چقدر باورش سخت است اینکه بدانی در همین حاشیه شهری که همه عمر دوستش میداشتی پر باشد از آلونکهایی که در آن نوزادها مثل پفک خرید و فروش میشوند برای گدایی کنار خیابانها یا تمرکز بر خوابی همیشگی گوشه پلهای عابر پیاده تا دلی بشکند و اسکناسی خرج شود.
چقدر سخت است بدانی بعضی از این بچهها بزرگتر که میشوند سر از لابراتوار و آشپزخانههایی در میآورند که در آنها مخدر صنعتی به اندازه ویفر موزی به وفور تولید میشود. این بچههای آشپزخانهای بزرگتر که میشوند بازاریاب نشئگی در شهر میشوند و تجارت خماری را به سود میرسانند. وای چقدر باورش سخت است در این گوشه و کنار شهر این همه اتفاق در حال رخ دادن است و ما اینجا در مرکز شهر باد به غبغب میاندازیم و درباره ممنوعیت گمرکی ماشینهای میلیاردی با قدرت موتور خدا سیسی جدل میکنیم.
همین ما که هر لحظه دلار میتپانیم در گنجهها و کمدهای پستوی خانهمان تا برای فلان سفر فرنگی یا بیسار حباب بازاری خیر سرمان عاقبت بخیر شویم و به همه بگوییم چقدر فکر اقتصادی داریم. همین ما که اصلا یادمان رفته این شهر ساکنانی دارد که غذایشان از تهمانده غذاهایی جور میشود که ته سطلهای فلزی زباله بو گرفتهاند. ما اصلا فکرش را هم نمیکنیم که زندگی کردن با این مغزهای کوچک زنگ زده دیگر میسر نیست. باید زنگار را پاک کنیم از این مغزها و درست فکر کنیم، درست زندگی کنیم، درست تصمیم بگیریم.