چتری که با باران قهر بود
مهدیا گلمحمدی ـ روزنامهنگار
بچه تخس همسایه روی شیشه درهای ورودی ساختمان، پنجههایش را کاسه کرده و انگار منتظر مادرش باشد از میان انگشتهایش چشم از کوچه برنمیداشت.
زیر پایش کرم ابریشمی در کارتنی مقوایی میان برگهای توت، بیاشتها بهخود میپیچید. میپرسم: این چیه؟ مفش را بالا کشیده و میگوید: «عمو اینو معلممون داده باید بزرگش کنیم بعد با تارهای پیلههاش نخ بریسیم.» میپرسم: «میدونی چند هفته دیگه باید توی آبجوش بُکشیش تا پیلهاش باز بشه؟» لبگزیده بیهیچ حرفی نگاهم میکند، دستهایش را سُر میدهد در جیبهایش و زیر فشار پنجههایش پاچه شلوارش بالا میآید. آنروز بیرون باران میآمد. برگشتم خانه، چتر سیاه خودم و چتر گلقرمز سارا را برداشتم. سارا عاشق باران است و چتر گلقرمزش را هیچوقت باز نمیکند. زیر آسمان سیاه و پارچهای من اما باد داشت دنبال برگها میکرد تا دستکم آن برگهای زرد و قهوهای را دوباره به شاخهها بچسباند. درخت تبریزی جلوی ساختمان انگار سردش باشد کلاهی از کلاغها را روی سرش گذاشته بود. شب از تجریش که به خانه برگشتیم درخت به احترام، کلاه از سر برداشت و با باد برایمان سر خم کرد. کتم را به گلمیخ آویزان و چتر سیاهم را باز کردم تا خشک شود. هرچه کردم چتر گلقرمز اما باز نشد.
انگار فهمیده باشد سارا باران را بیشتر از او دوست دارد، خودش را جمع و حسابی قهر کرده بود. میترسید مثل خیلی از چترهای این شهر پس از باران، کنار صندلی سینما یا گوشه یک بقالی جایش بگذارند و هیچوقت برنگردند. از وقتی یادم هست داخل کمد زانوهای فلزیاش را بغل میکند و گلهای باران ندیدهاش همیشه چروکیده و پلاسیدهاند. صدای قرچ و قورچ نعلبکیها دو فنجان چای را هل داد روی میز خانه. عقربههای ساعت دیواری در فنجان چای من، برعکس و به عقب میچرخیدند. یادم آمد چند سال پیش من هم روی کاناپه مدام زانوهایم را بغل میکردم و گل آدیداس روی تیشرتم همیشه پلاسیده و چروک میشد. یادم آمد خاطرات تلخم را یکییکی روی آونگ همین ساعت دیواری میکشتم و از تلوتلو خوردنشان کیفور میشدم.
آونگ، دار خاطرههای تلخ من در ساعت زمان بود. آنسالها هوا مدام ابری بود و باران نمیگذاشت داستان ناتمامم را بنویسم. تمام خاطرههای من از «باران» بوی تنهایی میداد. پس از باران با سارا آشنا شدم. حالا همهچیز بوی چای دو نفره میدهد؛ حتی در صف دراز معاینه فنی، پشت سر تمام خودروهای تکسرنشین، فلاسک چای ما میان صندلی شاگرد و راننده دست بهدست میشود. هفته پیش چتر گلقرمز را از سارا گرفتم تا برای در امان ماندن از باد سرد کولر سقفی روزنامه آن را درست بالای سرم نصب کنم. در راه نیمساعتی با دکمهاش ور رفتم و چتر باز نشد که نشد. چتر را سپردم به همکار فنی روزنامه تا نصبش کند و شب خودم راهی خانه شدم. فردا وقتی به روزنامه برگشتم چیزی را که میدیدم باور نمیکردم. چتر و گلهای پلاسیدهاش روی سقف باز شده بود و بارانی سبک گلهای قرمز تازه شکفتهاش را دور زده به دوطرف میز میریخت. 19سال تمام بود که هیچ کولری بالای سر من نشتی نداده و کتابهایم را خیس نکرده بود و حالا درست وقتی چتر باران نخورده بالای سرم بود دور تا دور میزم خیس و کتابهایم از صدقهسری چتر خشک مانده بود. شب با داستانی شگفت اما واقعی به خانه برگشتم. چند روز بعد پروانهای از لای درِ خانه بچه تخس همسایه بالزنان بیرون آمد و روی شاخه درخت تبریزی نشست.