اول شخص مفرد
خالیبندها
فرزام شیرزادی | داستان نویس و روزنامه نگار:
پشتسر راننده نشسته بودم و نیمرخ مرد جوان را میدیدم که صورتش آفتابسوخته بود و با تعجب و حیرانی شگفتی چشمان نیمهقلمبهاش را دوخته بود به راننده.
راننده خوشمشرب بود و بعد از هر 6-5 جملهای که با آب و تاب تعریف میکرد زبان پهن و بزرگش را بیرون میآورد تا لبهایش را تر کند و دوباره جان بگیرد برای ادامه بحث. پشت چراغ قرمز میدان فردوسی معطل بودیم تا سبز شود. آفتابسوخته پشت سر هم میگفت: «عجب... عجب... عجب... ها...؟ ها...؟» راننده گفت: «بعدش دیگه درس خواندن فایده نداشت. الانش هم بیمایه فطیره. ترم اول دکتری را ول کردم... خر که پس سرم و گاز نگرفته.» زبان پهن از دهان بیرون آمد و فیالفور تو رفت: «آره قربونش... پذیرش داشتم واسه کانادا، زنه پاش و کرد تو یه کفش که ننهام و نمیتونم ول کنم. زد و 2سال بعد ننههه رفت سینه قبرستون.
گفت آقام چی؟ همین 2ماه پیش هم آقاش یله شد تو گور... خدا بیامرزدشون اما گندزدن به کانادا مانادای ما. حالا ما شدیم مسافرکش. دانشگاه هم دیگه نمیرم. حوصله سروکلهزدن با دانشجو رو ندارم...»
خودم را جمع و جور کردم. از کنار عینک بیقابم مردی را دید زدم که هیکل جوالِ سیبزمینیاش را ول کرده بود روی شانهام.
انگشت کوچک دست چپش را چپانده بود تو حفره سمت راست بینیاش و تبلت 8 اینچی را چسبانده بود به گوش کرکدارش و بلند و بلند حرف میزد: «بخرش.ها بخرش. بزن تو سرش بخرش. سود تو خرید ارزونه، نه تو فروش... ها؟ ها؟ بخرش.»
همین که به راننده گفتم بعد از وصال پیاده میشوم، صدای بلند زنگ تلفن دختر 19، 20سالهای که کنار چاقِ تبلت بهدست نشسته بود در آمد.
صدای زنگ، ترانهای بود با این مضمون: «باز من و کاشتی رفتی، تنها گذاشتی رفتی، باز من و کاشتی رفتی، تنها گذاشتی رفتی...»
موبایلش را جواب داد: «... آره... نه... نه عزیزم. من الان نمیتونم بیام... امشب بعد از تدوین بازبینی دارم. سکانس آخر فیلمنامهرو هم باید بنویسم... فردا... نه، فردا هم اکران خصوصی داریم...»
گفتم: «آقا... جناب راننده... عرض کردم وصال پیاده میشم.»
راننده انگار نمیشنید. زبان پهنش را درآورد و دنده را چاق کرد: «سه تا زبون بلدم. آلمانی، فرانسه، اسپانیایی...»
آفتاب سوخته گفت: «انگلیسی چی؟»
- انگلیسی که خز شده. همه بلدن. یه جورایی دیگه زبون حساب نمیشه.
بلند گفتم: «آقا نگهدار. نگهدار پیاده میشم.»