معصومیت پروانهها و هزار راه نرفته
درد میکشد درختی که پوستش را خط و نقش میزنند تا به یادگار نوشته باشند: دوستت دارم لیلی! درخت هنوز جای تیغ و زخم را پس از 3 بهار رفته درد میکشد. این را پوست تاول زدهاش میگوید!
پروانه هنوز رنج میبرد از سیلیای که گونه چپش را ناگهان گلخون کرد. هنوز بعد از 25روز و 7ساعت وقتی در ملاحظه خود به آینه رسید، دردی از ته جانش سر خورد و رسید بهگونه چپش تا دوباره احساس کند تاول پنجه سعید فراموشنشدنی است. درد میکشد هرکه را و هر چیزی را که جان دارد به وقت جفای روزگار؛ بهسان اسبی که یورتمه میرفت در علفزاران اما پوتین سوارکار عجول و لجوج سینهاش را تنسوز کرد؛ بهسان گلی که چیده میشود اما بهدست هیچکس نمیرسد. پروانه ٣٣ساله اهل همینجاست؛ جایی در همین کوچه، همین خیابان، همین شهر که میتواند تهران، ابهر یا اهواز و یا سنندج باشد یا روستایی در کمالآباد سفلی یا جمالآباد علیا یا هر جایی که بانویی محروم میشود از گفتن، خواستن، انتخاب کردن و دوست داشتن! چنان پرواز پرنده در قفس. او و آنان اینجا و آنجا اغلب سرزنش فیزیکی میشوند در طوفان بجا و یا نابجای برخی از ما مردان سلحشور که بر این باوریم که مرد بودن برای محق بودن کافی است! راست این است که برخی از ما مردان از سر خودپسندی خود را چهارفصل میدانیم، چون نمیدانیم هیچ مردی سبز نیست تا در آغوش بهار نباشد و نام تمام زنان بهار است. چرا؟ چون زن مظهر زایش و پرورش و تجلی زندگی است. این را همه دختران جهان میدانند، بهسان آهوخانم، بهسان خورشیدخانم، خانم گلبهار و خانم قناری که با نغمه او همه دردها حالشان خوب میشود. این را خانم گنجشک هم میداند که با جیکجیک او طلوع سر بر بالین سحر میگذارد تا ما پلک بگشاییم و به روز سلام کنیم.
به هرکجای این شهر نگاه کنم
تو ایستاده لبخند میزنی
به هرکجای جهان سفرکنم
تو از کنارم عبور میکنی
سالهای دور و دیر که بیارزشترین چیزها بهسان امروز چراغی بود که در آفتاب میسوخت من که کودکتر از اکنون بودم، باورم شده بود که زن خوب بودن یعنی خوب پختن، خوب شستن و خوب تروخشککردن آقای شوهر. همین، بیهیچ سخنی؛ حتی اگر درد زبانه میکشید در تاخوردهزنی که نامش مادر بود. مادرم آیا، زنداییها و زنعموها آیا، آفاق خانم همسایه سمت راستی و کوکبخانم همسایه دست چپی آیا، در چنین زیستبومی بودند که در پنجاهسالگی رخساری هفتادساله داشتند؟ بهگمانم آری چون وقتی مردها به بلوغ پیری، یعنی به حقیقت میرسیدند، درمییافتند که ساختن آشیانه بسی دشوارتر از ساختن خانه است. راست این است که هزار سال پیش همه میدانستند ساختن آشیانه که نام دیگر آن کانون گرم خانواده است معجزه صبوری و جاننثاری زنان است. این را پیش از همه دختران میدانستند که به وقت ریسه هم بغض در گلو داشتند.
باور کن هنوز
با خودم مینشینم
به یاد روزهایی
که منتظر فصلی بودیم
که برگهایش بوی ریختن نداشت
همین حالا و اکنون از ٩٣٢ هزار زن بیکار در جامعه ٦٥درصد، یعنی قریب ٦٠٠هزار نفر تحصیلات عالیه دارند. همین حالا و اکنون اگر اندکی در برنامه عمیق و دقیق «هزار راه نرفته» که با متن و اجرا و چیدمان درجه یکی هر روز در شبکه دوم به تماشاست، تعمق و تأمل کنیم درمییابیم کژیها و کاستیها در مناسبات خانوادگی عموما از نگاه حق بهجانب آقایان برمیآید، گرچه خود برنامه چنین سوگیریای ندارد. راست این است که معصومیت بانوان همچنان هزارراه نامکشوف است از بس که قناعت، شرم و فروتنی و حداقلخواهی در آنان ذاتی شده است. هماکنون و در دقیقه امروز، آمارها حاکی از آن است که تنها در تهران و در سال رفته ١٦هزار و٤٢٠پرونده همسرآزاری در پزشکی قانونی به ثبت رسیده است که سهم آسیبدیدگی زنان در اکثریت مطلق است. آیا تن ندادن جمعی از دختران به ازدواج که رو به فزونی هم هست از واهمههای با نام و نشان آقایان عصبی، پرخاشگر و دلآزار است؟ اگر چنین است و باشد، یعنی گفتن از ضرورت ازدواج و تسهیلات برای تسریع در ازدواج شوخیای بیش نیست چون بهسان ظرفی توخالی است که فقط صدا دارد! با این همه حالا و در دقیقه اکنون خانم رؤیا و آقای امید نرسیده به درگاه محضر همصدا میگویند باید عاشق شد و رفت بهسان پرندگان سراب نیلوفرکرمانشاه که در مه صبحگاهی یکدیگر را در آغوش میگیرند.
من صدای ابرها را میشنوم
شبها
که برای باغچه تصمیم میگیرند
فصل تازه با شاخههایش
به پنجره هجوم آورده
برگهایش شبیه چشمهای تو
به فکر باراناند