جهنم
انتخاب و ترجمه: اسدالله امرایی| نویسنده داستان: خوان خوسه میاس
خـوان خـوسه میاس نویسنده و روزنامهنگار اسپانیایی و برنده جایزه نادال و جایزه اول داستاننویسی آن کشور در سال 1946در والنسیا به دنیا آمده است. میاس در روزنامه ال پائیس مرتب مقاله مینویسد.
رفته بودیم قبرستان برای دفن دوستی که صدای زنگ موبایلی مراسم را به هم ریخت. بعد از آنکه نگاههای معنی داری به همدیگر انداختیم، کاشف به عمل آمد که صدا از سمت جنازه میآید که در تابوتش را باز کردهاند تا آخرین وداع را با دوست تازه درگذشته بکنیم. بیوه دوستمان بیشتر از سر ملاحظه تا شجاعت به سمت جنازه خم شد و گوشی موبایل را از جیب جلیقه او درآورد و با قیافهای گرفته جواب داد: بفرمایید. نمیدانم طرف از آن طرف خط چه گفت، اما دیدیم که رنگ باخت و بعد ناگهان توپید:« فرناندو دیروز مرد و تو کوفتی ما را خانه خراب کردی.» تلفن را قطع کرد و برگرداند سر جایش.
وقتی از قبرستان برمیگشتیم یکی از اعضای خانواده میگفت، وصیت خود فرناندو بوده که موبایش را همراه جنازه در قبر بگذارند. اینجور رفتارهای غریب به شخصیت او هم میآمد، اما شخصیت تیره و نه چندان دلچسبی را از یک چهره که از مهمترین الگوهای زندگی من بوده برایم رقم زد.
به رسم معمول همراه با نزدیکترین بازماندگان برای سرسلامتی به خانه زن شویمرده رفتم. زن قهوه تعارفمان کرد که خوردیم و از این در و آن در حرف میزدیم که تلفن خانه زنگ خورد. چند لحظه هراسآور گذشت و آنهایی که حاضر بودند به توافقی بر زبان نیامده رسیدند. هیچکس حرفی نشنیده؛ در آن جلسه دوستان هیچ صدایی از توی قبر به گوش کسی نخورده بود. بعد از ده دوازده زنگ تلفن از صدا افتاد و بیوه خودش بلند شد که تلفن را از پریز بکشد. گفت:«حوصله تسلیت ندارم.»
آن شب، ساعتی که بیخوابها چرتشان آغاز میشود، بلند شدم رفتم سراغ گوشی تلفن و شماره فرناندو را گرفتم. با نخستین زنگ جواب داد، اما پیش از شنیدن هر صدایی فوری قطع کردم. فقط میخواستم بدانم جهنم هست یا نه.