سیاهیهای این دو چشم خوانا
او شکلی متفاوت و کمتر دیده شده از دختران است؛ آمیزهای از بهت، تعجب و تحسین در مکانی که رساترین صدا، سکوت است. اینجا دغدغه و درد پرسه میزند و نگرانی روی صورتها ماسیده است و به گفته عکاسباشی فاصله بین امید و ناامیدی چند تصویر است. اینجا زیرزمین یک بیمارستان ویژه تصویربرداری، سونوگرافی و گرافیهای دیگر است؛ تصویرهایی که نمیخندند، نگرانند چونماه در محاق و خورشید در کسوفی سمج. من و همراهم دوباره نبض انتظار را میگیریم. 5-4 ساعت و در همین لحظههای بیمار و کشدار است که نور شکسته راهپله زیرزمین تا میخورد و از درون آن دختری با بغلی کتاب بیرون میآید، قد متوسطی دارد به اندازه بوته یاس همسایه که باید دستش را گرفت تا به لب دیوار برسد. مکثی میکند تا سالن بیدستوپا را که چون کشتی تایتانیک گیج تصادم با صخره بود، مرور کند. بغل کتابها را با دست راست به برخی از قبیله دردمندان که با تهمانده صبوری، کنجکاوی را به برخی آمد و رفتها قلاب میکنند، تعارف میکند. ٢3-٢2 ساله باید باشد. چهرهای ملیح و صدایی آرام دارد. همراه من، عادت دیرینهاش فعال میشود و میگوید ببینم چی هست؟ نتیجه این پرسش همیشه یکی است؛ خریدن. دختر دستفروش کولهاش را زمین میگذارد. 10، 20، 30 و40کتاب ارائه میکند. چه بار گرانی را جابهجا میکند. میتوانست لواشک، جوراب، گیره سر، چسب زخم یا مچبند برای دست کسانی باشد که از بیکاری درد میکشند، فروش یار مهربان در بیمارستان به کسانی که حالشان، احوال خوبی ندارد، مخصوصاً در زیرزمینهای تنگ وترش بیمارستانها که جزیره پرملال است آدم را به جهانهای نامکشوف میبرد تا برای دقایقی از هوای بیمارستان بیرون برود. یکی نوشته بود؛ قربانت کردم، مه رمیده از دشت آرزو، هنوز جای پای انگشتانت روی آینه مانده است و من هر روز با آن عکس میگیرم مبادا روزگار یادت ببرد وقتی تو نیستی همه آینهها تنها هستند.
بایست!
میخواهم
اعتراف کنم
آهو
همیشه
فقط یک اسم زنانه نیست
تنوع و تعدد گونههای کتاب در سالهای دور و دیر، کم و بسیار کم بود چون نویسندگان عمیقاً نویسنده و شاعران بسیارشاعر بودند و ما با خواندنشان یاد میگرفتیم نخستین مرحله حماقت، آن است که انسان خود را دانای کل بداند، پس سکوت جلوهای از دانایی بود و شاعری، عین عاشقی بود و عاشق قناری بود. چرا؟ چون شاعری، نویسندگی و حتی مترجمی کشف و شهود معنا بود؛ این را اخوانثالت، شاملو، نادرپور، فروغ و سهراب سپهری، احمد محمود، جلال آلاحمد، غلامحسین ساعدی و محمود دولتآبادی، شاهرخ مسکوب، محمدقاضی، محمود بهآذین، نجف دریابندری و... شهادت میدهند. اصلاً روزگار، روزگار والامقامی نویسنده، شاعر، مترجم و کتاب بود و احترام ناشر و کتابفروش بسزا بود، چنان حرمت نور که هر سایهای میخواست همراه او باشد این را لیلا هم میدانست.
گفتم لیلا
بیا بزرگ نشویم
خندید و قد کشید
حالا و اکنون گرچه تعدد و تنوع کتابهای غیردرسی بیش از جمعیت کشور است اما دریغا که روزگار سوداگر، سواد را مهجور، مدرک را مقبول و ثروت را مفتخر کرده است و بیکسترین یار، یارمهربان است که از تنهایی غبار میخورد. حالا و اکنون که دستفروشی و کولهبری کتاب از مشاغل سخت و اندکی نانآور است، باید هر چند وقت جویای حال یار مهربان شد تا مهربانی یادمان نرود تا یادمان بیاید سایه از همان منبعی میآید که نور تا بدانیم کتاب برای کنجکاوی و کنجکاوی برای پایاندادن به تنهایی و افسردگی است. این را در سیاهیهای دوچشم دختر کتابفروش زیرزمین بیمارستان لاله نوشته بود.
نشسته بود داشت چای مینوشید
و باران پشت شیشهها را تماشا میکرد
که ناگهان
فکر آفریدن چشمهای تو
به ذهنش خطور کرد
و بعد از آن دیگر
باران از زمین به آسمان بارید!