شادی؛ خیلیدور، خیلینزدیک
نتایج یک نظرسنجی جدید نشان میدهد که شادی در بین سالمندان کاهش یافته است
لبخند روی صورتهای پرچینشان دیده میشود و گاهی صدای خندههایشان به گوش میرسد، اما انگار چشمهایشان حرف دیگری دارد، حرف دلتنگی. آمارها نشاندهنده این است که میزان شادی در بین سالمندان کاهش پیدا کرده است. نظرسنجیهای ملی مرکز افکارسنجی دانشجویان ایران نشان میدهد احساس شادمانی سالمندان طی سالهای ۱۳۹۴ تا ۱۳۹۷ رو به کاهش گذاشته است. طبق نتایج نظرسنجی ملی ایسپا، در سال۱۳۹۴ از سالمندان کشور پرسیده شد: «آیا در روز گذشته احساس شادمانی کردهاید؟» ۶۰.۶درصد پاسخگویان اعلام کرده بودند در روز گذشته احساس شادمانی کردهاند؛ این مقدار در پیمایش ملی ایسپا در سال۱۳۹۷ به ۵۳.۴درصد رسیده است. بهعبارتی در این مدت 3ساله میزان شادمانی در میان جامعه سالمند کشور ۷.۲درصد کاهش پیدا کرده است.
مرد با موهای جوگندمی روی صندلی پارک نشسته است.عصای چوبی پر تراشش را به صندلیاش تکیه داده و خطاب به دوستان هم سن و سالش میگوید: «گفتم حداقل بیایم بیرون، شما رو ببینم کمی سرحال شوم.» کناریاش میگوید: «منم همینطور! اصلا سرحال نبودم!» برای چند ثانیه، ناخودآگاه همه جمع چند نفره به فکر فرو رفته و احتمالا به این فکر کردند که آخرین دفعهای که شادی را احساس کردند، چه زمانی بود. یکی از آنها میگوید: زمانی خوشحالم که در میان جمع فرزندانم باشم. کلا دوست دارم که در جمع باشم اما بیشتر دوست دارم که بچههایم کنارم باشند.» مرد دیگری میگوید: «من مدتهاست که واقعا شاد نیستم زیرا مردم در رفاه نیستند و فشار اقتصادی شرایط سختی را بهوجود آورده است»
مرد کناری او دستش را روی میز فلزی پارک گذاشته و میگوید: «نوهام که پیش من بیاید خوشحال خوشحالم، البته خوشحالی مردم هم برایم مهم است اما نوهام باعث خوشحالی خودم میشود.» مرد که به روزنامه توی دستش نگاه میکرد، آن را روی میز گذاشته و میگوید: «بچهها و نوهها که با این شرایط کاری و اقتصادی سال به سال میآیند دیدن آدم! سرشان بهکار و زندگی خودشان گرم است اما خب همین که آنها خوشحال هستند برای من کافی است.»
در این بین مرد و زن سالمندی به جمعشان اضافه میشوند. مرد میپرسد که موضوع صحبت چیست و وقتی متوجه میشود که درباره شادی است، میگوید: «از زمان حال باید لذت برد، نشستن توی پارک و دیدن بازی بچهها و بالا و پایین پریدن آنها درون آدم شور اینجاد میکند.» همسرش از جا بلند شده و میگوید: «دیدن دوستانم من را خوشحال میکند.» و بعد به سمت آلاچیق گوشه پارک میرود که جمعی از خانمها روی صندلیهایش نشسته و از دور به او دست تکان میدهند. یکی از خانمها درباره شادی و اینکه آخرینبار چه زمانی شاد بوده است، میگوید: «تا وقتی راه میروم و محتاج کسی نیستم، خوشحالم و همین کافی است!»
خانم کناریاش وارد صحبتهای او میشود و میگوید: «این بچهها وابستگی ایجاد میکنند بعد میگذارند و میروند، نوهها هم وقتی بزرگ میشوند حوصله ما را ندارند ولی همین پارک آمدن باعث میشود کمتر به آنها فکر کنم.» یکی از آنها موهای سفیدش را به زیر روسری هدایت کرده و میگوید: «همین که مردم و کسانی که دوستشان داری، شاد باشند، خوشحالکننده است. اگر این گرانی و بیکاریها از بین برود همه خوشحال میشوند.» همه جمع انگار موافق این نظر هستند و بلند آن را تأیید میکنند. در این بین کودکی به سمت آلاچیق میدود و صدایش فضای جمع را عوض میکند: «مادربزرگ!» ناخودآگاه همه نگاههای جمع به سمت او میچرخد؛ انگار همه زنان جمع در آن لحظه دلشان میخواست که مادربزرگ او باشند. زنی از بین جمع بلند میشود و به سمت کودک میرود و لبخند تمام صورتش را میپوشاند.