زنده باد عکس
دیدار با مریم زندی در آستانه انتشار جلد دوم عکسهایش از اتفاقات تاریخی دوران انقلاب
کامران بارنجی:
اگر میخواهید اسامی افرادی که امید بسیاری به آینده دارند، تلاش و پشتکارشان زبانزد است، بهدنبال موفقیتهای بینهایت هستند، شاداب زندگی میکنند و نماد همهفن حریفی محسوب می شوند را در دفترچهای بنویسید حتما اسم مریم زندی را جای مهمی از آن یادداشت کنید؛ کسی که یک بانوی واقعی به تمام معناست. برای او سن و سال معنایی ندارد، برای همین در 70سالگی زیباترین و رنگینترین لباسها را میپوشد، از هر جوانی پرانرژیتر و بشاشتر است و بیش از بسیاری از ما آرزو دارد و برای فرداهایش نقشه میکشد: «نقشه موفقیت!» جلد پنجم کتاب چهرههای مریم زندی با عنوان «سیمایی از موسیقی معاصر ایران» دیماه گذشته منتشر شد و او در برنامه فشردهای میخواهد در آینده نزدیک 3کتاب دیگر ازجمله جلد دوم عکسهای دوران انقلاب (وقایع سال 1358تا 1359) را منتشر کند. با او در منزلش گفتوگو کردیم؛ منزلی که شبیه روحیات خود اوست؛ پر از رنگ، با نورپردازی زیبا و اتاقها و پذیراییای که بیشتر شبیه گالریهای مدرن شهر طراحی شدهاند. با مریم زندی در این گفتوگو تلاش کردیم بخشی از خاطراتش را درباره شروع عکاسی تا رسیدن به نقطه اوج مهمترین اتفاق تاریخی زندگیاش یعنی عکاسی از انقلاب مرور کنیم. خودش میگوید حرفهایی در این گفتوگو زده که با هیچ رسانه دیگری تا به امروز مطرح نکرده است.
شما عکاسی را در دورهای شروع کردید که زنها معمولا سراغ این حرفهها نمیرفتند. در حقیقت در آن سالها عموم مردم ذهنشان درگیر فعالیتهای عامهپسندتر بود ولی شما مسیر خاصی را برای خودتان انتخاب کردید. این دوره به شما سخت نگذشت؟
خب چرا! اصلا به همین علت مزیتها و مشکلات خودش را داشت. آن زمان شغل عکاسی شغل جدیدی بود و بهنظر جدی نمیآمد برای همین تا مدتها با همسرم هرجا که میرفتیم به من میگفت جایی نگویم عکاس هستم. اما من شغلم را دوست داشتم و برایم بسیار جذاب بود.
چرا این مسیر سخت را انتخاب کردید؟
من همیشه سراغ کارهایی میرفتم که معمولا زنها نمیرفتند. ورزشی را که من انتخاب کردم کوهنوردی بود که آن موقع در ایران تقریبا زن کوهنورد یا نداشتیم یا خیلی کم بود. درباره عکاسی هم همینطور بود. ما در آن دوره عکاس زن تقریبا نداشتیم. البته یکی دو تا اسم مطرح بود ولی تا آنجا که من اطلاع دارم آنها کار جدی به آن صورت در این حوزه انجام ندادند.
اولین بار چه شد که دوربین عکاسی دستتان گرفتید؟
اولین دوربین عکاسی را برادرم نادر ابراهیمی برای من خرید. راستش اصلا یادم نیست که چرا خرید. شاید خودم خواستم شاید هم او بهدلیلی خریده بود، نمیدانم. ولی نخستین دوربین عکاسیای که داشتم همان دوربین ریکوی تک لنزی بود که از نادر هدیه گرفتم و بعد با آن شروع کردم به عکاسی.
وقتی برای نخستینبار دوربین دستتان گرفتید، این احساس را داشتید که عکاسی حرفهای میتواند یک هدف مهم در زندگیتان باشد ؟
بیشتر آن لحظه کنجکاو بودم. به هدف فکر نمیکردم. سعی میکردم از همهچیز عکس بگیرم، در عین حال که کوچکترین اطلاعات و دانش عکاسی نداشتم و کسی هم اطرافم نبود که راجع به این چیزها با من صحبت بکند ولی تلاشم را میکردم که بهطور تجربی بیاموزم. شاید هم یک استعداد خدادادی در عکاسی داشتم!
این تجربههای اولیه باعث نشد دلسرد شوید؟ خب بدون دانش و احتمالا عکسهایی که خوب در نمیآمد و کسی هم تشویقتان نمیکرد، بهنظر با این شرایط باید ادامه کار سخت میشد.
جالب است برایتان بگویم که اتفاقا تمام عکسهای اولیهام هنوز هم عکسهای بسیار خوبی هستند؛ یعنی تجربهام بیهوده نبود. یادم است نخستین اسلایدی که گرفتم یک دانه گل بود. ما در شمال به آن گل میگفتیم: «گل هندوانه»؛ گل زرد کوچکی است روی یک ساقه که من این گل را روی زمینه بزرگی از خاک عکاسی کردم. این نخستین اسلایدی بود که گرفتم و هنوز هم این عکس را دارم. بعد شروع کردم یک سری پرتره گرفتن. آن موقع پدرم کشاورزی میکرد. با پدرم میرفتم سر زمین و از روستاییها عکاسی میکردم. خلاصه دوربین را دوست داشتم و همه جا با من بود و همه جا عکس مــیگرفتـــم. بهخصــــوص دوست داشتم از خودم عکس بگیرم.
سلفی که نمیگرفتید؟
چرا. سلفی بود اتفاقا. منتها نه مثل الان و به این راحتی. اتفاقا از عکسهای خوب من ،سلفپرترههایی است که در آن دوران گرفتهام.
برای ظهور فیلم عکسهایتان چکار میکردید؟
خب، اوایل که امکانی نداشتم، یادم است که بیشتر کارهایم را میدادم به «فوتو واهه» که در چهارراه نادری اسلامبول بود. عکاسی خیلی خوب و معروفی بود. هنوز هم عکسهایی را که پیش آقای واهه ظاهر کردم دارم. تا اینکه عکاس تلویزیون شدم. آنجا تازه رفتم در تاریکخانه، چاپ و ظهور فیلم را یاد گرفتم. چون خیلی زود عکاس تلویزیون شدم دوران آماتوری کمی داشتم. البته قبل از ورودم به تلویزیون یک جایزه مهم برنده شده بودم.
چه جایزه ای؟
مسابقه سراسری فرهنگ و هنر. عکسم هم عکس سگی بود که در خرابهای جلوی در یک خانه خوابیده بود. همه عکاسان حرفهای و آماتور شرکت کرده بودند. من هم 3-2 تا عکس فرستادم که یکی جایزه اول را برد.
جایزه نفر اول چه بود؟
25 تا سکه طلا.
چکار کردید با این همه سکه؟
همهاش را بین خانوادهام تقسیم کردم.
واقعا؟ چرا؟
خب نمیدانستم چکار کنم (میخندد). یادم است که فقط 14تا از سکهها را دادم به مادرم که رفت برای خودش با آنها النگو درست کرد. بعد به هر کدام از خواهرهایم و برادرم یک سکه دادم و الان که دارم فکر میکنم شاید اصلا برای خودم چیزی نگه نداشتم.
آن موقع همین یک جایزه را بردید؟
نه. ولی خب این جایزه فرهنگ و هنر مهم بود و خیلی من را برای ادامه کار تشویق کرد. مدتی هم تلویزیون مسابقاتی برگزار کرد و هر 2ماه یکبار برگزار میشد که کامران عدل مسئولش بود؛ آنها را هم شرکت میکردم. یادم است که لنز جایزه میدادند، لنز دوربین. خلاصه 2 دفعه پشت هم شرکت کردم که برنده شدم و دفعه سوم گفتند: «دیگه نمیشه فلانی شرکت کنه.»
شما نخستین زنی بودید که بهعنوان عکاس وارد تلویزیون شدید، درست است؟
بهعنوان عکاس بله.
چه سالی بود؟
سال 51 .
اتفاقا یکی از سؤالات من درباره همین شانس بزرگ زندگیتان است که توانستید 7-6سال در تلویزیون ملی ایران تجربه عکاسی داشته باشید تا بعد از آن بتوانید در یکی از مهمترین مقاطع تاریخی ایران عکسهای بینظیری بگیرید. عکسهایی که احتمالا مهمترین تصاویری هستند که شما در دوران حرفهایتان ثبت کردهاید. آن هم در زمانی که ازدواج کرده بودید و بچهتان هم تازه بهدنیا آمده بود. میخواهید کمی درباره آن روزها حرف بزنید؟
بله. همهچیزهایی که گفتید درست است و من واقعا وقتی چشم باز کردم در مقطعی خودم را پیدا کردم که برای ثبت هر لحظهاش عشق داشتم آن هم با بچهای که تازه یک سال و نیمش بود و نمیدانستم به او برسم یا به عشقم «عکاسی».
بعضی از افرادی که خاطراتی از عکاسان دوران انقلاب تعریف میکنند در بخشی از خاطراتشان به شما اشاره کردهاند؛ بهعنوان یک زن عکاس ایرانی که در یک دستش دوربین و در دست دیگر بچه به بغل گرفته بود و عکاسی میکرد. این تصویر درستی از فعالیت آن روزهای شماست؟
بله. البته همهاش بچه بغلم نبود. در یک روز بهخصوص که البته روز مهمی هم بود این اتفاق افتاد. یعنی در بزرگترین راهپیمایی و تظاهراتی که انجام شد.
سال 57؟
دقیقا. محرم 57 بود که من یک روزش بچهام بغلم بود و رفتم و عکسهایی گرفتم که بعدا هم هرچقدر فکر کردم به یک پاسخ درست و روشنی نرسیدم که چگونه آن روز با بچهام توانستم عکاسی کنم. البته شاید عشق بهکار خیلی به من انرژی و انگیزه داده بود که توانستم این کار را انجام بدهم.
کسی از شما در آن موقعیت عکس گرفته؟
اتفاقا چندماه پیش در نشر نظر یحیی دهقانپور(عکاس) را دیدم که گفت عکسی از من حین عکاسی از تظاهرات دارد و به من نشان داد. البته از دور بود ولی با توجه به لوکیشن و نوع پوشش و بچه و دوربینی که بود احتمالا خودم بودم.
خب از آن روز که با کودکتان برای عکاسی رفتید تعریف کنید، از قبل معلوم بود که راهپیمایی بزرگی در جریان است؟
بله، صحبتش که خیلی بود و همه میدانستیم هم راهپیمایی بزرگی خواهد بود و هم راهپیمایی خطرناکی. چون شایع شده بود در آن روز سربازها حق تیراندازی دارند و تیراندازی خواهند کرد.
همسر من هم سرباز بود و او را هم چند شب در پادگان بهخاطر اهمیت این تظاهرات نگهداشته بودند که خوب آمادگی پیدا کنند و بیایند در خیابانها ما را بکشند (میخندد). در نتیجه همسرم منزل نبود و نمیتوانستم او را در جریان بگذارم از طرفی هم بچه را پیش مادرم نمیتوانستم بگذارم چون میفهمید میخواهم به تظاهرات بروم و نگران میشد. خانه ما میدان گلها بود. روز تظاهرات که رسید شنیدم در خیابانها خبری هست. دیگر نمیتوانستم خودم را کنترل کنم. بهخودم گفتم: «الان وقتشه که بری!» برای همین دویدم، دوربین و بچه را زدم زیر بغلم و رفتم بیرون.
همسرتان بعدا فهمیدند؟
بله. اما زمانی که دیگر کار از کار گذشته بود. اتفاقا چند شب پیش راجع به این مسائل هم فکر میکردم و به این نتیجه رسیدم که همیشه سر نترسی داشتم؛ مثلا وقتی کوهنورد بودم بعدا از جاهایی که رفته بودم میترسیدم. یعنی کلا کار خطرناک را انجام میدادم بعدا راجع به آن فکر میکردم. در مورد آن روز راهپیمایی هم وقتی به اتفاقات فکر میکنم که چگونه بچهام را به یک خانمی که نمیشناختم، در آن شلوغی و همهمه دادم، هنوز میترسم و مدام بهخودم میگویم چرا این کار را کردم؟ با کدام عقل؟ با کدام اعتماد؟ اما کرده بودم دیگر!
بچهتان را دادید دست یک خانم دیگر؟
بله، میخواستم بروم بالای یکی از این استندهای اتوبوس. چون باید از بالا میدان را میدیدم تا بتوانم عکاسی کنم. خب با بچه که نمیتوانستم، خانمی آنجا بود، گفتم: «خانم این بچه منو یه دقیقه بغل میکنی من برم اون بالا؟» خانم هم گفت: «به یک شرط». گفتم: «چه شرطی؟» گفت: «به شرطی که بگی زندهباد خمینی». گفتم: «خب معلومه زندهباد خمینی». بالاخره آن موقع همه ما طرفدار انقلاب بودیم. همین شد که بچه را دادم بغل آن خانم و رفتم بالا. تقریبا یکی دو ساعتی عکاسی کردم. خانم هم هی میگفت: «خسته شدم خانم بیا بچهات رو بگیر». منم هی میگفتم: «الان میام... الان میام». همهاش فکر میکنم آن موقع که من آنقدر مشغول عکاسی بودم اگر آن خانم بچه من را برمیداشت و میبرد من چکار میکردم؟
یا اصلا نمیبرد، یک اتفاقی میافتاد، حمله میکردند و همه فرار میکردند.
بله. حالا آن مسئله که گفته بودند قرار است تیراندازی بشود که به جای خود! اصلا اگر به هر دلیلی میرفت نمیتوانستم به این راحتیها بیایم پایین و پیدایش بکنم! ولی خانم بیچاره ایستاد و بچه را تحویل داد و من با بچه راه افتادیم و رفتیم تا میدان آزادی.
از کجا؟
از میدان 24 اسفند که الان شده انقلاب رفتیم تا آزادی درحالیکه مدام شعار میدادیم. بعد وسط راه من از یک ساختمان دهطبقه نیمهکاره رفتم طبقه دهم. عکسهایی که از بالای این ساختمان گرفتم خیلیها فکر میکنند با هلیکوپتر گرفته شده. حالا وقتی به همه اینها فکر میکنم واقعا کل ماجرا بهنظرم خواب و خیال میآید. تحمل این همه پیادهروی، این همه استرس با یک بچه واقعا بهنظرم غیرممکن میآید. تازه وقتی رفتیم تا میدان آزادی بعد از غروب که همه برمیگشتیم همینطور با خوشحالی باز سرودهای انقلابی میخواندیم.
وقتی برگشتید خانهتان چه شد؟
هیچ. همسرم که پادگان بود و هنوز آزادش نکرده بودند. بعدها خیلی هم به این ماجرا مثل فیلمنامه فکر کردم که مثلا سربازها میآمدند بیرون. همسرم من را میدید که با بچهاش در میان انقلابیون هستم. بعد فرماندهش میگفت: «بزنید». او هم هی با خودش فکر میکرد «بزند یا نه؟» بالاخره تصمیم میگیرد من را بزند و درحالیکه من غرق در خون شدهام بچهام را میدهم دست همسرم و میگویم: «او را با آزادی و عدالت بزرگ کن!»
در عکاسی از تظاهرات عکاس زن بود؟
من ندیدم. نه عکاس زن خارجی و نه ایرانی. همهشان مرد بودند.
خب شما بهعنوان عکاس زن هدفتان از عکاسی انقلاب چه بود؟
نمیدانم. چون اصلا نمیشد گفت که چه اتفاقی پیش میآید.
یعنی فقط میخواستید واقعه را ثبت کنید؟
بله. آن اتفاقها برای ماها خیلی عجیب بود و تازگی داشت. برای همه عکاسهای ایران این موضوع تازگی داشت. ما نه جنگ دیده بودیم نه انقلاب و نه تظاهرات. بعدا همه این چیزها مد شد و همه مردم دنیا با بدبختیهای جنگ و توپ و تانک و بمباران آشنا شدند.
این را میدانستید که وسط یک اتفاق تاریخی هستید؟
نه، مسلما آن موقع هیچکسی این حس را نداشت. اما حس شخصی من این بود که اتفاق مهمی در حال رخ دادن است. برای همین من 2 حس متفاوت نسبت به این اتفاق داشتم؛ یکی وظیفه حرفهایام بهعنوان عکاس و دوم یک حس عدالتخواهی و آزادیخواهی که فکر میکردم باید همراه این جریان مردمی باشم.
در رسانهای که کار نمیکردید؟
نه، تلویزیون اعتصاب بود. من برای خودم عکاسی میکردم، البته بعدا که اعتصاب تمام شد و مجله سروش چاپ شد تعدادی از عکسهای من را چاپ کرد. یادم میآید یک پرتره خیلی خوب گرفته بودم از آقای طالقانی که وقتی در مجله سروش چاپ شد خیلی دیده شد.
عکس را کجا گرفته بودید؟
منزل دکتر مصدق. خیلی پرتره معروفی شد.
میخواهم از پشت صحنه تصویری که ثبت کردید بیشتر تعریف کنید. چه شد که رفتید منزل دکتر مصدق!؟
سال 57 در واقع تنها سالی بود که مردم اجازه پیدا کردند بروند منزل دکتر مصدق و من هم رفتم. 14 اسفند 57 بود. آن روز زیاد عکاسی کردم. چون خیلیها آمده بودند. یعنی همه سعی کرده بودند بیایند. آن موقع هنوز زدوخوردها پیش نیامده بود. بهخاطر همین تمام مجاهدین و چریکها و سایر گروهها بودند. آقای طالقانی با آقای سحابی آمدند در اتاق دکتر مصدق. من آنجا پرتره معروفم را از آقای طالقانی گرفتم که خیلی پرتره خوبی شد با نوری که افتاده در عینک آقای طالقانی.
همین عکس، روی جلد مجله تماشا چاپ شد.
بعدا دیگر هر کسی برداشت این عکس را پوستر کرد و هر چیزی دلش خواست توی شیشههای عینک ایشان نوشت.
احتمالا کسی هم نفهمید عکس را مریم زندی گرفته است؟
بله، این چیزها که آن موقع مهم نبود.
این روحیه شما در عکاسی که برای اتفاقات خطرناک اینقدر تلاش میکردید بعدا در جنگ کمرنگ شد، درست است؟
نه، در زمان جنگ خیلی دوست داشتم عکاسی کنم ولی اجازه ندادند که بروم.
از پشت صحنه جنگ که میتوانستید عکاسی کنید ولی این کار را هم نکردید.
نه، پشت صحنه یعنی چه؟
مثلا نیروهایی که آماده اعزام میشوند و... .
نه، پشت صحنه آن موقع این بود که میگفتند زنها بیایند سیب پوست بکنند و مربا درست کنند و سبزی پاک کنند برای رزمندهها. این هم جذابیتی برای من نداشت.
فقط میخواستید بروید خط مقدم؟
بله، من دلم میخواست بروم جبهه عکاسی کنم، ولی گفتند زن نمیشود. من هم نرفتم.
شما جایی گفتهاید هر چیزی که خواستهاید را با جنگندگی و تلاش بهدست آوردهاید. انگار زورتان دیگر بهخود جنگ نرسیده!
بله، خیلی تلاش کردم و خیلی دوست داشتم تجربه کنم اما نشد. البته درباره آن روحیه جنگندگی باید بگویم من هنوز هم دارم میجنگم تا چیزهایی را بهدست بیاورم.
چیزی هست که در عکاسی حسرتش را خورده باشید که چرا نتوانستید انجام بدهید؟
بله از 3-2 نفر خیلی دلم میخواست عکس بگیرم اما هیچوقت میسر نشد.
چه کسانی؟
یکی یمینیشریف بود و دیگری حسن هنرمندی.
تلاش کردید عکس بگیرید ولی نشد؟
از حسن هنرمندی خیلی دلم میخواست عکس بگیرم ولی خودکشی کرد.
درباره پرترههای شما هم حرف زیاد است. در دورهای که شما تلاش کردید برای ثبت پرتره افراد، این موضوع اینقدرها هم مهم نبود، درست است؟
نه اصلا مطرح نبود.
چون بالاخره افراد در موقعیتی باید با نورپردازی خاصی که شاید با روحیه برخی سازگار نبود قرار میگرفتند.
بهخصوص از آنها که من شروع کردم به عکاسی! برای اینکه من به هر شاعر و نویسندهای که زنگ میزدم میگفتند: «واسه چی میخوای از ما عکس بگیری؟» اصلا کسی از شاعر و نویسنده عکس نمیگرفت. بهخصوص در آن ایام که اجتماع هم خیلی اجتماع بدبین و گروهبندی شدهای بود. بسیاری مثلا وقتی به آنها زنگ میزدم میگفتند از کدام گروهی؟ از کدام جریانی؟ به کجا وابستهای؟ میخواستند ببینند من کدام طرفیام که میخواهم بروم از اینها عکس بگیرم. من همهاش میگفتم هیچ جا، من خودم برای خودم دارم عکس میگیرم. برای همین هم بعضیها را واقعا نتوانستم بالاخره راضی به عکاسی کنم.
بعد از 45سال عکاسی هنوز آرزویی دارید؟
من هر تصمیمی برای عکاسی گرفتهام عملی کردهام و انجامش دادهام. البته آدم همیشه خیلی چیزها دلش میخواهد که عکاسی کنــد. من همیشه آرزویم این بود که با یک کوله به همه جای دنیا سفر کنم و عکس بگیرم و هنوز کمی شاید فرصت داشته باشم.
چرا در پرترههایتان سراغ سیاستمدارها نرفتید ؟
از نظر من سیاست گذراست. آن چیزی که در ذهن و روح مردم برای همیشه میماند هنر است!
مریم زندی میگوید کتاب نامهنگاریهای خواهرانه و برادرانهاش با نادر ابراهیمی را منتشر میکند
نادر برای من خیلی عزیز بود
با آقای ابراهیمی زیاد نامهنگاری میکردید؟
بله. ما زمانی که با هم زندگی میکردیم وقتی میخواستیم درباره موضوعات جدیتری با هم صحبت کنیم برای همدیگر نامه مینوشتیم.
چه جالب!
بله. هنوز هم این نامهها را دارم. قرار است بهزودی کتاب نامههای من و نادر هم منتشر میشود.
این خیلی خبر خوبی بود.
حالا منتشر بشود بیشتر در جریان محتوای نامهها قرار خواهید گرفت چون یکسری نامههای خواهر و برادری است با یک فاصله سنی معین. من بهعنوان خواهر کوچکتر در زمانی که آمادگی یادگیری همهچیز را دارم و برادری که خیلی ایدئالیست است و میخواهد یک چیزهایی را به من یادآوری کند.
آن موقع آقای ابراهیمی شناخته شده بود؟
نه، 21سالش بود. در این نامهها تعریف میکند که نخستین کتابش منتشر شده و ناشر چه کار کرده یا مثلا میگوید که چقدر مسائل مالی به او فشار آورده و... .
در این نامهها بیشتر ابنمشغله آقای ابراهیمی. درست است؟
بله. از چیزهایی میگوید که مثلا رفته از کتابفروشیها پول کتابهایش را جمع کند تا چرخ زندگیاش بچرخد. در حقیقت از هر اتفاق زندگیاش در آن مقطع زمانی در نامههایش برای من چیزهایی نوشته است.
لحن نامههای شما چگونه است؟
من 12سال از نادر کوچکتر بودم. حدودا مثلا دختری 11-10ساله. نامههای من نسبت به نامههای نادر خیلی معمولیتر است و نامههای نادر مفصلتر و طولانیتر.
این نامهنگاریها تا چه زمانی ادامه داشت؟
تا جایی که نادر دیگر ازدواج کرده و دغدغههای زندگی شخصیاش و... شروع شده است.
چه خوب که این نامهها را نگهداشتید، چون ماها معمولا عادت نداریم آنقدر آرشیو بزرگی از خاطرههایمان نگه داریم.
خب به هرحال من و نادر ارتباط خیلی خاصی با هم داشتیم. من نادر را خیلی دوست داشتم و طبیعتا او هم بهعنوان برادر بزرگتر به من خیلی علاقه داشت. ارتباطمان خیلی فراتر از رابطه خواهری و برادری بود. با اینکه از پدر جدا بودیم اما اصلا این مسائل بین ما مطرح نبود.
زمان انتشار نامهها مشخص است؟
حروفچینی کار انجام شده است. به چند نفر هم دادهام تا نظرشان را درباره نامهها به من بدهند. یکسری کارها هم خودم باید روی آنها انجام بدهم که هنوز فرصت نکردهام. انشاءالله بهزودی همه کارها انجام میشود.
شما همیشه در انتشار کتابهایتان وسواس زیادی به خرج میدهید. مثلا انتشار کتاب اولتان 16سال طول کشید.
خب به هرحال دوست دارم کاری که انجام میدهم خوب پخته شود؛ یعنی از انتشارش راضی باشم. چون بدترین احساس از نظر من احساس پشیمانی از کاری است که انجام دادهایم. برای همین کمی وسواس از این جنس دارم.