تنها بازمانده «خانواده رزمنده»
مجید ایزدیار: من، برادران و پدر در جبهه بودیم و همه به ما میگفتند خانواده رزمنده که این لطف خدا و توفیق الهی بود
ملیحه مومنپور | البرز - خبرنگار
دوران دفاع مقدس پر است از خاطرات ناگفتهای که هر کدام به اندازه یک کتاب گفتنی دارد. سرگذشت رشادتها و دلاورمردیهایی که به مرور زمان فراموش شدهاند. در این بین، هفته دفاع مقدس فرصت مغتنمی است که دوباره گرد از روی خاطرات دفاع مقدس برداشته و دل به شنیدن و خواندن خاطراتی بدهیم که همچون الماس گرانبهایند.
«مجید ایزدیار» متولد سال 1339 در کرج است. وی، 3 برادرش و پدرش در روزهای سخت جنگ تحمیلی، جبهه مقاومت را برگزیدند تا به فرموده امام(ره) لبیک بگویند. خانوادهاش بین همرزمانش به خانواده «رزمنده» معروف بود. 2 تن از برادرانش در دفاع مقدس آسمانی شدند و یکی از برادرها مدافع حرم شد و در دفاع از حریم، آسمانی شد. با مجید ایزدیار جانباز دوران دفاع مقدس از لشکر 27 محمد رسولالله(ص) به گفتوگو نشستیم.
چگونه پا به جبهه دفاع گذاشتید؟
جنگ تحمیلی که در شهریور 59 شروع شد، در حال تحصیل در مقطع سوم دبیرستان بودم. با آغاز جنگ دلها روانه جبههها شد. وقتی شنیدیم عراق به ایران حمله کرد، با وجود اینکه امتحان داشتیم یکی از همکلاسیهایم به نام قاسم آقاخانی به اصرار عزم رفتن کرد و هرچه خواستم تا پایان امتحانات منتظر باشد گفت ماندن جایز نیست و همه درس و امتحان و جانم فدای وطنم و نماند و رفت. من نیز دلم در جبهه بود، اما میخواستم امتحانات را پشت سر بگذارم و پس از پایان امتحانات برای جنگ آماده شوم. پس از مدتی قاسم شهید شد. از رفتن قاسم خیلی متاثر شدم. اما او به آرزوی خود رسید؛ هم جنگید و هم به جایگاه رفیع شهادت رسید. درس را ادامه دادم و دیپلم گرفتم. حال و هوای جنگ و جبهه بیقرارترم کرد. به پیشنهاد یکی از دوستان به سپاه مراجعه کردم و پاسدار شدم تا بتوانم به جبهه اعزام شوم. اما گفتند شما منع اعزام دارید. ما هم که سپاه را برای رسیدن به جبهه انتخاب کرده بودیم با شور جوانی از مسئولان خواستم که به درخواست من رسیدگی کنند. به هر حال نوروز 68 به کردستان اعزام شدم.
از خاطرات کردستان بگویید.
کردستان خاطرات عجیبی داشت. منطقهای بود که مردم کردزبان و مهربان کشور با پدیدهای به نام ضدانقلاب مواجه شده بودند. این نقطه باید پاکسازی میشد؛ هم جهاد نظامی هم جهاد فرهنگی و هم جهاد سیاسی بود که باید در این جبهه به سرانجام میرسید. به هر حال کار سختی پیش رو بود؛ به دست آوردن دل مردمی که از خود ما بودند و خوشبین کردنشان و همچنین مبارزه با دشمن. به هر حال روزگار میگذراندیم و در تلاش برای احقاق هدف بودیم که عملیات خیبر شروع شد. اسفند سال 62 خاطرات بسیاری از همرزمانی رشید و دلیر و جوانمردانی با روحیه بالا بر جای ماند.
یک خاطره از آن روزها برایمان تعریف کنید.
اوج جنگ یک روز بعد از عملیات، دور هم نشسته بودیم که یکی از همرزمان گفت که در کتابی خواندهام که هرکس در نیمه اول ماه قمری هر روز به تعداد عدد روز سوره واقعه را بخواند تا روز پانزدهم، 15بار هرچه بخواهد خدا به او هدیه میدهد. ما 8 نفر بودیم و یک هفته به شروع ماه قمری مانده بود. جو معنوی به حدی در جمع دوستان بالا بود که همگی قرار گذاشتیم و شروع کردیم به خواندن سوره واقعه و رفتهرفته همگی آن را از حفظ شدیم تا اینکه رسیدیم به روز شانزدهم. در حال خوردن صبحانه بودیم و هیچیک از ما 8 نفر از خواستهاش حرفی نزد و همه گفتند که ما حاجتمان را گرفتهایم و به مدت کوتاهی جمع هشتنفره ما به 4 نفر تقلیل پیدا کرد و این یکی از خاطرات ماندگار معنوی بود که برای همیشه در ذهن من ماند.
تیر و ترکش و درد و زخم و خون و رنج، تنها با افق زیبای شهادت، شیرین بود. از ورای شب عملیات و باران خمپاره و تیر و ترکش و بمباران، چون شهادت را میدیدند و ولایتمدار بودند میگفتند میآییم جبهه هرچه شد شد. تکهپاره شدن و رفتن را به جان میخریدند، چون امام(ره) گفته بود و افق دیدشان تنها شهادت بود و شهادت.
خاطره دیگرم از روزی است که برادری آمده بود جبهه که ظاهرش به بسیجیها نمیخورد. به او گفتم برای چه به جبهه آمدی؟ گفت که چون امام(ره) فرمان داده است، آمدهام. گفتم به گردان دوکوهه برو گفت که من به امر امام آمدهام تا حرف امام زمین نماند و وضع مالی خوبی دارم.
نظر خانواده در مورد رفتن به جبهه چه بود؟
من در خانوادهای مذهبی بزرگ شده بودم و زمانی که عزم رفتن به جبهه را داشتم، هم پدر، هم مادر با جان و دل پذیرفتند و گفتند نباید امر امام(ره) زمین بماند و باید به دعوت امام(ره) لبیک بگویید. من، برادران و پدر در جبهه بودیم و همه میگفتند خانواده رزمنده که این لطف خدا و توفیق الهی بود برای من و خانوادهام که در دفاع مقدس حضور داشته باشیم.
همگی در قید حیات هستید؟
سفره جنگ که پهن شد، خیلیها شرکت نکردند و خیلیها هم آسمانی شدند. 2 برادرم در جنگ به شهادت رسیدند و ما هم نتوانستیم مدرک قبولی بگیریم و پرواز کنیم و به آنها برسیم. ماندیم و رسالت انتقال فرهنگ جنگ و جبهه به نسل بعد را عهدهدار شدیم. برادر دیگرم مدافع حرم شد و او نیز پر کشید و آسمانی شد. پدر و مادرم نیز از دنیا رفتند و اکنون تنها بازمانده این خانواده من هستم.
اکنون زندگی روزمره چگونه سپری میشود؟
جنگ که تمام شد روزی بر مزار عزیزانم به همه این مسائل فکر میکردم که چرا این سعادت نصیب من نشد تا پر بگیرم و در کنار عزیزانم باشم. تقدیر را در این دیدم که بمانم و در حوزهای مفید تاثیرگذار باشم و مسیر جبهه و جنگ و مردان بیادعا را زنده نگه دارم. راهیان نور به ذهنم رسید که به عنوان راوی، ارزشها و فرهنگ نسل قبل را برای همه بازگو میکنم. هر سال در حدود 12 کاروان را همراهی میکنم و احساس میکنم در همان مسیر هستم؛ انتقال فرهنگ مردان آسمانی به نسلی که جنگ را لمس نکرده است.
با کدام یک از فرماندهان مطرح دوران دفاع مقدس همرزم بودید؟
سعادت همراهی با شهید همت، شهید کلهر و شهید شرعپسند نصیبم شد. توفیق داشتیم در دوران خدمت در لشکر 27 محمدرسولالله با سیدمحمدابراهیم همت در ارتباط باشم که وی تندیس تقوی و اخلاص بود. روزی در دوکوهه بعد از صبحگاه شهید همت از جایگاه پایین آمد و پوتین را از پا درآورد و شروع به دویدن کرد. چند دور زمین صبحگاه را طی کرد، یعنی آنچه به زبان میآورد خودش هم عمل میکرد و این خصیصههای فرماندهان دوران دفاع مقدس بود، چون بااخلاص بودند، در دل بچهها جا داشتند و همه با جان و دل دنبالهرو آنها بودند.
انتظارات جانبازان
مجید ایزدیار: جنگ به پایان رسید و افرادی سالم یا جانباز ماندند. من توفیق داشتم در عملیات کربلای یک سال 65 در آزادسازی مهران اواخر عملیات ترکش خوردم و جانباز شدم. از هیچکس هم طلبکار نیستم، زیرا اگر باشم، اجرم هدر رفته است. ما طلبکار نیستیم، اما دولت وظیفه دارد به بچههای جبهه و جنگ برسد. جانباز نباید برای تهیه آمپول، آن هم از بازار سیاه بالا و پایین بزند تا آمپولش را پیدا کند. ما با اشتیاق و رغبت رفتیم. خیلیها 15ساله نشده بودند که با دستکاری شناسنامه به جبهه رفتند. بزرگمردان کوچکی که آسمانی شدند.
این مردان که میدانستند با رفتن به جبهه حتما یا شهید خواهند شد یا اسیر با جانباز، با آغوشی باز و به دیده منت پذیرفتند و رفتند. به خاطر حفظ انقلاب، حفظ ارزشها و امروز باید مورد توجه باشند. بچههای جنگ احادیث و قرآن را در عمل تفسیر میکردند. فردی در پادگان دو کوهه در گوشهای قبر کنده بود و خودش را میزد. به او گفتیم چرا خودت را میزنی، گفت ای بدن تو تازیانه دنیا را میتوانی تحمل کنی تا آتش آخرت را تحمل کنی و مدام خودش را میزد و با خود تکرار میکرد بدن چرا گناه میکنی؟ و چند روز بعد پر کشید و به آسمان رفت.