
درواقع نگاه، بینش و چگونه نگریستن را یاد میدهید؟
نوع سفر کردن، نوع دیدن، نوع جستوجو کردن، روح خلاق و رهای سفر را به آنها یاد میدهم؛ یکجور وحشی سفرکردن؛ اینکه من به سفر میروم ولی واقعا نمیدانم در کجا خواهم بود و کجا خواهم خوابید و چه خواهم خورد.
واقعا؟
فرض کنید از تهران به سمت یزد و بعد به سمت کرمان و بلوچستان و... میخواهم بروم. مقصد من مشخص است؛ اول باید به یزد بروم اما اینکه کجا باید باشم، مشخص نیست. شاید به میبد بروم، یا تفت یا... ؛ اینکه شب کجا باید باشم مشخص نیست؛ اینکه خانه چهکسی باشم مشخص نیست. بهواقع همهجای ایران سرای من میشود. همه دعوتم میکنند به خانهشان. در همه خانههای مردم ایران به روی من باز است. من طی این همه سفری که داشتهام، حتی یک شب هم دغدغه اینکه کجا باید بخوابم را نداشتهام؛چرا که در زندگی رابطهای عمیق و احساسی با مردم جایی که به آنجا سفر رفتهام، برقرار کردهام.
از وحشی سفر کردن صحبت کردید. عدهای هستند که مثلا میروند به ترمینال و نخستین ماشینی که میآید، سوار شده و میروند. مقصد، اقامتگاه و... نامشخص است. همهچیز را به اتفاقات پیش آمده میسپارند. منظورتان چنین چیزی است؟
یک سری مسافر داریم به نام بکپکر. اینها نمیدانند کجا میروند و کجا میمانند و چقدر خواهند ماند. یک کوله ساده دارند و یک زندگی رهای وحشی با حداقل غذا و البته گیاهخواری هم میکنند. برای آنها خود سفر رفتن، زندگی کردن ،خلوت کردن و... مهم است. گروهی دیگر از مسافران هستند که خصلتهای هنرمندانه دارند و حتی ممکن است هنرمند هم باشند. اینها برای کشف چیزی و پربار کردن جهانبینی و اندیشه خودشان به سفر رفته و یافتهها را تحلیل کرده و خروجی این فرایند، مجموعهای از آثار خواهد بود. این گروه، هدف، جهانبینی و رویکرد مشخصی به سفر دارند؛ هرچند شاید مکان و زمانش برایشان مهم نباشد. مثل اینکه من نوار ساحلی جنوب ایران را گز میکنم تا زندگی ساحلنشینان را تصویر کنم. شاید یکی،دوماه در سفر باشم. ولی مشخص نیست کجاها خواهم رفت و با چه کسانی روبهرو خواهم شد و... . گروهی دیگر از مسافرها هم هستند که در قالب تورها به گردش میروند؛ مثلا تعطیلات آخر هفتهای میشود و قصد میکنند به سفر بروند. اسمشان هم توریست است. توریستها هم اثر خوب دارند و هم اثر بد. اثر خوبش این است که در جامعه هدف خودشان و مقصد خودشان، گردش مالی و رونق اقتصادی ایجاد میکنند. به نوعی سفرههای مردم محلی را رنگینتر میکنند. جنبه بدش هم این است که یک زندگی مدرن و کاذبی را از تهران و شهرهای بزرگ برداشته و با خودشان به مقصد برده و زندگیهای بومی و فرهنگ محلی را تحتتأثیر قرار میدهند؛ اینکه رفتارها و پوششهای نامطلوب دارند و نمیدانند با اهالی چطور باید برخورد کنند و... . بهواقع توریستها از جنبه بد، آهستهآهسته جامعه هدف را تخریب میکنند. الان که ما در هرمز هستیم، این معضل را میبینیم. مردم برای گشتوگذار آمده و دهها تن زباله به جا میگذارند. همیشه اسفند و نوروز که میشود، واقعا دلم برای گیلان و مازندران میگیرد. این حجم عظیم از زباله و عدمسازماندهی برای جمعآوری آن، نتیجه همین نوع از سفر رفتن است. به جنگلها میروید و میبینید که انبوهی از زباله، پلاستیک و... به جا مانده. پس این مدل سفر کردن، حداقل اثری که میگذارد اثر ظاهری است؛ روی اکوسیستم منطقه. ضمن اینکه حتما اثر فرهنگی و اجتماعی هم خواهد گذاشت.
شما که حالا یک عکاس شناختهشده هستید، چقدر سفررفتن را برای هنرمندان، مخصوصا عکاسان لازم میدانید؟
بخشی از هنرمندان هستند که مدام در تهران مینشینند و دارند کارشان را میکنند. البته قصد جسارت ندارم، صرفا دارم توصیف میکنم.؛ مثلا خوشنویسها. یک عمر توی یک اتاق مینشینند و مدام تکرار و تمرین میکنند. در رشتههای دیگر هم چنین است؛ مثلا نقاشها و مجسمهسازهایی هم داریم که چنیناند. معتقدم که یک شاعر اگر سفر کند، میتواند به ایدههای بکری برسد و در نهایت، از تصویر یک دانه شبنم در یک مزرعه دورافتاده، شعری بسازد، منحصربهفرد و زیبا. سینماگر، نویسنده، مجسمهساز، موزیسین و هر هنرمند دیگری هم باید چنین تجربههایی داشته باشد. آنها مدام باید در حال دیدن و دوباره دیدن باشند. چرا میگویند هنر سخت است؟ من دارم از هنر صحبت میکنم؛ نه از تکنیسین هنر بودن و کارمند هنر بودن و صرفا تولید محصولات تکراری و خط تولیدی. هنر، یک فرایند سخت ولی زیباست. سخت است چون هر روز باید خودت را به روز کنی و صرفا از طریق دانشی که قبلا بهدست آوردهای، نمیتوانی کارت را دنبال کنی. حوزههایی مثل برق و رایانه و... شاید هر 10،20 سال یکدفعه تغییر بنیادین کنند اما هنر چنین نیست؛ مدام در حال تغییر و تحول است. پس باید خود را بهروز نگهدارید. این سخت بودن، به سبب این نیاز به خطشکن، قالبشکن، سنتشکن و از درون و برون شکن به چالش کشیدن خود و اندیشه خود و... است. واقعا هر کسی توان این را ندارد. باید به تفسیر رفتارها و وقایع جامعهات بپردازی و این، میتواند برایت سخت آزاردهنده باشد. همراه با رنج خواهد بود. اما از سوی دیگر زیباست؛ چون هر روزی داری اثری را میبینی که خودت خلقش میکنی. مردم چرا اینهمه درس میخوانند؟ چون کاری خوب پیدا کنند. چرا کار میکنند؟ تا وضعیت زندگی متعادل و خوبی پیدا کنند. که بعدش چه بشود؟ که بعدش بروند به سفر و از زندگی لذت ببرند و... . درواقع آنها به سیر و سیاحت میروند تا از زیباییها لذت ببرند. بخش اعظم این زیباییها ساخته دست بشر است؛ مثل کنسرتها، فیلمها، معماریها و... . اینها همه بهوجود هنرمندان اصیل بازمیگردد و این، زیباست و شما بهعنوان یک هنرمند، بخشی از این زیبایی محسوب میشوید.
جناب بایرامی! دقیقا چند سال دارید؟
متولد 1340 هستم؛ دقیقا 58سال.
در این سالها چقدر سفر رفتهاید؟
باور کنید یادم نیست. من فقط 32سال است که ایرانگردی میکنم. بیشتر از 30سفر خارجه هم رفتهام. خیلی سفر رفتهام؛ سفرهایی با گستره جغرافیایی و فرهنگی بالا؛ از کربلا تا لاسوگاس.
این سفررفتنهای خودتان را چطور قصد دارید ثبت و ضبط کنید که بماند برای آینده؟
استاد من کامران شیردل، همیشه توصیه میکرد که این سفرها را که میروی، همراه عکسهایشان یک کتاب کن. امیدوارم که این فرصت به دست آید و اقدام به این کار کنم.
این کار شروع شده یا شروع خواهد شد؟
بخشی از آن را مکتوب کردهام. یک جور حالت شرح عکس دارد؛ سفرنامهای که در کنارش عکس یا عکسهایی هم قرار خواهم داد با موضوعات و محورهای مختلف؛ از مناسک، جغرافیا، جنگ و... . همچنین عکسهایی از مناطقی که رفتهام؛ داخلی یا خارجی.
ماندگارترین سفری که داشتهاید کدام بوده؟
تأثیرگذارترین و مهمترین سفری که داشتهام، سفر حج بوده. نمایشگاهی هم با موضوع عکسهای حج برگزار کردم؛ نخستین نمایشگاه عکس خیابانی در ایران. صد عکس بزرگ را روی نردههای دانشگاه تهران نصب کردم و خیلی هم بازخورد داشت. از حیث داخلی، سفری که به نوار ساحلی جنوب ایران انجام دادم خیلی برایم اثرگذار بوده است. از حیث خارجی نیز، سفر پاریس بوده که برایم ماندگار شد و به نوعی نگاهم را عوض کرد.
شما هم معتقدید که برای جهانیشدن و جهانی ظاهر شدن، باید بومی شد و به ریشهها سفر کرد؟
ما قطعا باید به گذشتههای خودمان سفر کنیم. نباید گذشتههای خودمان را فراموش کنیم. هرقدر ریشه و هویت خودمان را بهتر درک کنیم، هرچه تاریخ تمدن جهان را بهتر درک کنیم و... اثر ماندگارتری هم میتوانیم خلق کنیم.
اگر سفرهای جمشید بایرامی را از زندگیاش خط بزنیم، از او چه باقی خواهد ماند؟
یک آدم بنجل به دردنخور!
نفرمایید آقا...
جدا عرض میکنم. همه فکر میکنند من دکتری یا فوقلیسانس دارم. همهجا هم گفتهام که من اول راهنمایی را با پول، دوم راهنمایی را با کتک و سوم راهنمایی را با پارتی قبول شدم. بهواقع تحصیلاتی نداشتهام. یک مدرک سیکل داشتهام که آن را هم گم کردهام. کتاب هم زیاد نخواندهام. خوششانس بودم که زمان نوجوانی یک دوربین به دستم افتاد و زندگیام عوض شد. البته قبلتر هم اهل سفر بودم. ولی همین دوربین، موتورمحرکهای شد برای به حرکت واداشتن من. به واقع مدیون سفرهای خودم هستند؛ چرا که مرا از این حالت بیسوادی آکادمیک درآورد. شاید از حیث سواد آکادمیک چندان تجربهای نداشته باشم، ولی به لحاظ سفررفتن و تجربهای که از سفرها کسب کردهام، فرد مجربی محسوب میشوم. واقعا درک میکنم که این شعر یعنی چه: «بسیار سفر باید تا پخته شود خامی.» بگذارید یک خاطره بگویم.؛ یکی از دوستانم گفت برایم دعایی کن. گفتم انشاءالله که در سفر از دنیا بروی. گفت این چه دعایی است. گفتم خب اگر ناراحتی، انشاءالله در سیسییو از دنیا بروی. برایش توضیح دادم وقتی سفر میروی، یعنی پول، وقت، انرژی، انگیزه، سرزندگی، حال خوب و... داری. مگر اینها بد است؟ من آرزو دارم که در یکی از سفرهایم از دنیا بروم، تا اینکه بگویند جمشید بایرامی اینقدر در سرای سالمندان ماند تا از دنیا رفت. سفرهای من اگر نبودند، من یک آدم خیلی ساده بودم. هرچند که همین الان هم یک آدم کاملا ساده هستم ولی فکر میکنم یک آدم ساده پختهام.
همهجای ایران سرای من است
کسی که سفر میکند و به مناطق مختلف ایران میرود، اگر بنشیند و حرفهای آنها را گوش کند و احترام بگذارد و نگاه از بالا به پایینی نداشته باشد که مردم تهیدستی هستند، به واقع همزیستی و همراهی کنید، فضایی را ایجاد خواهید کرد که بتوانیم به درونشان نفوذ کنیم. در این صورت به راحتی ارتباط برقرار شده و همهجای ایران سرای تو خواهد بود. من معتقدم که یک عکاس، باید حتما دکتری جامعهشناسی و روانشناسی و سپس زیباشناسی داشته باشد؛ البته منظورم سطح بالای تخصص است، نه اینکه حالا برود و مدرکش را بگیرد. یک متخصص رایانه تنها یک تخصص دارد. یک متخصص چشمپزشکی چند تخصص را یکجا دارد، ولی در نهایت میتواند فقط یک کار انجام بدهد و یکجا کار کند. ولی یک هنرمند، نقاش، فیلمساز، عکاس و... هم باید کلی سفر کند و هم به این منظور، باید دکتری جامعهشناسی، روانشناسی و زیباشناسی داشته باشد. ما در سفرها، هم خودمان چیزهایی میآموزیم، هم به دیگران چیزهایی میآموزانیم. این هم از نکتههای اساسی سفر رفتن است. از سوی دیگر باید کاملا با مردم بومی ارتباط برقرار کرد و در این کار ریاکاری نکرد. در این صورت اتفاقات خوبی خواهد افتاد.
سفر و کار خوب، حالم را عالی میکند
در این سنوسال، خیلی راحت بگویم که سفر کردن حال مرا واقعا خوب میکند. شاید تصور کنید که دارم جنبه روانی و روحی قضیه را مطرح میکنم اما سفررفتن حتی از نظر فیزیکی هم حال مرا خوب میکند. هفته پیش بهشدت سرما خورده بودم. باوجوداین راهی سفر هرمز شدم و باور نمیکنید که حالم بهتر شد! من تا به حال در حسرت شهرت و ثروت کسی نبودهام. حالا این فرد میخواهد هر جایگاه، موقعیت، مقام، پست، زیبایی و شهرتی که داشته باشد ولی همیشه یک عکس خوب را که دیدهام، همیشه حسرت خوردهام که ایکاش من این تصویر را گرفته بودم! اسمش را یکجور حسرت زیبا میگذارم. شاید دیگر چیزی که حالم را خوب کند، همین دیدن آثار خوب باشد که برایم همراه با یک حسرت زیبا هستند. این مورد صرفا هم شامل عکس نیست. میتواند شامل یک تابلو، یک فیلم، موزیک و... هم باشد. همیشه هم غبطه میخورم که ایکاش من خالق این ثر بودم! بهواقع چیزی به اندازه خوب دیدن و خوب سفر کردن حال مرا خوب نمیکند.
همه فکر میکنند من دکتری یا فوقلیسانس دارم. همهجا هم گفتهام که من اول راهنمایی را با پول، دوم راهنمایی را با کتک و سوم راهنمایی را با پارتی قبول شدم. بهواقع تحصیلاتی نداشتهام. یک مدرک سیکل داشتهام که آن را هم گم کردهام. کتاب هم زیاد نخواندهام. خوششانس بودم که زمان نوجوانی یک دوربین به دستم افتاد و زندگیام عوض شد