قصههای کهن
حکایت سعدی
جوانمردی را در جنگِ تاتار جراحتی هول رسید. کسی گفت: فلان بازرگان نوشدارو دارد، اگر بخواهی، باشد که دریغ ندارد. گویند: آن بازرگان به بخل معروف بود.
گر به جای نانش، اندر سفره بودی آفتاب
تا قیامت روزِ روشن کس ندیدی در جهان
جوانمرد گفت: اگر خواهم، دارو دهد یا ندهد وگر دهد، منفعت کند یا نکند.
باری، خواستن ازو زهر کشنده است.
هر چه از دونان به منت خواستی
در تنافزودی وز جان کاستی
و حکیمان گفتهاند: آب حیات اگر فروشند فیالمثل به آبروی، دانا نخرد که مردن به علّت به از زندگانی به مذلّت.
اگر حنظل خوری از دستِ خوشروی
به از شیرینی از دستِ ترشروی
گلستان سعدی