رنگ رخسار شهر
تورج صابریوند
شهرها در حکم صحنههایی هستند برای شهروندان و حاکمانشان؛ صحنههایی که کفپوش پیادهروها، طرح تزئینی دیوارها، تابلوهای اتوبوسها و محلهها، کیوسکها، نردهها و حتی رنگ جدولهایشان را حاکمان میسازند و گرافیتیها و رنگ لباس عابران و نمای ساختمانها و ویترین مغازهها و کافههایشان را مردم. همه اینها با هم هویت تصویری شهر را میسازند. آدمها تاریخ شهرها را لزوما در کتابها نمیخوانند؛ تاریخ شهر را از رنگ رخسار و در و دیوارش هم میتوان خواند. هیچ شهری، شبیه هیچ شهر دیگری نیست. شهرها سابقهای تاریخی دارند، فرهنگ مرسوم در جریانی دارند، شهروندانی دارند که شباهتهایی در رفتار دارند و حاکمانی که سیاست خود را در شهر پیاده میکنند؛ شهرهایی که تاریخی کهن داشتهاند؛ شهرهایی که هماره خواب بودهاند و شهرهای نوساخته و شهرهای بیدرو پیکر و بیریخت؛ شهرهایی با حاکمانی بیعرضه یا حاکمان باهوش. همه اینها را از کفپوشهای پیادهروها میتوان فهمید.
چیزهای کوچک و بیاهمیت اما پرتعدادی مثل نردهها و سنگ پلهها و سطل آشغالها هویت شهر را میسازند؛ هویتی که یا ساکنانش با آن همداستان هستند یا بیگانهاند؛ یا با آن خاطره دارند یا نه؛ خود را به آن و آن را به خود متعلق میدانند یا نه. از شهری که در آن تمام دیوارهایی که رویش یادگاری نوشته بودهاند خراب شده باشد، دیگر نه خاطرهای به جا میماند و نه تعلقخاطری.
عجیب نیست! شهری که همهچیزش عوض شده باشد، شهری که چیزی از دوران کودکی ما در آن نمانده باشد، شهری که پارکهایش همه جدید باشند یا این پارکش با آن یکی پارکش بیربط باشد، شهری که اینسویش هیچ ربطی به سوی دیگرش نداشته باشد، فرودگاهش به ترمینالش نیاید، یک جایی نردههایش زرد، یک جایی آبی و قرمز، یک جایی سبز، یک جایی خطخطی و جای دیگرش مربعی باشد و هیچ ربطی هم به گذشتهاش نداشته باشد، آدمهایش با شهر غریبه میشوند؛ شهر را نمیشناسند؛ برایشان هویت ندارد. چنین شهری، شهریت ندارد؛ فقط طول و عرض جغرافیاییاست و چند متر خیابان و چند ستون پل و چند تا درخت؛ آن هم خالی از تاریخ و خاطره!
اما اگر اجزای شهر شبیه هم باشند، همین سطل زباله و نقاشی دیوارهایش به هم بیایند و رنگ تاکسیها و اتوبوسهایش یا نردههایش به یک کل واحد ربط داشته باشند، در این حال شهر میشود کل یکپارچه باهویتی که آدمهایش هم میتوانند با آن همراه باشند، هم شبیه آن باشند، هم تعلق داشته باشند و هم دوستش داشته باشند.
لندن با همین تاکسیهای قدیمی مشکیاش هویت ساخته؛ توریستها عاشق اتوبوسهای قرمزرنگش هستند و کیوسکهای تلفنش. برج ایفل به پاریس هویت شهری نداده؛ آنهایی که گچ به صورت زدهاند و حرکتهای تئاتری میکنند و ساختمانهای قدیمی شهر که به قول خودشان شهر را موزهفیکاسیون کرده هویت پاریس را ساخته. در ورشو پوسترهای معروف سبک لهستانی در و دیوار شهر، کل آن را به گالری پوستر شبیه کرده و به آن هویت داده. برجها و سازههای بزرگ به شهر هویت نمیدهند؛ آنها فقط آیکون هستند؛ این اشیای معمولی و کوچک و مربوط به هم و البته پرتعداد شهر است که به آن هویت میدهد؛ وگرنه ارکستری که هر کسی در آن ساز کجکوک خود را ـ بیربط به کناردستیاش ـ بزند و در یک ژست دمکراتیک هر کسی آزاد باشد که هر درست و غلطی را بزند تنها نتیجهاش این است که آدمهایی که شاهد آناند، ابتدا سرشان درد میگیرد و بعد روانشان.
این است که هر شهری را شخصیت تعریفشده و هویت تصویری یگانهای لازم است. هر ذرهای که به شهر زده یا کنده میشود باید از یک چشمانداز، از یک هویت ایده گرفته باشد ورنه معیار قضاوت یا انتخاب میشود سلیقههای گاهوبیگاه مقامهای متغیر مدیریتی و ترجیحهای شخصیشان و روزبهروز حال شهر بدتر میشود. وقتی شهر هویت ندارد برای مردم غریبه میشود؛ شهروندان، شبیه مسافر و مهاجر میشوند؛ نه با آن همدلاند، نه آشنا، نه دوستش دارند و نه دلشان چندان به حال شهر میسوزد؛ وقتی میبینیشان فقط دارند از اینسو به آنسو میدوند که به کارشان برسند و به هیچ شهر، هیچ نگاهی هم نمیکنند. حال مدام تابلو بزنیم که «شهر ما، خانه ما» هی بگوییم که «شما را به جدتان زباله نریزید» و «برف درختها را بتکانید» و این بکنید و آن نکنید؛ نه این تابلوها را کسی نگاه میکند و نه این نصایح را کسی گوش!
راه این نیست که فراخوان بگذاریم یا داور مردمی انتخاب کنیم و داورها را مدام تغییر دهیم و تأیید و رد طرحها را به رأی بگذاریم. شهر باید اسنادی تنظیمشده داشته باشد؛ باید استراتژیهایی برای چهره شهر باشد تا همه نتهای شهر در یک دستگاه و یک آهنگ باشند. یکباره نمیخواهد چهره شهر را از نو بسازیم. شهرها را در طول سال تعمیر و نگهداری میکنند؛ این نرده را میکنند و نرده دیگری به جایش میکوبند؛ جدولهای بتنی را سال به سال رنگ میزنند؛ ایستگاههای اتوبوس را نونوار میکنند. کافیاست از این پس، همه این کارها را بر اساس یک سند هویت بصری اصلاح کنیم. چند سال بعد هر آنچه از شهر در اختیار شهرداریاست، از یک هویت یکپارچه پیروی میکند و سالها بعد بیآنکه کاری بیش از معمول انجام شده باشد شهر، هویت یکپارچهای به خود میگیرد. وقتی هر منطقه شهرداری به آهنگر یا نقاشی سفارش ساختن چیزی بدهد و جزئیات رنگ و فرم را به عهده خودش بگذارد که «ببین چیز خوبی از آب درمیآیند» یا یکی از کارمندان روی کاغذ بکشد که «چنین چیزی باشد» و مدیرش هم وقت نداشته باشد و بگوید «همین خوب است» حتی اگر خوشذوقترین مردمان باشند و خوشسلیقهترینشان، شهر پر از اجزای خوشسلیقهای میشود که جمع اضداد است.
نوشتن و ساختن سندی برای هویت شهر البته که مقدماتی دارد. مردم صاحب دانش و ایده بسیاری در شهر هستند که دلشان به این شهر بسته است.