3 روایت متفاوت از زنانههای جنگ
زنان شهادت
لیلی خرسند ـ روزنامه نگار
3زن، 3روایت متفاوت؛ 3زنی که عزیزانشان را در جنگ از دست دادهاند و هنوز بعد از دههها با همان عزیزان زندگی میکنند، انگار ازدستدادنی در کار نبوده. درکشان برای ما کار سادهای نیست. حتی برای مایی که روزهای سخت جنگ را هم دیده باشیم، با اخبار جبهه و شهادت و اسارت بزرگ هم شده باشیم، شهید شدن عزیزی طور دیگری تعریف شده است. ما فقط شهید را دیدهایم همه از شهادت گفتهاند؛ از بهشتی که در انتظارشان است و ما در همه این سالها فقط شهیدان را دیدهایم؛ شهیدانی که خیابانی و میدانی را به نامشان کردهایم، یادشان را گرامی داشتهایم، از رشادتهایشان گفتهایم، فیلم ساختهایم و فیلم دیدهایم، اما هیچ از مادرانشان و همسرانشان نگفتهایم و نشنیدهایم. اگر گفتهای هم بوده از شهید بوده نه از خودشان، از فداکاریهایشان و از نگاه متفاوتی که به زندگی دارند. 3زن، داستان بعد از شهادت را روایت کردهاند، از حال خودشان گفتهاند، از اشکهایشان، از روح بزرگشان و از قدرت زن بودنشان. از جنگی گفتهاند که هنوز برای آنها به پایان نرسیده است.
اعظم بهرامی:
بعد از ناصر مردی نمیبینم
اعظم بهرامی؛ همسر شهید ناصر کمانی: داستان اعظم داستان متفاوتی است؛ داستانی که شنیدنش هم درد را به جان میآورد و اشک را خشک میکند. میمانی که یک زن، یک زن که نه، یک دختر که هنوز سنین کودکی را پشتسر نگذاشته چطور میتواند لقب همسر اسیر را بگیرد؟ چطور میتواند در سن نوجوانی همسر جانباز شود و در سن جوانی همسر شهید؟ تحمل این سختیها توان میخواهد. شاید اگر هرکس دیگری جای او بود، آرزوی زندگی دیگری میکرد؛ زندگیای راحتتر، با آرامش بیشتر. اما اعظم آرزوی دیگری دارد؛ «کاش ناصر بود. همان یک تکه گوشتی که حتی نمیتوانست حرف بزند.»
داستان اعظم و ناصر از وقتی شروع شد که اعظم 12سال داشت و ناصر 19سال؛ «علیاکبر سلیمانی همسرخواهرم است. روزهای جنگ فرمانده یکی از گردانها بود. ناصر هم در همان گردان بود. با هم دوست صمیمی شده بودند. یک شب ناصر به خانه خواهرم میآید. زندگی خواهرم و همسرش را که میبیند، میگوید ای کاش خانمت همشیره داشت. علیآقا هم میگوید دارد ولی بچه است. ناصر میخندد و میگوید مشکلی نیست بزرگش میکنیم.»
همان روزها خانواده شهید ناصر کمالی به خواستگاری اعظم میروند و مثل رسم آن روزها انگشتر، پارچه و... نشان میدهند و آنها نامزد میشوند. اما نامزدی با تلخی شروع میشود؛ «بعد از 3ماه اسیر شد.»
از حسوحال آن روزهای اعظم میپرسیم، از حس دختر 12 سالهای که نامزدش اسیر بوده؛ «نمیدانم چه حسی داشتم. من اصلا چیزی از شوهر و شوهرکردن نمیدانستم. این چیزها برایم مفهومی نداشت. نمیدانستم برای چه میآیند و برای چه میروند. با خواهرم در کوچه بازی میکردیم و سر آلوچهخوردن دعوایمان میشد.»
همان روزهای اولی که شهید ناصر کمانی اسیر میشود، نامهای بهدست اعظم میرسد؛ «ناصر نامه نوشته بود که منتظر من نمان، معلوم نیست که کی برمیگردم. گفته بود ازدواج کن.» اعظم در آن سن و سال نمیدانسته چه جوابی به نامه بدهد و خانواده او تصمیم میگیرند جواب نامه چه باشد؛ «پدرم خیلی نظر نمیداد، اما مادرم خیلی ناصر را دوست داشت. همان موقع به من گفت حق نداری نشانش را به خانوادهاش برگردانی. جواب نامه را هم مادر خط به خط خواند و من نوشتم. گفت این بچه به امیدی دارد اسارت را میگذراند و نباید کاری کنی که بیشتر از این آزار ببیند. در نامه نوشتم من به پایت میمانم حتی اگر موهایم مثل دندانهایم سفید شود یا با عصا برای استقبالت بیایم.»
شهید ناصر 3سال بعد، از اسارت بازگشت و یکماه بعد پای سفره عقد نشستند. عروسی سادهای بود. سکهای را که از خانواده ناصر هدیه گرفته بودند، فروختند و خرید عروسی را انجام دادند. قیمهای هم که مادر اعظم پخته بود، شام عروسی شد؛ «زندگیمان ساده شروع شد. در یک اتاق از خانه عمهام 6ماه زندگی کردیم. بعد هم به یک خانه اجارهای رفتیم. خانه در زیرزمین بود و آشپزخانهاش زیر پله.» زندگی 2سالش برای آنها زیبا بود و این 2سال بهترین خاطرات را برای اعظم به یادگار گذاشته؛ «2سال زندگی خیلی خوبی داشتیم. زمانی که نامزد بودیم، چیزی نمیفهمیدم ولی زندگی مشترکمان که شروع شد تازه متوجه شدم ناصر چه مردی است. پسرم سهیل را که حامله بودم، عین 9ماه را اجازه نداد من دست به کاری بزنم. شاید باورتان نشود ولی در این مدت من حتی یک استکان هم نشستم. هر روز صبح رختخواب را جمع میکرد، صبحانه من را میداد و ظرفها را میشست. ظهر مرخصی میگرفت به خانه برمیگشت تا ناهار من را بدهد. عصر هم که از سر کار برمیگشت، غذا میپخت و خانه را جمعوجور میکرد.» این روند زندگی بعد از به دنیا آمدن سهیل هم ادامه داشت؛ «من برای سهیل کهنه نشستم. آن موقع مثل الان پوشک نمیبستند، اگر هم میبستند ما پولش را نداشتیم. کهنه برای سهیل میبستم. هیچوقت اجازه نداد من کهنههای سهیل را بشویم. همیشه خودش میشست.»
شهید ناصر کمانی بعد از اسارت 6ماه در سپاه پاسداران مشغول بهکار شد و بعدها به شرکت اتوبوسرانی رفت؛ جایی که پدر اعظم مشغول بهکار بود؛ «در امور مالی کار میکرد. خیلی وضع خودمان خوب نبود. مستأجر بودیم. یکدفعه زنگ میزدند و بابت مرغ و گوشتهایی که ناصر برایشان برده بود، تشکر میکردند. فامیلهای خودم یا هفتپشتغریبه زنگ میزدند. با این زنگها بود که من تازه متوجه میشدم ناصر چه کار کرده. یک وانت برمیداشت پشتش را پر از گوشت، مرغ، برنج و... میکرد و برای کسانی میبرد که وضع مالی خوبی نداشتند. من شاکی میشدم، میگفتم ناصر ما خودمان چیزی نداریم، چرا به بقیه میدهی؟ میگفت خدا بزرگ است.»
همینخاطرات و همین متفاوتبودن شهید ناصر بوده که اجازه نداده اعظم الان که فقط 40سالش است به ازدواج فکر کند؛ «خیلی از همسران شهدا ازدواج کردهاند و حتی از همسر دومشان هم بچه دارند اما من میگویم بعد از ناصر مردی نیست. مرد فقط ناصر بود.»
خوشیهای زندگی برای ناصر و اعظم 2سال دوام داشت. شروع یک بیماری بهجا مانده از اسارت، همهچیز را تغییر داد: «ناصر مداح هم بود. در اسارت مداحی میکرد و هر بار که این کار را میکرد، آمپولی بهدست او میزدند. میگفت این آمپول برای چند روز دستش را بیحس میکرد. یک مدت که دستش بیحس شد، پیش دکتر رفتیم. گفت MND دارد، بیماری پیشرفته ام اس. این را که گفت، ترسیدم. از دکتر پرسیدم سرطان است؟ گفت: نه، کاش سرطان بود.»
بیحسی ماهیچههای بدن که حتی به زبان هم رسیده بود، شرایط زندگی را برای ناصر تغییر داد؛ «یک تکه گوشت بود. هیچ کاری نمیتوانست بکند. تکان نمیخورد. حرف نمیزد.»
این وضعیت 5سال طول کشید و در این مدت تنها پرستار ناصر اعظم بود؛ «اجازه نمیدادم کسی برای او کاری کند. از ستاد آزادگان مرحوم حاجآقا ابوترابی خیلی به ما سر میزد. هر بار که میآمد میگفت ناصر به 2پرستار مرد نیاز دارد، تو نمیتوانی کارهایش را انجام بدهی. ولی من قبول نمیکردم کسی غیراز من به او برسد. خودم از پس کارهایش برمیآمدم. 3-2 بار از دستم ول شد و سرش زخمی شد ولی باز هم قبول نکردم که کسی پرستارش شود.» خانواده اعظم هم در این مدت کنار او بودند؛ «خیلی به من کمک کردند. ماهی یکبار ناصر را به خانهشان میبردند و از او نگهداری میکردند تا من بتوانم استراحت کنم. غذا میپختند یا هر کار دیگری که لازم بود.» او حالا ناراحت است که هیچ کاری نمیتواند برای خانوادهاش انجام بدهد؛ «دوست دارم یکبار آنها را به قم یا مشهد ببرم. به مسئولان مربوطه که میگویم، میگویند خودشان باید هزینههایشان را بدهند. خودم که درآمد چندانی ندارم.» این تنها مشکل اعظم نیست؛ «کسی نیست که به حرف ما گوش بدهد. من پول نمیخواهم. یکی بپرسد که چه دردی دارید؟» او بیشتر از کسانی ناراحت است که مدام برای عکس یادگاری به خانه آنها مراجعه میکنند؛ «خانه ما پر شده از لوح تقدیر. هر چندماه یکبار یکعده میآیند و کنار پسرم و عکس ناصر، عکس یادگاری میگیرند و میروند. آخرین باری که میخواستند بیایند سهیل گفت اجازه ندارید عکس بگیرید. 19سال است که میخواهند به مشکلات ما رسیدگی کنند، ولی فقط عکس یادگاری میگیرند.»
اعظم از بعضی افراد جامعه هم دل پری دارد؛ آنهایی که فکر میکنند خانواده شهدا زندگی متفاوتی از بقیه افراد دارند؛ «زندگی ما متفاوت نیست. من خودم مربی ورزش هستم و حقوق بالایی نمیگیرم. حقوقی هم که بهخاطر ناصر به ما میدهند 2میلیون و 800هزار تومان است. خانه من طبقه چهارم یک ساختمان است که آسانسور ندارد و من با رماتیسم مفصلی مجبورم پلهها را بالا و پایین کنم. این خانه را هم با وام خریدهام که هنوز دارم قسطهایش را میدهم. هر کسی که فکر میکند خانواده شهدا زندگی خوبی دارند، یک سر به خانه ما بزند.»
سهیل 27سالش است. او هم بهخاطر اینکه مادر تنها نشود، فعلا ازدواج نکرده؛ «راه پدرش را میرود. درس میخواند.» پسر خیلی وقتها دلتنگ پدر میشود. هفتهای 3-2 بار سر مزار او میرود و درددل میکند: «خود من هم دست کمی از او ندارم. هر بار که دلتنگ میشوم، در بهشت زهرا آرام میشوم.»
زنی که این همه سختی کشیده جمله عجیبی میگوید. او در جواب این سؤال که اگر جنگ شود اجازه میدهد سهیل به جبهه برود، حرفی میزند که حتی شنیدنش هم سخت است؛ «او پسر ناصر است و راه او را میرود. چرا برای جنگ نرود؟ سهیل فدای حضرت زینب(س). اگر اتفاقی بیفتد هم خودم میروم و هم پسرم. هر دو فدای زینب(س). من دوست ندارم به مرگ عادی بمیرم. دوست دارم هم خودم و هم سهیل مثل ناصر شهید شویم.» به اینجا که میرسد آرزو میکند که کاش ناصر بود؛ «کاش این خانه را نداشتیم، همان یک تکه گوشت بود و در یک چادر زندگی میکردیم.» و اگر بود؛ «نمیتوانست شرایط الان را طاقت بیاورد. یا خانهنشین بود یا در سوریه شهید شده بود.»
همسر رهبر: غلامرضا به زندگی ما آگاه است
فریبا انصاریپور بزار، همسر شهیدغلامرضا رهبر، خبرنگار صداوسیماست. روحیه بالا و قدرت این زن در باور ما نمیگنجد و این چیزی است که خود او هم تأیید میکند
شما همسر شهید رهبر هستید؛ نخستین شهید رسانه که چهره شناختهشدهای بود. این شناختهشده بودن مسئولیت شما را بیشتر نمیکند؟
فرقی نمیکند، دلتنگیها و تنهایی، هم برای کسی که شناختهشده است، هست و هم برای کسی که ناشناس است. این شناسبودن که برای ما تأثیری نداشت. آن موقع که مفقود بود، هیچکسی نتوانست برایش کاری کند. گم شد و هیچوقت پیدا نشد.
منظور این است که مسئولیتتان در جامعه بیشتر از بقیه همسران شهداست و توقع از شما بیشتر است.
من اول زندگی به ایشان قول دادم که وارث شهید باشم و در این مدت آنطوری رفتار کردم که باید میکردم تا رضایت ایشان جلب شود و برای خودم هم ذخیره آخرت شود. امیدوارم که اینطور بوده باشد. هر همسر شهیدی یکسری مسئولیتهای خاص دارد؛ هم در قبال خودش، هم بچههایش و هم در قبال دین و راهی که بهخاطرش رفتهایم. اصل این است که در بحرانهای زندگی از جاده اصلی منحرف نشویم. ما هدفی را برای خودمان داشتیم و غلامرضا بهخاطر این هدف شهید شد.
چه هدفی؟
در جلسه اول خواستگاری که آبان یا آذرماه سال60 بود، همه حرفهایش را زد. گفت کار من در ارتباط با جبهه است. این احتمال هست که خونم بریزد یا اینکه عضوی از بدنم را از دست بدهم. او خودش و حیات معنویاش را مدیون انقلاب میدانست. هر حرفی را که باید میدانستم همان جلسه اول خواستگاری گفت. میخواست من با ذهن باز تصمیم بگیرم.
تردیدی نداشتید؟
نه. من آن موقع از طلبههای مدرسه شهیدمطهری بودم. هر چیزی که میگفت همانی بود که مدنظر من بود. در آخرین مصاحبهای که از من در شبکه افق پخش شد، محل تولد غلامرضا را سؤال کردند. گفتم: تهران. در شناسنامهاش تهران بود. بعد از برنامه اساماس زدند که در آبادان متولد شده، چرا گفتی تهران؟ میخواهم بگویم ما نه در مورد محل تولد با هم حرف زدیم و نه درباره اصل و نسب. همه حرفهای ما عقیدتی بود. به چیزهای دیگر کاری نداشتم. دیدم عقایدش منطبق با عقاید من است و من هم قبول کردم که با هم ازدواج کنیم. از سال 60 تا 61، 3 جلسه با هم دیدار داشتیم. در این مدت دایی من شهید شد و مسائل دیگری پیش آمد و سال62 ازدواج کردیم. چند روز قبل از اینکه قطعنامه 598 پذیرفته شود اعلام کردند که غلامرضا شهید شده است.
همسرتان مفقود بود. قبول خبر شهادتش سخت نبود؟ منتظر نبودید خبر دیگری بشنوید؟
اوایل بهخاطر خبرهای متفاوتی که میرسید، منتظر بودیم. بعضیها میگفتند ایشان زنده است و ما بلاتکلیف بودیم. نمیدانستم باید امیدوار باشم یا ناامید. من خانه پدرم زندگی میکردم. مطلبی در مفاتیح پیدا کردم. در این مطلب توضیح داده شده بود برای اینکه کسی را در خواب ببینی چه کار کنی. باید چند سوره میخواندم. خواندم و شب ایشان را در خواب دیدم. به خواب بقیه نزدیکان هم آمد. در خواب هر کسی که میآمد، میگفت که دیگر نمیآیم. همه باورمان شد که شهید شده. از آن به بعد دیگر منتظر نماندم.
بعضی وقتها شک نمیکنید که شاید برگردد؟
نه، اصلا. اتفاقات دیگری هم افتاد که ما را مطمئن کرد. در ماه رمضان جلسه قرآن میرفتم. 24سالم بود. همسایهمان گفت شاید ایشان بیاید. در دلم کورسوی امیدی روشن شد. فردایش همان خانم گفت شاید نیاید، من بیخودی امیدوارت نکنم. گفتم نه به حرف دیروزت و نه به حرف امروزت. موضوع این بود که شب قبل همسایهمان خواب همسرم را دیده بود. در خواب دیده بود که یک نفر سوار بر اسب با شلاق دنبالش بوده. برداشتش این بود که چون من را امیدوار کرده، این خواب را دیده.
در همه این مدت شده بود که یکماه کامل کنار هم زندگی کنید؟
3سالی که با هم زندگی کردیم، هر چندوقت یکبار به تهران میآمد. هیچ وقت یک ماه کامل کنار هم نبودیم. از زندگیاش برای جبهه میزد، اما خلاف این هیچوقت اتفاق نمیافتاد. در همان روزهایی که کنارمان بود، روزهایی را که نبود، جبران میکرد. به فامیل سر میزد، با بچههایش بازی میکرد و... .
چیزی نبوده که بخواهید حسرتش را بخورید؟
در دل من نه، هیچ حسرتی نیست، ولی شاید در دل دخترم باشد. موقعی که داشت عقد میکرد، پدربزرگش بود ولی باز هم جای خالی پدرش پر نشد. در دل من حسرتی نبوده. مسافرتهایم را با او رفتم و خوشیها را گذراندم. سفر خارجی رفت و کلی برایم سوغاتی آورد. بعد از شهادتش هم احساس میکردم جلوتر از همه دوستانش هستم. برای من پول ملاک نبوده، مثلا الان خیلی از دوستانش شاسیبلند دارند، من هیچ وقت دلم شاسی نخواسته. اینقدر حضورش پررنگ بوده که حسرتی به دلم نمانده. شما همسر شهید نیستی و شاید چیزهایی که من میگویم را درک نکنی.
هیچ وقت پیش نیامد که دخترتان بگوید کاش پدرم بود؟
فقط یکبار گفت. گفت اگر بابا من را دوست داشت، نمیرفت. چند روز بعد یکی از دوستان پدرش زنگ زد. چند کلمه با من حرف زد و گفت که گوشی را به فاطمهخانم بدهید. داستان این بود که دوست پدرش خواب دیده بود که با هم به خانه ما آمده بودند و فاطمه در خانه را باز کرده بود. با اینکه غلامرضا مشتاق بوده که فاطمه را بغل کند ولی او توجهی به پدرش نمیکرده و از دیدن دوست او خوشحال بوده. با این خواب فاطمه باورش شد هر چیزی که از دل او میگذرد، پدرش باخبر میشود؛ حتی مطالبی که به زبان هم نمیآورد.
شهید به زندگی شما آگاه هستند؟
این حس را فقط ما نداریم، فک و فامیل دارند. برای گرفتن حاجتهایشان برای او نذر میکنند. ایشان عاشق زیارت عاشورا بود و آن را حفظ بود. اوایل ازدواجمان حفظ کرد. در قسمتی از زیارت که باید سجده کنیم، من برایش بلند میخواندم تا تکرار کند. بعضی از افراد فامیل برای او زیارت عاشورا نذر میکنند و حاجت هم میگیرند.
شهید رهبر، خبرنگار جنگی صداوسیما بود؛ فیلمهایی از او هست که موقع دلتنگی ببینید؟
برای رفع دلتنگی فقط قرآن میخوانم. وقتی هم مشکلی برای ما پیش بیاید، خوابش را میبینیم. مدل دلتنگی برای من متفاوت است. من 24سالم بود که ایشان شهید شد و با موضوع کنار آمدم. الان دیگر 57سالم است.
روحیهتان خیلی قوی است.
چون وجودش را حس میکنم. اگر به زندگی ما آگاه نبود، جای خالیاش را حس میکردم.
اگر شهید نشده بودند، فکر میکنید در این شرایط چه کار میکردند؟
نمیدانم، واقعا نمیدانم. باید یک برنامه بگذارم و از او بپرسم.
مادر حسین: من با حسین زندگی میکنم
رحمیه علایی، مادر شهید حسین اعظمی است؛ مادری که روزش را به یاد پسر آغاز میکند و شب را با گریه برای او به سر؛ «چند سالی است که با پدر و مادرم سر مزار حسین نمیروم. آنها هر بار که آنجا میروند، جوری گریه میکنند که انگار حسین امروز شهیده شده است.» این جمله امیرحسین، پسر کوچکتر رحیمه و تنها فرزند او، دلیلی میشود تا او داستان این سالها را برایمان روایت کند؛ داستان 36سال گذشته را؛ «36سال است که حسینم رفته. اگر بود، الان 52سالش بود. او که شهید شد من خودم سنی نداشتم، 16سال با هم تفاوت سنی داشتیم. خانواده پدریام آبادان بود، کسی را نداشتم و حسین همه کسم شده بود. آن موقع تنها بچهام بود. وقتی که میخواست به جبهه برود، چیزی به ما نگفته بود. من که خبردار شدم، خیلی ناراحت شدم. عربیاش خیلی خوب بود و به بچههای دیگر درس میداد. قبل از اینکه به جبهه برود، 40تا شاگرد داشت. به او گفتم مادر جان بمان همین جا، همین کار تو هم خدمت است. قبول نکرد. به او گفتم تو تنها کس منی. شبها پدرت از سر کار دیر میآید و من جز تو کسی را ندارم. خیلی حرفهای دیگر هم با هم زدیم. آخر سر گفت مادر علیاکبر هم یکدانه بود. گفت هر وقت دلت برای من تنگ شد، به او فکر کن. این حرف را که زد، دیگر نتوانستم چیزی بگویم.» حسین برای رفتن به جبهه شناسنامهاش را 10سال بزرگتر کرده بود تا ایرادی نگیرند. هنوز 17سالش نشده بود که شهید شد و مادر میگوید که خود او خبر شهادت را داده بود؛ «زمستان بود که شهید شد، روز 21بهمن خبرش را دادند و فردایش هم خودش را آوردند. ما داشتیم خانه را کاغذدیواری میکردیم، میخواستم خانه تمیز باشد تا وقتی آمد برایش سفره بیندازم. شب قبل از شهادتش خودش به من خبر داد که شهید میشود. از وقتی که رفته بود، شبها خواب نداشتم. آن شب سرم را به کرسی تکیه داده بودم و یک لحظه خوابم برد، در خواب دیدمش. از در آمد تو، کاپشن ورزشی قرمزی را که داشت پوشیده بود. یک خودکار هم دستش بود. خودکار را به دستم داد و گفت مادر روی سینهام اسمم را بنویس. گفتم که من سواد درست و حسابی ندارم، گفت بنویس، نمیخواهم کس دیگری اسمم را بنویسد. باز هم گفتم نمیتوانم، گفت بنویس و حلالم کن. خواستم که بنویسم از خواب پریدم. پدرش در حیاط سیگار میکشید، به او گفتم ناراحت نشوی، ولی حسین من شهید شده و الان خودش خبرش را داد. گفت زبانت را گاز بگیر. فردایش خبر شهادتش را آوردند.» مادر در ذهنش با حسین زندگی میکند؛ «من هر روز که از خواب بیدار میشوم به حسین فکر میکنم و هر شب که میخواهم بخوابم برایش گریه میکنم. هیچوقت از یادم نمیرود. مگر مادری میتواند بچهاش را فراموش کند؟ من به خود حسین فکر میکنم، به اینکه اگر الان ازدواج کرده بود عروسم کی بود؟نوه داشتم؟ چه شکلی بود؟ میدانم حسین هم مثل خیلی از مردان دیگر برای دفاع از وطن رفته و اگر آنها نبودند و شهید نمیشدند الان من راحت سرم را زمین نمیگذاشتم و نمیخوابیدم. راضیام ولی به هر حال مادرم و دلم برای پسرم تنگ میشود.» و خاطراتی که مادر با حسین دارد، شاید بعضی وقتها لبخند را به لب او بیاورد. تنها جملاتی که خانم علایی با خنده تعریف میکند، همین خاطرات است؛ «بعضی وقتها یاد کارهایی میافتم که میکرد؛ شوخیهایی که با من میکرد و سر به سرم میگذاشت. سالگرد ازدواجمان که میشد برایمان کادو میخرید، گل، روسری و... . هر چیز دیگری که میتوانست. از من و پدرش عکس میگرفت.» غذاهایی که حسین دوست داشت، بییاد حسین از گلوی مادر پایین نمیرود؛ «هندوانه به بازار بیاید، اول باید ببرم بهشت زهرا پخش کنم، بعد خودم بخورم. باقالی که میآید، اول چند پرس باقالیپلو میپزم، سر مزار حسین پخش میکنم، بعد برای خودمان میپزم. چاقالهبادام اول باید سر مزار حسین پخش شود. حسین همه اینها را دوست داشت.» در این سالها هیچچیز نتوانسته مادر حسین را آرام کند؛ «پسر دومم 6ماه بعد از شهیدشدن حسین به دنیا آمد. آمدن او کمی آرامم کرد. بعضی وقتها بهخودم میگویم شاید اگر 3-2 تا بچه داشتیم اینقدر حالم بد نمیماند. نمیدانم شاید اگر بچهای داشت و یادگاری برایمان میگذاشت بهتر بود.»