«آب» کم نیست، «نیست!»
گفتوگو با پروفسور پرویز کردوانی درباره نسل جدید دانشجوها، کمشدن مهارت حل مسئله در جوانها، کمبود آب، ثروت انبوه پدرش و زندگی مشترک 52 ساله با همسرش
کامران بارنجی:
خودش را «پدر کویرشناسی ایران» معرفی میکند. پروفسور پرویز کردوانی در سن 86سالگی هنوز هم دغدغه دارد. دغدغه اش ایران است؛ از دریاچه ارومیه گرفته تا گردوغبار اهواز و کمآبی. حین گفتوگو گاهی احساس می کنی انرژی اش انگار برعکس طبیعت عمل میکندچون در این سن به جای اینکه از حجم فعالیتهایش کمتر شود هر روز بر میزان آن میافزاید؛ برای همین در این سنوسال، ساعات بیشتری را در دانشگاه تدریس میکند و با روی باز، وقت آزادش را در اختیار رسانهها قرار میدهد تا شاید بتواند در زمینه فرهنگسازی برای حفظ محیطزیست هم موثر باشد. میگوید: «گاهی شده در یک روز 5مصاحبه انجام دادهام؛ 2مصاحبه تلویزیونی و 3مصاحبه با روزنامهها». در طول گفتوگو امکان ندارد اثری از خستگی به چهرهاش ببینی؛ مثل همین گفتوگو که حدود 4ساعت طول کشید و آخر حرفهایش گفت: «تازه گرم شده بودم». با این استاد سرشناس درباره نگاهش به نسل جدید دانشجوها، وضعیت آب در کشور و بخشی از زندگی خصوصیاش حرف زدیم اما طبیعتا حجم زیادی از گفتههای استاد بهدلیل کمبود فضا بیرون ماند.
آقای دکتر! شما حدود 70سال از زندگیتان را در محیط دانشگاه گذراندهاید؛ امروز که به نسل جدید دانشجوها نگاه میکنید آنها را چگونه میبینید؟
نسل خوبی هستند اما باید بیشتر با آنها حرف زد. این نسل نیاز به گفتوگو دارد. مثلا تعداد زیادی از دانشگاهها هر سال من را برای سخنرانی آغاز سال تحصیلی دعوت میکنند تا برای ورودیهای جدید صحبت کنم؛ من هم برایشان از فرق بین مدرسه و دانشگاه میگویم؛ چون خیلیهایشان واقعا تفاوت ایندو را نمیدانند. من 52سال است که استادم و 24سال است که برای دانشجویان ترماولی، صحبت میکنم. البته خیلیهایشان هفته اول و دوم نمیآیند ولی هفته سوم که میآیند به آنها توضیح میدهم که باید در دانشگاه چه کنند تا بتوانند تحصیلی موفق داشته باشند؛ چون این دانشجوها میتوانستند دانشگاه نیایند و بروند مزون باز کنند یا در مکانیکی کار کنند. من به دانشجوها میگویم که باید چگونه خوشبخت بود و مأیوس نشد و چگونه با عشق درس خواند، نه با زور. حتی به دانشجویانم توصیههایی میکنم که اگر میخواهند ازدواج کنند چه باید بکنند که کارشان به طلاق نکشد. بچهها در کلاس میگویند که استاد، تدریستان یک طرف و این نصیحتها هم طرف دیگر. یک بار یکی از بچههای دانشگاه تهران در پایان کلاس به من گفت که من یک دست ندارم و یکی از چشمهایم هم مصنوعیاست ولی با حرفهای شما دیگر غصه نمیخورم و حرفهای امیدبخش شما را برای زنم که سرطان گرفته بود هم گفتم و او روحیه خوبی پیدا کرد و توانست سرطان را مهار کند.
در این شرایطی که خیلی از ما احساس میکنیم به اندازه یک کوه مشکل و غم همراهمان است شما چگونه میتوانید اینقدر امیدوارانه حرف بزنید؟
من معتقدم که در مواقع بروز مشکلات و سختی نباید غصه خورد؛ باید به جای غصهخوردن، چاره حل مشکل را پیدا کرد. مثلا من اگر عینکم نباشد نمیتوانم رانندگی کنم. فرض کنید الان از دستم افتاد و شیشهاش شکست؛ وقتی شیشه عینک شکسته، من که دیگر نمیتوانم کاری بکنم؛ پس نمینشینم برای شکستن عینکم غصه بخورم؛ به جای غصهخوردن، میخندم؛ مثل آنهایی که عزیزترین کسانشان را از دست میدهند و نمیتوانند کاری بکنند. شما یادتان نمیآید اما آن اوایل انقلاب وقتی خبر شهادت پسرها را به پدرها میدادند خیلیها در پاسخ میگفتند: «الهی شکر»! بعضیها با خودشان میگفتند چه سنگدل است ولی این ماجرا ربطی به سنگدلی و اینها نداشت؛ آن پدر فهمیده بود که دیگر کاری از دستش برنمیآید و تنها میتواند برای پسرش دعا کند. حالا در موارد کوچکتر، من دیدهام که مثلا دانشگاه اعلام کرده است هر دانشجویی که شهریهاش را پرداخت نکرده موظف است تا 3روز دیگر شهریه را پرداخت کند. دانشجو در آن 3روز مهلت دادهشده، آنقدر عصبانیاست که وقتی مادرش جلویش غذا میگذارد با عصبانیت میگوید: «نمیخورم». اعصاب پدر و برادر و خواهر را به هم میریزد. بعد از 3روز که میرود دانشگاه میبیند که روی تابلوی دانشگاه نوشتهاند آنها که نتوانستهاند شهریهشان را پرداخت کنند تا 6ماه مهلت پرداخت دارند. من میگویم آقا یا خانم دانشجو شما 3روز دنیا را به خودت و دیگران زهر کردی، آخر به چه قیمتی!؟ به جای این کار، باید چارهای میاندیشیدی؛ باید حرکتی میکردی؛ باید حال خودت و اطرافیانت را خوب نگهمیداشتی؛ چون با فکر و حال خوب، اندیشههای خوب به سراغت میآید.
در زندگی شخصی هم اینطور عمل میکنید؟
بله. خوب است شما هم بدانید که من اکثرا همسرم را سوار ماشین نمیکنم؛ میگویم هر جا خواستی بروی، آژانس بگیر و خودت برو؛ چون وقتی سوار ماشین میشویم حتی اگر آفتاب هم نباشد روسریاش را میکشد جلوی صورتش تا پوستش خراب نشود. من هم میگویم: «خانم نکن اینطوری! حالا مردم فکر میکنند من شما را دزدیدهام»؛ برای همین به جای دعوا راهش را پیدا کردهایم که با هم جایی نرویم؛ اینطوری مشکل را حل میکنیم. حتی یک روز همسرم به من گفت که میخواهد برای ختم پدر یکی از همکلاسیهایش به هتل هما برود. در راه ترافیک وحشتناکی بود. پسرم موسیقی ویولننوازی استاد حبیبالله بدیعی را برای من خریده بود. وقتی صدای موسیقی را زیاد کردم، خانم خاموشاش کرد. گفتم: «خانم! قبول دارم که تحمل ترافیک آسان نیست ولی من اعصابم را خرد نمیکنم»؛ واقعیتش هم این بود که کاری نمیتوانستم بکنم. دوباره موسیقی را روشن کردم. بعد ایشان شروع به لجبازی کرد و خاموش کرد تا اینکه بالاخره رسیدیم. با همان چهره عصبانی گفت: «من را جلوی در هتل پیاده کن و خودت برو ماشین را پارک کن». خانم را پیاده کردم تا بروم جای پارک پیدا کنم. نیمساعت شد. وقتی برگشتم دیدم خانم هنوز جلوی در ایستاده است. وقتی رفتم جلو، گفت: «پرویزجان من معذرت میخواهم؛ هنوز هیچکس نیامده و ما اولین نفر هستیم»! ببینید! گاهی چیزهایی هست که اصلا مشکل نیست اما ما اعصابمان را خرد میکنیم. یک بار هم سخنرانیای داشتم که یک ساعت و 10دقیقه دیر رسیدم. وقتی رسیدم خانم دکتر اردلان آمدند استقبال و گفتند: «آقای پروفسور یک ساعت و 10دقیقه دیر کردید»! گفتم: «چه کنم خانم؟ ترافیک بود و خیابان، بسته! توی ماشین نشسته بودم و تا بازشدن راه، آهنگ گوش دادم. با ترافیک و شلوغی شهر که نمیشود کاری کرد»؛ به همینخاطر من به همه میگویم که اگر مشکل داری یا اگر زنت، شوهرت یا بچههایت خوب نیستند، اگر وضع مالیات خوب نیست، غصه نخور؛ به جایش به یافتن راهحل مشکلت فکر کن.
بسیاری از این موضوعاتی که میگویید، به مهارت حل مسئله برمیگردد که ما تقریبا آن را نه در محیط خانه و نه در محیط آموزشی یاد نمیگیریم.
یک جاهای کار اشکالات اساسی دارد. شما ببینید! هر نفر 3مرحله را میگذراند تا به دانشگاه برسد. ابتدا در محیط خانواده، مادر وظیفه اصلی پرورش بچه را بر عهده دارد. بچهها در خانواده نیاز به بازی دارند اما مادرهای الان میگویند ما حوصله بازی با بچه را نداریم. برای بازی با بچهها باید مثل خودشان شد. (عکس نوهاش را نشان میدهد) این نوهام است. هر وقت میآید اینجا، من هم مثل او بچه میشوم. بچه از همین حال خوب من و بازیهایی که انجام میدهیم خیلی چیزها را یاد میگیرد. مرحله دیگر، بعد از هفتسالگیاست که بچه از خانواده وارد مدرسه میشود. مدرسه محل آموزش و پرورش است. در مدرسه اگر امروز معلم، آموزشی داد، هفته دیگر باید از دانشآموز سؤال کند؛ این وظیفه معلم است. البته در این مرحله وظیفه مادرها و پدرها در خانه کم نمیشود. آنها هم باید در نوع پرورش به معلم کمک کنند ولی خب الان نمیبینم که چنین کمکی بشود؛ برای همین بهشدت معتقدم که ننههای ما خیلی بهتر از مادرهای امروزی، بچه تربیت میکردند. پدر و مادرهای الان فقط یاد گرفتهاند به بچه بگویند: «تو درس بخوان، همهچیز با ما»! من دانشجوی پسر و دختری دارم که 26 و 24سال سن دارند ولی هیچ چیزی غیر از درسخواندن بلد نیستند. من خودم پروفسورم ولی میتوانم هر وسیلهای را که به تعمیر کوچکی نیاز دارد تعمیر کنم. اینها مهارت است؛ اینها به حل مسئله کمک میکند. امروز خانوادهای هستند که اگر لامپهای خانهشان بسوزد، حاضرند یک هفته توی تاریکی بنشینند اما کسی خودش را تکان نمیدهد تا آنها را عوض کند. من تمام حرفم این است! فاصله دانشآموزبودن تا دانشجوشدن 3ماه است. دانشجو در دانشگاه، پرورش را دیگر ندارد و فقط آموزش میبیند. اگر من یک هفته درس بدهم و هفته بعد بپرسم، دانشجو میگوید: «استاد مگر اینجا مدرسه است؟». خب اگر دانشگاه است پس باید دانشجویان ما «دانشجو» باشند. دانشجو میآید دانشگاه، مادرش میایستد سر کوچه تا بلایی سر بچهاش نیاید. خب آخر این چه نگرانی و چه تربیتیاست که مادرها دارند؟ من حتی دیدهام مادرها شب از دانشجویشان میپرسند: «تکالیفت را انجام دادهای یا نه؟». همین چیزهای کوچک نمیگذارد دانشجوها و فرزندان ما مشکلات را خودشان حل کنند؛ اینطور میشود که اگر پدر یا مادر کسی مریض شد نمیداند چطور و چگونه باید او را به بیمارستان برساند.
وقتی این آموزشها در خانواده وجود ندارد، بخشی از مسئولیت به گردن شما میافتد تا در دانشگاه، برخی کمبودها را جبران کنید؛ درست است؟
جالب است بدانید که خیلی از دانشجوها میگویند: «استادی که حضور و غیاب میکند احمق است!» ولی من میگویم: «آن استادی که حضور و غیاب نمیکند احمقتر است». من دانشجوهایم را نصیحت میکنم که روزها دانشجو باشند و شبها دانشآموز؛ چون خودم صبح، استادم و شب، دانشآموز. اگر من هر شب مطالعه نداشته باشم استاد خوبی نیستم؛ یا اگر رئیسجمهور، صبحها رئیسجمهور است، شبها باید درباره کشورها مطالعه کند. بقال، صبح بقال است، شب باید در مورد کسبوکارش مطالعه کند. اینکه هر کس میگوید من تحصیلکردهام و مدرک لیسانس و فوقلیسانس و دکتری دارم و دیگر نیازی به مطالعه ندارم، اشتباه است. حتی اگر بهترین استاد و بقال و رئیسجمهور هم باشید باید مطالعه داشته باشید. دانشجو خودش باید به سراغ علم برود. عنوانش «دانشجو» است. من هر ترم یک کتاب معرفی میکنم ولی خودشان باید بروند و بیشتر مطالعه کنند. البته استادها نباید در مورد حضور و غیاب، بیش از حد سختگیری کنند. دانشجوی شهرستان میآید به من میگوید استاد اجازه بدهید امروز سر کلاستان حاضر نشوم؛ اگر نروم، مجبورم 24ساعت الکی تهران بمانم. وقتی من قبول نکنم او مجبور میشود بیاید سرکلاس ولی وقتی بیاید و یک کلمه از حرف من را گوش نکند یا حواسش جای دیگری باشد خب من احمقم که اجازه ندادهام دانشجویم برود به زندگیاش برسد. من میگویم میشود یکسری چیزها را در دانشگاه درست کرد اما اینها همهچیز نیستند.
از محیط دانشگاه خسته نشدهاید؟
نه. اصلا! چند سال پیش من دیسک کمر داشتم. دانشجوهایم من را داخل ماشینم میگذاشتند و بعد هم من را خوابیده ـ مثل اینکه در تابوت باشم ـ سر کلاس میبردند. در کلاس هم روی نیمکت میخوابیدم تا برایشان درس را توضیح بدهم و دوباره همین دانشجوها من را به خانه برمیگرداندند. همسرم 10سال پیش به من میگفت که تو 40سال است درس میدهی؛ دیگر نرو، بس است ولی الان اگر مریض هم باشم میگوید برو؛ چون میداند که با رفتن به سر کلاس، حالم بهتر میشود. من در دوران تحصیل بسیار زحمت کشیدم؛ برای همین تسلط کافی به درس دارم و زمانی که تدریس میکنم لذت میبرم؛ برای همین میگویم اگر برای کاری که انجام میدهید زحمت بکشید، گذراندن وقت در محل کار لذتبخش میشود؛ مثل مکانیکی که در یک تعمیرگاه کار میکند و عاشق کارش است. او گذر زمان را متوجه نمیشود و از کاری که انجام میدهد لذت میبرد. به خاطر عشقش به کار و تسلطش نیز آن را به بهترین نحو ممکن انجام میدهد. گاهی وقتها مثلا جایی کار دارم. از دانشجویانم اجازه میگیرم که 10دقیقه زودتر بروم. بعد میبینم خیلی بیشتر از آن ماندهام و همچنان دارم حرف میزنم. بعد به دانشجوها میگویم: «چرا یادآوری نکردید؟». جواب میدهند که استاد، حرفهای شما آنقدر جالب و شیرین است که دلمان نمیآید بگوییم زودتر بروید. این است که میگویم دانشجو باید بداند در دانشگاه چه کند که بعد از پایان تحصیل بتواند با سوادی که کسب کرده، هم از زندگیاش لذت ببرد و هم پول زیادی به دست آورد؛ چون خودم در زندگی، این کار را کردهام. البته قدیمها حافظه بهتری داشتم ولی الان حافظه پیریام آنقدرها خوب نیست؛ به همین خاطر هر چیزی را که میبینم و میشنوم گوشهای یادداشت میکنم. صحبتها یا اخبار رادیو را هم روی کاغذی مینویسم و در جیبم میگذارم و 3-2بار نگاهش میکنم تا فراموشاش نکنم.
شما موفقیتها را چگونه بهدست آوردهاید؟
آدم باید برای تحصیلش زحمت بکشد. من استادم؛ اگر قرار بود همه مهمانیها را بروم و تمام برنامههای تلویزیون را ببینم و تفریح کنم و سینما بروم که به این جایگاه نمیرسیدم. من 60 -50 سال است که سینما نرفتهام. پسرم چند روز پیش از من میپرسید که چرا در بچگیاش هیچوقت او را به سینما نبردهام. گفتم: «بچهجان! من استاد بودم؛ نباید مثل درشکه تو را هر جا که میخواستی میبردم». الان 80درصد کتابهایی که من نوشتهام در رشته تخصصیام نیست. تخصص من کویر است ولی درباره اکوسیستم، مراتع، آب و... هم کتاب نوشتهام؛ چون در همه زمینهها مطالعه میکنم. اگر کتابی را به من بدهند، حتی اگر در تخصصم نباشد و جزو کتابهایی باشد که هر چه میخوانم متوجهش نمیشوم ولی باز میخوانمش چون معتقدم از همین کتاب هم میتوانم چند نکته جدید و مهم به دست بیاورم. یا وقتی سر کلاس میروم و دانشجو میگوید استاد درسمان اینجاست، میگویم نه؛ الان مهمترین مسئله چیست؟ بیایید در مورد آن صحبت کنیم. الان سر کلاس وظیفه من این است که درباره زلزله رخداده در کرمانشاه حرف بزنم و گسل زلزله و اثرات آن را بررسی کنم؛ یا درباره مسئله آب صحبت کنم؛ حتی اگر درسم ربطی به آب نداشته باشد.
آقای دکتر! واقعا بحران آب چقدر جدی است؟
بزرگترین بحران ایران در آینده نزدیک، بحران آب است و این بحران خیلی زود دامن همه ما را خواهد گرفت. من 23سال پیش از غارت آب و نشست زمین صحبت کردم و حتی کتابی هم با عنوان «مسائل آب در ایران» نوشتم و منتشر شد. در این کتاب در مورد موضوعاتی چون خشکشدن قناتها و حفر چاههای ممنوعه و بیرویه و غارت آب صحبت کردم. همه مردم ایران باید بدانند که آبهای شیرین زیرزمینی، دیگر تمام شدهاند و اکنون پیشروی آبهای شور در حال وقوع است که وقتی کشاورزی با این آب صورت بگیرد موجب تبدیل زمینها به کویر میشود. رئیس سازمان محیطزیست میگوید که با توجه به بیآبی موجود، 20سال دیگر همه مهاجرت میکنند که حرف درستیاست.
ولی برای مواجهه با این بحران، تقریبا هیچکس هیچ کاری نمیکند؛ چه مسئولان و چه مردم!
روزی فرماندار لسآنجلس، مردم شهر را جمع کرد و گفت که در این نقطه که الان من ایستادهام، 15سال پیش برف بوده است اما الان هیچ چیزی نیست؛ برای همین همه را مجبور کرد که مصرف آب خود را تا 25درصد کاهش دهند. در این طرح، کسانی را که زیاد آب مصرف میکردند، جریمه نمیکردند بلکه صاحبخانه را به زندان میانداختند. کار تا جایی پیش رفت که حتی پلیس آب ایجاد کردند و اگر کسی ماشینش را میشست، 500دلار جریمهاش میکردند. روزی بود که تمام دنیا برای بازی گلف به لسآنجلس میرفتند ولی همان فرماندار دستور داد تمام زمینهای چمن را خشک کنند و چمن مصنوعی بکارند. در حیاط تمام خانهها درختهایی کاشته شد که آب کمتری مصرف میکنند، مثل شمشاد و...؛ آب فاضلابها را تصفیه کردند. در لاسوگاس تمام درختها و چمنها را از بین بردند و کاکتوس کاشتند؛ هیچکس هم چیزی نگفت. در مدارس آمریکا به بچهها شیرآلات کممصرف دادند و گفتند ببرید خانه و شیرآلات دیگرتان را بیاورید و تحویل بدهید.
اینها فرهنگسازیای بود که از مدرسه صورت گرفت تا بچهها بدانند بحران آب در آمریکا چقدر جدیاست. ولی خب ما چه میکنیم؟ ما از کجا شروع کردهایم؟
یکی از دوستان تعریف میکرد که با وجود مجانیبودن آب در کانادا، در سفرش به کانادا دیده که داخل حیاط خانهها پر از گالنهای آب است. وقتی علت را جویا شده بود، گفته بودند که تصفیه و ورود آب به شبکه لولهکشی، هزینهبر است؛ بنابراین ما آب باران را جمعآوری و از آن برای آبیاری باغچه حیاط و شستوشوی ماشین استفاده میکنیم. ولی ما در همین تهران سالها برای آبیاری درختان دانشگاه تهران، هم از آب رود و هم از آب چاه استفاده میکردیم. البته خوشبختانه چند ماه است که آب حاصل از فاضلاب تصفیهشده را پای درختان میریزند.
و متاسفانه از این مثالها زیاد داریم.
خواهر من در خانهاش 300متر حیاط دارد. یک روز به من زنگ زد و گفت تمام درختهای حیاط را کندم و روی زمین، نایلون سیاه کشیدم تا علف هرز رشد نکند؛ بعد ریگ ریختم و به جای آن حیاط پر از درخت، تنها چند بوته رز کاشتم تا آب هدر نرود. همین خواهرم سالهاست به من میگوید پیشنهاد بدهم پول آب را بیشتر کنند ولی من میگویم کسی که آدم نیست و این شرایط بحرانی را درک نمیکند اگر عدد پرداختی قبضش به یک میلیون هم برسد، میگوید به کسی ربطی ندارد که چقدر آب مصرف کردهام؛ خودم پرداخت میکنم! بنابراین حرف من این است که در مسئله آب، باید دولت و مردم کنار یکدیگر باشند. قبلا تا مردم شهری به خاطر بیآبی اعتراض میکردند، وزارت نیرو میرفت آب سد دیگری را میگرفت و میداد به شهری که مردمش معترض بودند! ولی الان دیگر در سدها هم آبی نمانده است. شرایط، خیلی بحرانیاست ولی هنوز کاری نمیکنیم.
الان مقصر اصلی در بهوجودآمدن این شرایط بحرانی، مردم هستند یا مسئولان؟
هر دو. نمیتوان اینها را از هم جدا کرد؛ چون مسئولان هم از بین همین مردم رشد میکنند و میآیند بالا. من اگر مستخدم به خانه میآورم تا خانهام یا آپارتمانم را بشوید و تمیز کند، وظیفه دارم برایش وسایل نظافت و شوینده را طوری فراهم کنم که از آب کمتری استفاده کند. در آن طرف ،سازمانها و ادارات هم باید بهدقت آب مصرف کنند. الان در محله ما هر 2ماه یکبار میآیند و گلکاری میکنند؛ ولی وقتی وضعیت فضای سبر خوب است چرا الکی خرج میکنند تا دوباره مجبور به آبیاری شوند؟ البته تا خرج نکنند که نمیتوانند از مردم پول بگیرند. الان کسی درخواست خرید تراکم خانه دهطبقه به شهرداری میدهد؛ وزارت نیرو هم برای اینکه در این میان سهمی داشته باشد به شهرداری میگوید به جای تراکم دهطبقه، بیستطبقه بفروش! حالا این وضعیت سازمانها، آن هم وضعیت مردم؛ برای همین میگویم همه باید کمک کنند. مردم خودشان در خانههایشان شیرآلات کممصرف بگذارند، مسئولان هم به خانمهای خانهدار درباره مصرف آب در آشپزخانه و خانه و حیاط، آموزش بدهند. این آموزش خیلی مهم است. من در این سن هنوز از یک لگن آب برای حمام و از یک لگن کوچکتر برای شستن صورت استفاده میکنم. متاسفانه فقط در مواقع خیلی بحرانی، سازمانها یکیدوتا تیزر میسازند که چند روز از تلویزیون پخش شود تا مردم یاد بگیرند که کمتر آب مصرف کنند؛ یعنی این آموزش هیچوقت به برنامهای منظم و منسجم تبدیل نشده است.
اینطوری نمیشود فرهنگ یک جامعه را اصلاح کرد. همین که میگوییم «آب کم است» مردم پیش خودشان میگویند «خب خدا را شکر که آب هست ولی حالا کم شده»؛ در حالی که آب نیست؛ اصلا نیست! هر چه بود مصرف کردیم، برای آیندهها هم چیزی باقی نگذاشتیم. من معتقدم که اگر خواستید هر استانی را نابود کنید به آن استان آب بدهید. مثل زن و بچهای که اگر بخواهید به تباهی کشیده شوند باید بهوفور پول در اختیارشان قرار دهید.
راهحل چیست آقای دکتر؟
راهحل، خیلی ساده است. ما باید به سمت استفاده از آبهای غیرمتعارف برویم نه استفاده از آب لولهکشی تصفیهشده قابل شرب در کلیه مصارف. من پیشنهاد ایجاد استخر بالای پشتبامها را میدهم که شما میتوانید بهراحتی آب باران را که بهداشتیترین آب است جمعآوری کنید. اروپاییان تا همین 70-60سال گذشته هم از شیروانی برای این کار استفاده میکردند تا اینکه شیلنگ و شیر آب بهعنوان سمبل تمدن بشری اختراع شد.
الان مشکل عمده، همین همراهی مردم است که ظاهرا وجود ندارد؛ یعنی مردم مدام به مقدار مصرف یکدیگر نگاه میکنند و وقتی میبینند کسی در اطرافشان نگران آب نیست، انگیزهشان را برای کممصرفکردن، از دست میدهند.
یک بار جایی از من دعوت شده بود تا برای عدهای از خانمها که طرفدار محیطزیست هستند صحبت کنم. وسط جلسه یکیشان بلند شد و گفت: «آقای دکتر! من به حرفهای شما عمل نمیکنم. در دو سمت خانه ما 2نهاد جهادکشاورزی و پست هست. وقتی میبینم آنها با شیلنگ، حیاط را میشویند، چرا باید صرفهجویی کنم؟» گفتم: «شما فکر کنید با 2نفر دیگر، دارید در مسیری میروید؛ آن 2نفر کار زشت و دور از ادبی انجام میدهند ولی شما به خاطر شخصیتتان آن کار را انجام نمیدهید! چطور آنجا خودتان را از رفتار زشت آنها دور میکنید ولی اینجا میگویید نمیشود؟»؛ برای همین هر کس لازم است تنها از سهم خودش در صرفهجویی آب شروع کند. طبق استاندارد، هرنفر میتواند در 24ساعت، 130لیتر آب مصرف کند ولی من توانستهام در 24ساعت، 63لیتر آب مصرف کنم؛ هر شب هم حمام میروم. یک لگن آب سرد برای حمامکردنم میگذارم و دستوصورتم را هم با آب یک لگن کوچکتر میشویم. برای وضو هم از یک لیوان آب استفاده میکنم. نامش را هم گذاشتهام «الگوی مصرف کردوانی». متأسفم که هنوز وزارت نیرو به مردم نمیگوید که دیگر آبی وجود ندارد. شدهایم مثل پولداری که فقیر میشود ولی رویاش نمیشود بگوید دیگر پولی ندارد؛ درحالیکه باید واقعیت را قبول کنیم و زندگیمان را برحسب آنچه داریم برنامهریزی کنیم؛ هرچند سخت باشد.
تا حالا دستپخت همسرم را نخوردهام
من میخواهم بگویم چه شد که پروفسور کردوانی شدم! از دهه50 تا الان طرحهای بسیاری دادهام و جلوی بسیاری از طرحهای بهظاهر درست را گرفتهام. 32سال پیش گفتم که آبهای ما دارد غارت میشود. جلوی تمام طرحهای ملی مملکت را گرفتم؛ طرحهایی که همه میگفتند عالیاست ولی من میگفتم نمیشود. پدرم در سبزوار، مالک 8ده بود. نشان بیوکباشی داشت و 5زن گرفت. مادر من زن چهارم پدرم بود. زنهای پدرم هر کدام قلعهای داشتند. پدرم ثروتمند بود. با فوت پدر، من 8سال ترک تحصیل کردم. ثروت زیادی در حدود 5هزار گوسفند و 900شتر و 900گاو به من رسید. بعد از آن، همه خواهرهایم را شوهر دادم یا به خارج فرستادم. قبل از مرگ پدر قرار بود من برای تحصیل به خارج بروم و پزشکی بخوانم؛ چون پدر در آبادیهایش به یک پزشک نیاز داشت. پس از مرگ او همه میگفتند چرا ماندهای و نمیروی؟
در این سن 86سالگی بنده سالم سالمام؛ کلسترول و قند و چربی هم ندارم. تمام دندانهایم سالم است و میتوانم از 20پله بالا بروم.
در 26سالگی با فریده گلبو ـ نویسنده ـ ازدواج کردم ولی هنوز برای من یک تخممرغ هم نپخته است. به من میگویند خانمتان بلد نیست آشپزی کند؛ شما چه میخورید؟ در جواب میگویم کاغذهای باطله نوشته خانم را میخورم. بعد میگویم چرا زن باید برود در آشپزخانه و از صبح تا شب غذا درست کند؟ همسرم نویسنده است؛ مگر کلفت آوردهام؟ مردها باید بدانند به چه صورت با همسر خود برخورد کنند.
همسرم زن بسیار خوبی است و واقعا ما در این سالها یک بار هم دعوا نکردهایم؛ در صورتی که در خیلی از زمینهها هم توافق نداریم.
من و همسرم 52سال است که با هم زندگی میکنیم ولی فقط 3سفر با هم داشتهایم. اولین سفرمان در زمان شاه بود که به موزه استالین دعوت شدیم. این سفر را با هواپیمای اختصاصی رفتیم. من حوصله نداشتم و زود برگشتم. روزنامهها نوشتند که «رئیس مرکز کویری، کویر را به همسرش ترجیح داد و به ایران بازگشت». ولی همسرم 10روز ماند. بار دوم از سوی یکی از شیخنشینهای خلیجفارس دعوت شدیم. بار سوم هم آقای حاجیلری که دانشجوی فوقلیسانس و دکتری من بودند، آمدند منزل و من و خانم را به استان گلستان دعوت کردند.
خانمام یک بار گفت من همهجای دنیا را دیدهام ولی با تو ندیدهام. حیف است؛ بیا یک بار من را جایی ببر که نرفته باشم؛ من را جای تکراری نبر. گفتم باشد و دستش را گرفتم و گفتم پاشو برویم. از اتاق آمدیم تا رسیدیم جلوی آشپزخانه. گفتم اینجا جاییاست که تا حالا پایت را نگذاشتهای.