یوخ جیرانیم یوخ
ابراهیم افشار
ما مردهایم و زنده شدهایم، قارداشیم. مارگ گردنمان زده بیرون در روزهای نداری و حسرت، قارداشیم. ما در هیاهویِ نداریهای تراختور قناعتپیشه دهههای 40 تا 70، بارها در امجدیه و باغشمال خونگریستهایم قارداشیم. ما تختکفشهایمان را وصله زدهایم و پیراهنهایمان را خودمان شستهایم، ما از گلوی زن و بچهمان زدهایم تا این تراختورِ دُردانه، زنده بماند همیشه قارداشیم. ما را بارها بارها در زمینهای اغیار، تحقیر کردهاند. پَستمان شمردهاند. ما را به زمین کوبیدهاند و از روی جنازههایمان با نهایت پایکوبی رد شدهاند. با این همه، ما اما دمی از آرخایِ تراختور دهه چهلیمان پا پس نکشیدهایم، چون تراختور ازلی برای ما فقط یک تیم فوتبال نبود. یک آرمان بود. یک ایدهآل بود. یک اتوپیا. یک آرزو. یک مانیفست. ما پای حسرتها و حرمانهایمان پیر شدهایم قارداشیم. ما مردهایم و زنده شدهایم قارداشیم. ما با همین موجود دلربا در تهجدولها گریستهایم. اما تیممان را از سینهمان دک نکردهایم، چون مادرمان را رها نکردهایم.
این همان تیمی است که ایلیاتیهای دشت مغان برایش رگ گردن بیرون دادهاند و من چوپانان و شاعران و بزنبهادرها و یتیمان و مادربزرگهای بسیاری دیدهام که با شکست تراختور از هفت دنیا سیر شدهاند و در سایه پیروزیاش، فقدانها و «نیسگیل»های خود را از یاد بردهاند. ما میراثخوار این تراختورِ بورژوایی نبودهایم. ما هنوز با دیدن ستارههای نسل اول تراکتور، صورتمان چروک میشود. وقتی آنها را پشت فرمان یک تاکسی فکستنی میبینیم، با آن دستهای لرزان و هیکل خمیده و قامت دوتا، «اورهکمیزه قان دامیر» قارداشیم. آنها معماران بدوی تراختور مدل 49 بودهاند که با تخممرغ و سیبزمینی کبابی ائلگلی و گجیلقاپیسی، آرمان قرمز تراکتور را زنده نگه داشتهاند. مردان قامتشکستهای که امروز حتی کودکانشان هم آنها را به قهرمانی و ضدقهرمانی قبول ندارند و نخواهند داشت.
الان که تصاویر آیین رونمایی پیراهنهای جدید تراکتور را مرور میکنم، حسی لبریز از غمشادی دارم. دختران و مادران عاشق این موجود دلربا به شعفم وامیدارند. اما لذتهایم وقتی کوفت میشود که هیچ تصویری از پیران این باشگاه را نمیبینم. هیچ تصویری از آن جنگجویان قانع نسلنخست نیست. حالا به جای تجلیل از آنها، به جای اینکه چهارتا صندلی خالی برایشان اختصاص دهند، چشمهایم درصورت پیرمرد مهربانی مکث میکند که نخست فکر میکنم پیشکسوت تراختور است اما بعد با دیدن زیرنویس عکس، که «پدر مالک تراختور» است، گلویم دیگر میخشکد. زبانم میخشکد. دلم میخشکد. پیرمرد - فقط صرفا به این خاطر که پدر مالک این تیم است- با شال تراختور وسط سالن به ابراز احساسات جماعت پاسخ میدهد و من در ذهنم با این سؤال میجنگم که پس بانیان و ستارگان و محبوبهها و زحمتکشان و استخوانخردکردههای تراکتور کجایند؟ باشولا دولانیم کجایند؟ قاداوی آلیم، کجایند؟ جیرانیم کجایند؟ پس من در کدام مراسم باید برای لبخند پیشکسوتی که عمرش را در تراختور گذاشته است، کلاه از سر بردارم و گریه کنم. هارادا آغلاییم قارداشیم؟ هارادا گولوم قارداشیم؟ اما این رسمش نیست قارداشیم. حتی در آماتورترین و ضدپروفشیونالترین باشگاههای دنیا هم چنین رسمی، چنین مناسکی نیست که مثلا پدر مالک منچستر در مراسم رونمایی، شالی به گردنش بیندازند و حلواحلوایش کنند اما پیشکسوت خستهجانی در گوشه مطبخ خانهاش بکپد و دق کند و شأن حضور در چنین جاهایی را پیدا نکند. نه جیرانیم. نه مارالیم. نه گوزهلیم. این رسمش نیست.
حالا دیگر نه مهندس اردبیلی هست، نه مهندس راستگار. نه صمدپورصمدی و اسماعیل هاشمی که دورسرشان بگردم. همهشان عمرشان را دادهاند به شما. گیرم بویوکآقا صباغ هم چندسالی است که با آلزایمر ویرانگرش دست به یقه است و دیگر نمیتواند در خیالاتش تراختورِ دهه چهلش را به یاد آورد. گیرم حسام گلزار، حمید علاف، یعقوب اباذری، رضا فروغی، دادوش، صمد رسولی، رحمان قرقیش، سیدافصحی، برادران شارقی، «جوری جواد»، هدایت «عوضین چیخ» و خیلیهای دیگر از یادها برون انداخته شوند و یا نهایتش دق کنند و از این دنیا بکوچند و برخیشان نیز به مرحلهای برسند که دنیا را با یک تکه پارچه کهنه، عوض نکنند. دنیا هر جوری که میخواهد بتازد قارداشیم اما من تا جان در بدن دارم سینهام را از یاد رحیم مهنما، میرمجید، ازن خلیل، مجید سوزنده، صدیق احمدی و مشهدحسین و الباقی جنگجویان فقرپیشه دهههای50 و 60 انباشته میکنم. بگذار ستارههای بیکس من در تنهایی خود خاطرهپیمایی کنند یا پشت رل تاکسیهای فکستنیشان قوز درآورند و پیر شوند. فوتبال قرار بود قیماقِ نان عشاق تهیدست این تیم دُردانه باشد نه قاتل جانشان. قیماقم را چند میخری؟ قیماقت را چند میفروشی؟