کودکانی دونده در کرشمه مه و ساحل خزر
فریدون صدیقی ـ استاد روزنامهنگاری
چگونه میتوانم خودم را نجات دهم از آن چالگونه فریبکار، از آن نگاه مستبد و اغواگر که 4فصل را رام میکند. اصلا جای فرار و گریزی نیست. من مبتلای تو هستم زیرا چون و چرای مرا فقط شما درک میکنید اما خانم سیب باید صبوری پیشه کنید و مثل من امیدوار باشید شاید معجزهای ما را به هم برساند، چنان رود به دریا!
این حرفهای آقای فرهاد، فقط حرف او نیست بسیاری از فرهادها بر این باورند که در روزگار دست تنگ، بیمعرفت و نمکنشناس همچنان باید در کوچه بنبست منتظر سقفی برای 2 نفر بمانند تا طنین مبارکباد در خیابان دلگشا بپیچد. وضع خانمهای سیب یعنی دختران ملیحتر از مهتاب چنان آقایان فرهاد است، یعنی نتیجه روزگار بلاتکلیف حضور قریب ١١میلیون دختر و پسرمجرد است یعنی مثلا اگر سقفی سالیان دور مناسب پناه پدر و مادر و 3کودک بود، حالا مادر عزیزتر از جان را زیر همان سقف خدمتکار و مددکار 3قد و بالای رعنا کرده است. فرزندانی که ساز ناکوک میزنند، پسر بزرگ از آن باز و قلنبههای بیکار وکمی بیعار، آن یکی پسر نازک و درخودفرورفته و اغلب مجنون و مشغول تاروتنبور است و دخترخانواده هم مثل بیشتر دختران همچنان ادامه تحصیل میدهد تا روزی که شوهر کند و یا صاحب کار شود. ایشان در 2 رشته کارشناسی دارد و فعلاً مشغول انتخاب موضوع برای پایان نامه دکتراست. او البته بیآزارتر از برادران ارجمند است گرچه مادرش میگوید دکتر گرفتن در رشته فلان و بهمان به چه دردی میخورد وقتی همه دکترا دارند یا دارند میگیرند.
نتیجه؛ هیچیک از این دو برادر و خواهر فعلا در موقعیت ازدواج نیستند پس آرزوی مادر برای صاحب نوه شدن فعلاً یک رؤیای شیرین است؛ کودکانی دونده که روی به کرشمه مه در ساحل خزر دارند.
واقعیت رؤیای من است
و خون رؤیای من، برگتر از سبز
و سبزتر از برگ گیاهان است
آن سالهای دور و دیر که من کودکتر از اکنون بودم دیده بودم هر فرزندی که عاقل میشد در همان عنفوان جوانی ازدواج میکرد و یکی دو سال نگذشته بچهدار میشد، مبادا متهم به رنجوری در فرزندآوری شود همین بود که پدربزرگی در چهلوپنج سالگی و مادربزرگ شدن گاه کمتر از چهل سالگی به وجد و گلریزان میرسید یعنی روزگار گل و بلبل بود چون توقعها حداقلی و رضایتمندی، شکرخدا بود. البته و اگرچه طول متوسط عمر بلند نبود ولی پایبندی به قواعد روزگار عین خوشبختی بود. راست این است آن هزار سال پیش تشکیل خانواده واجب بود و قهقهه بچهها خبر از باغ و برکت میداد.
سرزمین من همین قالی ست زیر پاهای مبل
که بوی گلهایش
از پوست پاهای شما راه میرود تا دلتان
حالا و اکنون که میزان تولد در سه ماهه اول امسال نسبت به پارسال ٤٥ هزارکودک کمتر است و تداوم کاهش رشد جمعیت همچنان رو به فزونی است. ما حق داریم وقتی زلف پرچین دخترکی را در حین لبچین لیوان شربت آلبالو میبینیم حالمان خندانتر از پسته دامغان شود یا دیدن آن پسرک چشممیشی که محو بازی کبوترها است چقدر روز را برای ما بخشنده و شاداب
میکند.
عابر جهاندیدهای میگوید: وقتی به هزار دلیل شرایط ازدواج فراهم نیست به دو هزار دلیل هم بچهدارشدن غیرمحتمل شده است و احتمالاً در آیندهای نه چندان دور شهر به تسخیر پیرمردها و پیرزنها درمیآید! همراه جوان این عابر میگوید گرچه مقصر شما بزرگترها هستید با این حال تردید نکنید جوانان امروز دستشان در دست فرداست و فردا روزی است که آنان بهجای راه رفتن میدوند. چرا؟ چون مفهوم آینده برای آنان فقط یک واقعه نیست بلکه تکلیفی برای هستی بخشی بالندهتر به زندگی است. این گفته آقای جوان کاملاً عالمانه است یعنی نبوغ اگرچه استعدادی فطری است اما جوانان امروز که از نظر خلاقیت در فردا زندگی میکنند، قطعا نمیگذارند شهر فقط جولانگاه کهنسالان باشد. بیتردید فرداهای دیگر صدای کودکان سحر، کوچهها و خیابانها را بیدار میکند این را خردجمعی و قلبهای تپنده از مهر و عشق جوانان میگوید. این را شیرینها و فرهادهای فردا میگویند.
آیا کسی نشسته است پشت ابر
که نی میزند
یا سه تار، نمیدانم
آوازی، اما یک آواز
ازگوشه آسمان جمعه میریزد