• چهار شنبه 12 اردیبهشت 1403
  • الأرْبِعَاء 22 شوال 1445
  • 2024 May 01
شنبه 21 بهمن 1396
کد مطلب : 6690
+
-

ضد‌نور

بازی‌‌های زنانه

یادداشت
بازی‌‌های زنانه

حبیبه جعفریان:

آفتاب توی چشم‌ام افتاده. از اینجایی که ایستاده‌ام اتوبان نیایش را می‌توانم ببینم اما صورت این آقا را که روبه‌رویم ایستاده نمی‌بینم؛ ضد‌نور است. می‌پرسم پریز برق کجاست؟ توی این سالن پریز هست؟ می‌پرسد خبرنگاری؟ می‌گویم اینجا مگر سینمای مطبوعات نیست؟ دوباره می‌پرسد خبرنگاری؟ کم‌کم دارم جوش می‌آورم. اشاره می‌کند به ته سالن، جایی که با پارتیشن‌ جدا شده. می‌گوید برو آنجا از «بچه‌های رسانه» بپرس. آنها برق دارند. پریز هم لابد دارند. می‌خواهم دوباره این جمله احمقانه را بپرسم که مگر اینجا سینمای مطبوعات نیست؟ بچه‌‌های رسانه خب ماییم دیگر! مطبوعات مگر همان رسانه نیست؟ که منصرف می‌شوم. به‌صورت آقای کت و شلواری نگاه می‌کنم. ضد‌نور است ولی مودب است. دوباره درباره ته سالن و بچه‌های رسانه– که حالا متوجه شده‌ام منظورش بچه‌های رادیو، تلویزیون و شبکه‌‌های پخش اینترنتی هستند- توضیحاتی می‌دهد و می‌گوید آنها حتما کمکم می‌کنند. سری تکان می‌دهم. با خودم فکر می‌کنم منتقدبودن هم از آن کارهایی است که نه دنیا دارد نه آخرت (حالا بماند که به قول مادرم جمعه و شنبه هم ندارد). منتقد از آن آدم‌هایی است که همه در ضرورتش و حسن نیتش شک دارند. یاد قاسم هاشمی‌نژاد به‌خیر. تولد آقای هاشمی‌نژاد 18بهمن بود. یادم هست 3سال پیش شب 18بهمن فیلم «دوران عاشقی» را دیده و ندیده پاشدم و از آن دکه پایین برج میلاد که به‌نظرم بیشتر شبیه برج مراقبت فرودگاه است تا دفتر تاکسی تلفنی، تاکسی گرفتم که خودم را برسانم قنادی جم توی خیابان مطهری که با دوست دیگری شیرینی بگیریم و برویم خانه فرشته‌خانم و آقای‌هاشمی‌نژاد که غافلگیرش کنیم. راننده، قشنگ سؤال‌های تخصصی-هویتی می‌پرسید توی این مایه‌‌ها که «فک می‌کنین امسال بالاخره جایزه نقش اول زن‌و به فلانی می‌دن؟»یا «ولی شماهام زندگی ندارین‌ها!». که تقریبا مودبانه این بود که «شماهام بدبختین‌ها!».

معلوم بود بعد از سال‌ها کارکردن در برج مراقبت دیگر کاملا می‌داند که وقتی داریم درباره منتقد حرف می‌زنیم از چی حرف می‌زنیم؛برعکس راننده آژانسی که صبح باهاش آمده بودم و ذهنش مثل لوح سفیدی نسبت به این کلمه، معصوم بود و وقتی دم‌ورودی پارکینگ پول خواستند و من کارت جشنواره‌ام را نشان دادم و بعد در سکوت ،آن مانع سرد آهنین بالا رفت، واقعا فکر کرد آدمی سوار ماشینش است که اگر نباشد، دنیا چیزی کم دارد. آن شب رفتیم و آدمی که حالا که نیست واقعا دنیا چیزی کم دارد را دیدیم. شیرینی قنادی جم را دور هم خوردیم و من گیوه‌های نمدی‌ای را که برایش کادو خریده بودم تقدیم کردم. اصلا هم غافلگیر نشد ولی به‌نظرم خوشحال شد؛ به همان اندازه‌ای که یک قاسم هاشمی‌نژاد با آن نگاه نافذ ناقد که می‌توانست زندگی را به هر آدمی و بیشتر از همه به‌خودش تلخ کند، می‌توانست خوشحال باشد. از من پرسید حال و روزم چطور است و برایش تعریف کردم که از کجا می‌آیم. گفت: یعنی باید بروی آنجا از صبح تا شب فیلم ببینی؟ گفتم: بله. با همان چشم‌های عجیب نگاهی به‌من کرد. گفت که لابد در زندگی‌ات گناهانی کرده‌ای که تاوانش این است. البته که وقتی این را گفت لبخند هم زد. و من هم خندیدم. هیچ‌کس نمی‌تواند به خوبی آدمی که اگر نباشد دنیا چیزی کم دارد جوهرِ کاری را که نه دنیا دارد نه آخرت، توضیح بدهد.

این خبر را به اشتراک بگذارید