نامت را زیرزبانم بگذار، شفایم بده!
فریدون صدیقی _ استاد روزنامهنگاری
خطی را آشنایی داده بود تا بروم و برسم به جایی که حال درختان خوب است، حال مردمان بهتر از حال همه سبزها و سبزینههاست. خط را گرفتم و رفتم رسیدم به کوچه بنبستی که هیچ دری و هیچ درختی نداشت. یعنی همه کوچه بیدر و دروازه بود.
سوگند میخورم بر این باورم هر آدمی حضوری مغتنم و معزز دارد که میتواند حال ما را خوشخلق تر از نخستین روز بهاری کند، پس با هر کسی نسبتی از مهر و احترام دارم، حتی با خاری که موقع بیاحترامی به حضور شاداب گلسرخ، انگشتانم را خونچکان کند؛ چون حق با اوست که میخواهد بوی خوش گل هوا را دلبر کند. پس چرا آن آشنا با من چنان کرد که درکابوس بنبست، بمانم؟ راست این است گاهوبیگاه احساس میکنم روزگار بدجوری نامرد است، حتی خاری که نگهبان هیچ گلسرخی نیست وقتی میخواهم سری به باغچه بزنم پشت دستم را خطخطی میکند!
همراهم میگوید تو خیالاتی شدهای. همه آنقدر گرفتارند که وقت کملطفی به تو را ندارند! میدانم او چنین میگوید که احوالم را دلداری دهد. تبسمی میکنم و هیچ نمیگویم. پشت پنجره کبوتری چشم دوخته به آسمانی که آبیتر از وسط اقیانوس آرام است به وقت یازده ونیم صبح یکشنبهای که نامش دومین هفته پاییز است. از خودم میپرسم نکند حال من هم دارد خطخوردگی پیدامیکند که نام دیگرش پریشانی اعصاب است؟ مگرنگفتهاند پیری بیماری است؟ از دخترم سارا که در آن سوی دنیا، روانشناس است میپرسم چه کار باید بکنم تا زندگی مرا دوست داشته باشد؟ جواب میدهد پدرجان تو خوب خوبی. آنقدر که همه، روزها و شبها دلشان به حال خوش تو خوش است! بهتر است باور کنم تا حال او را آشفته نکنم! امیدوارم همین روزها باران بزند به پنجره.
نامت را زیر زبانم بگذار
دست بر پیشانیام
و حرفی بزن تبدار
که بر کاغذ هذیان بریزد
شفایم بده
یادم میآید در سالهای دورودیر، روزگار ساده، محجوب و محبوب بود که فقط اندوه قناری عاشق، غصه مردم بود و یادم نمیآید اعصاب مردم اینقدر خراب بوده باشد که گذر بیتکلف نسیم از خیابان، موجب یقهگیری رانندگان شده باشد.اصلا چون ترافیک سنگین وجود نداشت و اگر بوقی نواخته میشد فقط برای آن بود تا عابران بدانند بوق بنز، بوق یکه و باتشخصی است همین! یعنی اصلا روزگار آنقدر ایرانی، بامعرفت، عادل، عاقل و عاشق بود که روانپزشکها فقط در آرامشگاههای چند شهر خیلی بزرگ کار میکردند نه اینکه سر هرکوچهای هم مطب روانپزشک باشد هم روانشناس. نه، سرکوچهها و خیابانها معمولا ماستبندی و شیرینیفروشی و بستنی نانی بود! و از بس که هوای روزگار سالم بود بنفشه و زنبق همیشه گل میداد. اصلا در همه سنندج شاید یکیدونفر حالشان همیشه پاییزی و آشفتهسر بود که تازه آنان را هم مادرزادی میخواندند، همین! چون روزگار مردمان، چهار فصل کامل بود؛ یعنی دل یکی، دلدار یکی. بلدرچینها، سارها و سمورها هم همینطور بودند، چون آسمان نه آبی که فیروزه نیشابور بود.
دفترم را باز میکنم
تا قراری عاشقانه بگذارم
کنج سطری، پشت کلمهای
هرکجای این شعرکه بیایی
حالا و اکنون همین روزها که تابستان همچنان در تعقیب پاییز است وقتی 24درصد از مردمان روزگارعصبی، درگیر افسردگی هستند و 23 درصد اضطراب و 18درصد هم اختلالات روانتنی دارند پیداکنید پرتقالفروش را! بفرمایید جز شما که همیشه حالتان شمال، یعنی مه، جنگل و دریاست چهکسی حالش، روان و سلیس است؟ راست این است که حالا میفهمم آن آشنا چرا مرا به کوچه بنبست بیهیچ در و خانهای فرستاد، لابد خودش هم در آن گیر افتاده است و من که لابد هم مضطرب و هم افسردهام نخستین ساکن کوچه کابوس هستم! راست این است تا وقتی که درخت هست، تا زمانی که گل میروید در اینجا و آنجا و تا وقتی که شما هستید تا پاسخ سلام بچهها را بدهید و مرحمت فرموده و اجازه میدهید آن دیگری دوستتان داشته باشد، تردید نکنید کوچکترین تبسم، بهزودی صاحب امید و آرزو میشود. من خودم دیدم رهگذری که شاهد عطای مهر دلآویز شما به دیگری بود ناگهان شاعر شد.
به نام تو آغاز میکنم
کلید بچرخان و قفل از زبانم باز...
زبان باز میکنم به نام تو
چشم بگردانی و گردابی از کلمات...
غرق میشوم درتو
شعر ها ازساغرشفیعى