دنیای رویاهای کودکانه
کودکان در گفتوگو با همشهری در آستانه روز کودک از آرزوهایشان و آینده میگویند از درمان سهراب شاهنامه تا سفر به ماه
مهدیه تقویراد ـ خبرنگار
آرزوها و نگاه بچهها به آینده از ذات پاک آنها سر منشأ میگیرد. هیچ غل و غشی در صحبتهایشان نیست؛ هر چه میگویند از دلشان است و هیچ تفکری پشت صحبتهایشان نیست، برایشان هم مهم نیست شنونده صحبتهایشان چه تفسیری در موردشان دارد. همین ساده بودن بچههاست که آنها و دنیایشان را دوستداشتنی میکند. در آستانه روز جهانی کودک گفتوگوی همشهری با تعدادی از بچههای خردسال را بخوانید.
در را میبندم تا مامان از خانه نرود
امیرحسین همراه مادربزرگش به مهدکودک آمده، مادر امیرحسین کارمند است و صبح به صبح او را به خانه مادرش میآورد تا ساعت 10روزهای فرد امیرحسین به مهد کودک نزدیک خانه مادربزرگش سپرده شود. امیرحسین اما هنوز بعد از 5سال به جدا شدن از مادرش عادت نکرده و موقع ورود به مهد بدقلقی میکند، اما با دیدن تخممرغ شانسی که در دست دارم کمی آرام میشود و کنارم مینشیند. امیرحسین هر چند دقیقه یکبار سراغ مادرش را میگیرد و به مادر بزرگش میگوید که «دوستت ندارم»؛ مادر بزرگ امیرحسین لبخندی میزند و میگوید: امیرحسین فکر میکند من باعث جدایی او از مادرش هستم؛ همین داستان را با دیگر نوههایم هم داشتم، نوههایم را من نگه میدارم و همین باعث شده تا آنها فکر کنند من از مادرشان جدایشان میکنم. امیرحسین وسط صحبتهای مادربزرگش میپرد و باز هم میگوید:«دوستت ندارم» و بعد سرش را روی پای مادربزرگش میگذارد. همانطور که تخممرغ شانسی را بری امیرحسین باز میکنم، میپرسم:« امیرحسین بزرگ شدی دوست داری چکاره شوی؟» او میگوید: «پلیس، از آنها که تفنگ دارند.»،«پلیس شوی چکار میکنی؟»، «آدم بدها را میکشم، نمیگذارم مامانم ازخانه بیرون برود، اگر مامانم خواست بیرون برود با تفنگ میزنمش.» کار دارد به جاهای باریک میکشد، حواسش را از تیر و تفنگ پرت میکنم و میگویم: «اگر ماشین داشته باشی، کجا میروی؟»
میگوید:« میروم مغازه بابا که خیلی میوه دارد و همش میوه میخورم، میروم خانه خودمان و در را قفل میکنم تا مامانم نتواند بیرون برود.»
خیاط عروس
مائده یک لحظه هم روی زمین بند نمیشود. مدام از پلههای سرسره کنار حیاط بالا میرود و با سر و صدا به پایین سر میخورد. اگر بچهای هم جلوی راهش باشد بهراحتی کنارش میزند و دوباره از پلهها بالا میرود. مائده دوست دارد خیاط شود و لباس عروس بدوزد. مائده همانطور که از پلههای سرسره بالا میرود، داد میزند: «معلم هم میشوم، مثل خاله نیلوفر –مربی مهد- که با ما بازی میکند.» مائده رو به خاله نیلوفر که از روی نیمکت نگاهش میکند، میگوید: «صد تا دوستت دارم خااااله.»
دوست شیرها
عرشیا کنار حوض کوچک گوشه حیاط مهد مشغول شنبازی است و مجسمههایی را که درست میکند، کنار یکدیگر میچیند. 2 تا دایناسور شنی، یک فیل که خرطومش موقع در آمدن از قالب میشکند، شیر و 2کرگدن، حاصل تلاشهای عرشیا برای آفرینش مجسمههای شنی است. او میگوید که دوست دارد وقتی بزرگ شد به جنگل برود و با شیرها، میمونها و فیلها همبازی شود. از عرشیا میپرسم شیر و میمون و فیل را از نزدیک دیدهای؟ میگوید: «یکبار رفتیم باغ وحش. چندبار هم رفتیم جنگل، خیلی گشتم اما شیر و میمون نبود. بابام گفت روزها که آدمها به جنگل میآیند شیرها قایم میشوند و شبها از خانهشان در میآیند. اما یک شب بالاخره میروم جنگل و وقتی از خانهشان بیرون آمدند میروم کنارشان.»
عرشیا میگوید: « دوست دارم دوست شیرها باشم، وقتی میروند شکار من هم بروم، بعد هم آتش درست کنم و کنار شیرها و میمونها بخوابم، اما مامانم میگوید نمیتوانم این کار را بکنم چون میمونها کثیف هستند.»
از عرشیا میپرسم با چه چیزهایی خوشحال و شاد میشوی؟ کمی شنها را در دستانش ورز میدهد و میگوید: « اگر ماکارونی با سس خرسی بخورم، خوشحال میشوم، آدامس هم دوست ندارم چون بدمزه است. راستی خاله، اگر شیر و زرافه هم داشته باشم خوشحال میشم.» میپرسم اگر زرافه داشته باشی کجا جایش میدهی؟ میگوید: «مییارمش توی اتاقم، بعد هم یک نردبان میگذارم تا قدم به سرش برسد و بتونم بهش غذا بدم و با زرافه قشنگم بازی کنم.»
راهی برای درمان سهراب
کمند امسال کلاس دوم دبستان است، لباس فرمش ترکیبی از آبی آسمانی و پارچه سرمهای گلدار است که همین ترکیب در مقنعهاش نیز رعایت شده. کمند در سالهای گذشته در سطح منطقه و استان رتبههای خوبی را در رشته اسکیت نمایشی بهدست آورده است. او آرزوهای جالبی برای آیندهاش دارد: «دوست دارم بزرگ شدم معلم شاهنامه شوم، معلم زبان و دکتر هم میشوم.» چرا شاهنامه؟ «چون شاهنامه قشنگ است، رستم را دوست ندارم چون پسرش را اذیت میکند اما رودابه را دوست دارم.»
کمند بیشتر از یک سال است که به کلاسهای شاهنامه خوانی میرود و بخشی از داستانهای شاهنامه را میداند. از او میپرسم از شاهنامه چه چیزی میداند؟ موهای بلندش را حرکت میدهد، کمی به مادرش نگاه میکند و میگوید: «شاهنامه خوب است اما وقتی رستم سهراب را اذیت کرد و نگفت که پدرش است من ناراحت شدم.» کمند لحظهای رو پا بند نمیشود و مدام میخواهد به همراه دوستانش در حیاط مدرسه بازی کند، میپرسم اگر دکتر شوی، چکار میکنی؟ «اول از همه سهراب را خوب میکنم. بعد هم میآورم خانهمان تا خوب شود و بعد هم بچه ما بشود.»
مسافر ماه
رکسانا کلاس اول است و رفتارش بزرگتر از سن و سالش است. به راحتی مدیریت گروه کوچک 3نفره دوستانش را در دست گرفته و برای چگونه بازی کردن در حیاط به آنها امر و نهی میکند. رکسانا دوست دارد در آینده فضانورد شود. میپرسم فضانورد شوی چکار میکنی؟میگوید: «میروم روی ماه، مامان و بابا را هم با خودم میبرم، اما ریحانه –خواهر یکسالهاش- را با خودمان نمیبرم. ریحانه باید پیش مامانبزرگ باشد تا دیگر شبها گریه نکند.»از رکسانا میپرسم دوست داری کجا بروی؟ «دوست دارم بروم دریا و شن بازی کنم، اما مامان و بابا همش کار دارند و رئیسشان نمیگذارد که بیایند.»
برای خودم خواهر میخرم
فاطمه همکلاسی رکساناست. نگین روی کش سر قرمزرنگ، روی موهای مشکی فاطمه میدرخشد. فاطمه از اینکه امسال کلاس اول است خیلی خوشحال است و دوست ندارد کلاسهایشان تمام شود. فاطمه میگوید: «دوست دارم مدرسه باشم تا با رکسانا و عطیه بازی کنم. خانم معلم هم خیلی خوب است و دوستمان دارد.» از فاطمه میپرسم دوست دارد در آینده چهکاره شود؟ او میگوید:«دوست دارم نانوا شوم. نان زیاد درست کنم و بخورم.» مگر کسی در خانهتان نان میپزد؟ «خانه مادربزرگم که میرویم برایمان نان میپزد. من هم دوست دارم مثل مادربزرگم نان بپزم و بفروشم.» از فاطمه میپرسم با پول نانهایی که میفروشی میخواهی چکار کنی؟ کمی فکر میکند و میگوید: «هی به مامانم میگویم من خواهر میخواهم اما گوش نمیدهد. با پولهایم اول یک خواهر برای خودم میخرم. بعد هم از بازار خیلی عروسک و اسباب بازی میخرم و بازی میکنم.»
در آرزوی خانه بزرگ
عطیه و عهدیه دوقلو هستند. هیچ وجه تمایزی ندارند؛ بهطوری که معلم هم دو خواهر را مدام با همدیگر اشتباه میگیرد. عطیه دوست دارد دکتر قلب (متخصص قلب)شود و عهدیه دکتر بچهها(متخصص کودکان). عطیه میگوید:«خاله هر چه به عهدیه میگویم که دکتر قلب شود گوش نمیکند و میگوید میخواهد دکتر بچهها شود. من دوست ندارم عهدیه به بچهها آمپول بزند.» عهدیه وسط صحبتهای خواهرش میپرد و میگوید: «نخیرم، من به بچهها آمپول نمیزنم و فقط برایشان شربت مینویسم.»
از عطیه میپرسم چه آرزویی دارد؟میگوید:« دوست دارم مامان و بابا را ببریم پارک بازی و تا شب با هم بازی کنیم.» عهدیه میگوید: «اما بابا همش کار دارد و مامان هم میگوید خسته است، خیلی وقت قبل رفتیم پارک و هنوز نرفتهایم. عهدیه دوست دارد یک خانه بزرگ هم داشته باشند. میپرسم چرا خانه بزرگ؟ میگوید: «خانه بزرگ داشته باشیم که مامان جون و باباجون را بیاوریم پیش خودمان تا خانهشان تنها نباشند و پیش ما باشند.»
ـ آرزو دارم بروم ماه، مامان و بابا را هم باخودم میبرم اما ریحانه خواهرم را باخودمان نمیبرم. ریحانه باید پیش مامان بزرگ باشد تا دیگر شبها گریه نکند
ـ دوست دارم بزرگ شدم معلم شاهنامه یا دکتر شوم. اگر دکتر شوم، اول از همه سهراب را خوب میکنم. بعدهم میآورم خانهمان تا خوب شود و بعد هم بچه ما بشود